💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وهفتاد_ونه
ــ آروم خانمی الان همه بیدار میشن😒
ــ وای شهاب باورم نمیشت همچین آدمی باشه😥
ــ ولی 🔥مهران🔥 اعتراف کرد و گفت که زهرا اولین بارشه و به اصرار اونا اومده و خبری از موضوع پارتی نداشته
ــ مهران گفت؟؟😳
ــ آره😕
ــ خدای من اصلا باورم نمیشه همچین اتفاقی افتاده ،اصلا تو این پارتی های شیطان پرستی چیکار میکنن مگه؟؟😧
شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت:
ــ زیاد فضول نکن😊
ــ اِ شهاب بگو دوست دارم بدونم😬
ــ نمیشه تا اینجا هم زیادی بهت گفت ، الان که تخلیه اصلاعاتیم کردی... 😉اجازه میدی برم بخوابم خستم بانو😍😴
مهیا نگاهی به چشمان سرخ شهاب انداخت و گفت :
ــ شانس اوردی خودمم خوابم میاد والا عمرا میزاشتمت بخوابی😉😌
شهاب خندید 😁و چشمان مهیا را بوسید
ــ اینقدر گریه نکن دختر
مهیا لبخندی زد و گفت
ــ فردا کی میری😒
ــ ظهر ساعت۱😊
ــ پس برو درست استراحت کن که فردا صبح از ساعت۷ میام خونتون😉😇
ــ جان من ۱۲ بیا😫
مهیا پایش را روی زمین کوبید و اعتراض گونه گفت:
ــ اِ شهاب😬
شهاب خندید و گفت :
ــ شوخی کردم عزیز دلم تو اصلا بعد نمازصبح بیا باهم کله پاچه بزنیم خوبه؟؟😁😉
مهیا صورتش را جمع کرد و "ایشی" 😬😌گفت که دوباره خنده شهاب در گوشش پیچید😍😂
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af