eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت مهیا چشمانش را آرام باز کرد و اطراف را بررسی کرد ،چشمانش را محکم روی هم فشرد تا بفهمد چه شده !! کم کم یادش آمد که شهاب آن را به خانه آورده بود.. و با کلی دردسر احمدآقا و مهلا خانم را قانع کرد که افتاده و تصادفی در کار نیست...😔😕 در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد؛ ــ صبح بخیر مادر😊 ــ صبحتون بخیر مامان☺️ ــ پاشو داروهاتو بخور،شهاب دارو هاتو اورد اما خواب بودی،رفت! مهیا روی تخت نشست و نگاهی به داروها انداخت؛ ــ چشم الان می خورم😋💊 گوشی را از روی پاتختی برداشت و اسم شهاب را لمس کرد و منتظر ماند تا شهاب جواب دهد: ــ بله خانوم😊 ــسلام آقا کجایی ؟اطرافت خیلی شلوغه😉 ــ دانشگام عزیزم😊 ــ وای پس چرا نیومدی دنبالم؟☹️ ــ مهیا با این دستت بیارمت اینجا؟؟مگه یادت رفت دکتر چی گفت؟؟😐 ــ میای ببینمت😒 ــ فردا یادواره است، تا دیر وقت باید بمونیم اما زود برگشتم حتما میام!😊 ــ باشه پس مزاحم نمیشم.مواظب خودت باش😍 ــ چشم خانوم.مهیا وای به حالت اگه بفهمم چیزی بلند کردی یا استراحت نکردی!!!😠😍 .ــ چشم حاج آقا، خداحافظ🙈☺️ ــ بسلامت عزیزم😊 * روی تخت نشست ،حوصله اش سر رفته بود، خدارا شکر می کرد که عصر مریم و سارا و شهین خانم به دیدنش آمده بودند.😅😇 خیلی دوست داشت در کنار بچه ها تو دانشگاه کار می کرد، اما با این دستش کاری از اون برنمی آمد،.. ولی الان باید به فکر چاره ای باشد تا شهاب قبول کند او راهمراه خود به یادواره ببرد!! چند تقه به در اتاقش خورد '' بفرماییدی" گفت؛ که در باز شد و شهاب در چارچوب در نمایان شد. ــ اِ.. سلام،کی اومدی😍 شهاب کنارش روی تخت نشست؛ ــ علیک السلام همین تازه😉 مهیا نگاهی به چهره ی خسته اش انداخت و گفت: ــ خسته نباشی،کارتون تموم شد؟؟😇 ــ آره خداروشکر فقط چندتا کار ریز که فردا صبح انجام میدیم ،برا مراسم میای؟؟😊 ــ خیلی دوست دارم بیام،اما فکر میکردم نزاری که بیام!!😔 ــ اول هم نمیخواستم بزارم اما دلم نیومد!😉 ــ چقدر مهربونی تو آخه😍 شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد که مهیا ناخوداگاه پرسید : ــ کی برمیگردی سوریه؟😕😢 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af