eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _تو آروم باش لطفا،بزار ببینی چی شده؟؟ مریم به سمتشان آمد و ارام شروع کرد به تعریف ماجرا: ــ از کلانتری زنگ زدن مثل اینکه زهرا و دوستش 🔥نازی🔥 با چند تا پسر تو یه 🔥پارتی🔥 گرفتن اونم با وضعیت خیلی بد😯😥 مهیا محکم روی صورتش کوبید؛ ـــ یا فاطمه الزهرا😱😨 شهاب با اخم دستانش را از صورتش جدا کرد ؛ ـــ نزن روی صورتت این هزار بار😒😠 مادر زهرا به سمت شهاب آمد و با التماس روبه شهاب گفت: ــ مادر تو نظامی هستی، میتونی به دخترم کمک کنی، جان عزیزت😭🙏 ــ قسم نده مادر جان هرکاری از دستم میاد انجام میدم😔 اما مادر زهرا بیخیال نشد و ادامه داد؛ ــ مادر خیر از جوونیت ببینی این بچه است زود گول میخوره،اصلا فک کن برا مهیا همچین اتفاقی افتاده اون دوست مهیا است کمکش کن😫😭🙏 مادر زهرا از نگرانی تسلطی روی حرف زدنش نداشت و متوجه نمی شد که چه می گوید😥 فقط سعی داشت شهاب را راضی کند که به دخترِ ساده اش کمک کند ونمی دانست که حرفش چه آتشی به جان شهاب کشید😣❤️ ــ قسمت میدم به مهیا کمکش کن😭🙏 شهاب چشمانش را فشرد شهین خانم سریع مادر زهرا را به داخل خانه برد شهاب رویه مریم گفت: ــ مواظب مهیا باش تا خواست برود مهیا به سمتش دوید ــ کجا میری شهاب😨😥 ــ برم ببینم این دختره کجاست😒 ــ منم بات میام😥 شهاب اخمی کرد و غرید؛ ــ کجا میخوای بیای تو😠 ــ هرجا بری اینجا بمونم دق میکنم😔 ــ مهیا،تو همین جا میمونی😠 ــ ولی...😶 کمی صدایش را بالا برد؛ ــ همینجا میمونی،خبری شد خبرت میکنم 😠☝️ و سریع به سمت ماشینش رفت💨🚙 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af