💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وهفتاد_وهفت
_تو آروم باش لطفا،بزار ببینی چی شده؟؟
مریم به سمتشان آمد و ارام شروع کرد به تعریف ماجرا:
ــ از کلانتری زنگ زدن مثل اینکه زهرا و دوستش 🔥نازی🔥 با چند تا پسر تو یه 🔥پارتی🔥 گرفتن اونم با وضعیت خیلی بد😯😥
مهیا محکم روی صورتش کوبید؛
ـــ یا فاطمه الزهرا😱😨
شهاب با اخم دستانش را از صورتش جدا کرد ؛
ـــ نزن روی صورتت این هزار بار😒😠
مادر زهرا به سمت شهاب آمد و با التماس روبه شهاب گفت:
ــ مادر تو نظامی هستی، میتونی به دخترم کمک کنی، جان عزیزت😭🙏
ــ قسم نده مادر جان هرکاری از دستم میاد انجام میدم😔
اما مادر زهرا بیخیال نشد و ادامه داد؛
ــ مادر خیر از جوونیت ببینی این بچه است زود گول میخوره،اصلا فک کن برا مهیا همچین اتفاقی افتاده اون دوست مهیا است کمکش کن😫😭🙏
مادر زهرا از نگرانی تسلطی روی حرف زدنش نداشت و متوجه نمی شد که چه می گوید😥 فقط سعی داشت شهاب را راضی کند که به دخترِ ساده اش کمک کند ونمی دانست که حرفش چه آتشی به جان شهاب کشید😣❤️
ــ قسمت میدم به مهیا کمکش کن😭🙏
شهاب چشمانش را فشرد شهین خانم سریع مادر زهرا را به داخل خانه برد شهاب رویه مریم گفت:
ــ مواظب مهیا باش
تا خواست برود مهیا به سمتش دوید
ــ کجا میری شهاب😨😥
ــ برم ببینم این دختره کجاست😒
ــ منم بات میام😥
شهاب اخمی کرد و غرید؛
ــ کجا میخوای بیای تو😠
ــ هرجا بری اینجا بمونم دق میکنم😔
ــ مهیا،تو همین جا میمونی😠
ــ ولی...😶
کمی صدایش را بالا برد؛
ــ همینجا میمونی،خبری شد خبرت میکنم 😠☝️
و سریع به سمت ماشینش رفت💨🚙
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af