eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
451 دنبال‌کننده
157 عکس
200 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓 حورا بعد از شنیدن داد و بیدار هاے مهرزاد پشت در اتاقش ایستاد و به جانب دارے هاے او گوش داد. حرف هاے مهرزاد او را به فڪر فرو برد. شاےد دوستت دارم چند سال پیشش دروغ نبوده اما..اما او هر ڪار ڪه مے ڪرد نمے توانست مهرزاد را دوست داشته باشه. وقتی او گفت حق من بود ڪه ڪتک بخورم اشک در چشمان حورا حلقه زد. یاد ڪتک ها و تهمت هایے ڪه مے خورد افتاد. یاد بے خودے سیلے خوردن و حبس ڪردن در انبارے و هزاران خاطره دردناک دیگر. وقتی شنید ڪه مهرزاد سعیدے را آن طور جسورانه رد ڪرد و از خانه بیرون زد، خیلے خوشحال شد و در میان اشک هایش لبخند زد. خداراشکر ڪه یڪے هوایش را داشت و به او اهمیت مے داد. خداراشڪر ڪه دیگر قضیه ازدواجش منتفے مے شد. حاضر بود تا پایان عمرش در این خانه تحقیر شود اما به خانه آن مرد ۴۰ساله نرود. حتم داشت او را براے ڪنیزے مے خواهد نه همسری. در خانه ڪه بسته شد، حورا به در اتاقش تڪیه داد و هوفے ڪشید. مهرزاد رفت اما..داد و بیدادے در خانه راه افتاد ڪه خدا مے داند. _زندی تو از فردا اخراجی. _آقا.. آقاے سعیدے خواهش مے ڪنم نفرمایین. بنده.. بنده از طرف پسر بیشعورم از شما.. عذر میخوام. جوونے ڪرده، خامے ڪرده، ڪله شقه. شما ببخشینش تروخدا. من.. من زن و بچه دارم پس خرجشون رو از ڪجا بیارم بدم؟ _از همون ده ڪوره اے ڪه پسر بے ادبت رو اونجا بزرگ ڪردی. مرےم خانم با التماس گفت:آقای سعیدی.. خواهش مے ڪنم بخاطر من،بخاطر دخترام این ڪارو نڪنین. ما رو بیچاره نڪنین آقا.. زنی ڪه تا دیروز صدایش روے همه بلند بود، حالا داشت التماس مے ڪرد به مرد غریبه اے تا شوهرش را اخراج نڪند. حورا روے تختش نشست اما صداے آن ها هنوز به گوشش مے رسید. _من.. اگرم ببخشمت بخاطر زن و بچته. دیگه نبینم این پسر بے چشم و روت رو تو شرڪت. فهمیدی؟ _بله آقا حتما. _اون دختره ترشیده هم باشه براے خودتون. ادب و تربیت نداره تو صورتم نگاه ڪنه وقتے باهاش حرف میزنم. حورا با اعصاب خوردے چشمانش را روے هم فشرد و مثل همیشه خود خورے ڪرد. نگران مهرزاد بود. یعنے آن وقت شب ڪجا رفته بود؟ او از ڪودڪے مانند برادرش بود نه چیز دیگر. 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 برگشتم طرفش ... یه آقایی جلوم بود با تعجب از کفش هاش شروع کردم به رصد کردن ... کفش چرمی قهوه ای سوخته... شلوار پارچه ای گَله گُشاد مشکلی ... پیرهن دیپلمات طوسی با چهارخونه های قرمز کمرنگ ... دکمه پیراهنش رو تا آخر بسته بود ... ته ریش مشکی داشت ... بالاتر... بینی متوسط و قلمی هرکی ندونه فکر میکنه عملیه ... چشما... چشماش عسلی ... وای خدااا ‌، از بچگی عاشق چشم عسلی بودم. خب فکر کنم زیادی ذوق کردم موهای مشکیش هم که خیلی ساده و مرتب بودن . وجدان: مروا چته باز عین بز زل زدی به بچه مردم ؟ من : باز این مرغ بی محل اومد برو خونتون الان وقت ندارم . وجدان : احیاناَ خروس بی محل نبود؟ من : خروس که مذکره ، تو مونثی پس باید بهت بگم مرغ ... وجدان : خاک بر سرِ اون معلمی که بهت کارنامه داد ... با صدایی که شنیدم از بحث با صدای درونم دست کشیدم و حواسم رو به صدا دادم ولی این که مژدس پس این چشم عسلیه رفت کجا ؟ !! &ادامـــه دارد ......
💖به روایت حانیه💖 تو ماشین هیچکس حرف نزد و مسیر تا خونه تو سکوت کامل طی شد.😶 بچه ها از ترس اون گشت که من فکر کنم حقیقت نداشت و منم تو فکر طرز فکر اون مرده که به لطف دوستش که صداش کرد الان میدونستم اسمش امیرحسینه. نزدیکای خونه بودیم که بارون ☔️شروع شد .... من_نجمه من سر کوچه پیاده میشم. نجمه_باشه. . رسیدیم. پیاده شدم و خداحافظ ارومی زیر لب گفتم و منتظر جواب نشدم. عاشق پیاده روی زیر بارون بودم. عجیبه این موقع سال و بارون؟ دوباره رفتم تو فکر اتفاقات امروز. این اتفاقات تازگی نداشتن ولی اینکه یه مامور گشت وایسه جلومون برای دخترا و جمله اون مرده برای من تازگی داشت.😕 کلافه زنگ در رو زدم. صدای مامان حکم آرامبخش رو برای من داشت. مامان_کیه؟ _بازکن. درو باز کردم و وارد حیاط شدم. مامان سریع خودش رو به دم در رسوند و.... مامان_ ای وای.این چه ریخت و قیافه ایه؟ چرا انقدر زود اومدی؟ خوب زبون باز کن ببینم چی شده؟😨😳 _ وای مامان مگه شما مهلت زبون باز کردن هم میدی؟ هیچی نشده یکم پیاده روی کردم خیس شدم. میزاری بیام تو حالامامان جان؟🙁 مامان بی حرف خودش رو از جلوی در کشید کنار و من وارد شدم و به اتاقم پناه بردم.... ادامه دارد....
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 باز هم سعی می‌کند بخندد. این بار به ما شاید که فکر می‌کنیم می‌توانیم کمکش کنیم. می‌گوید: -فقط دعا کنین بچه‌ها، باشه؟ و آرامتر زمزمه می‌کند: -گرچه فکر کنم دیگه از دعا هم کاری برنیاد... زینب بی‌تاب‌تر می‌شود: -چی شده مرضیه؟ مرضیه می‌زند سر شانه زینب: -هیچی نیست عزیزم. برین بخوابین. زینب شانه بالا می‌اندازد: -باشه. تو هم بخواب که فردا بتونی اعمال ام‌داوود رو به جا بیاری. -چشم. منم یکم وقت دیگه می‌آم می‌خوابم. به همین راحتی می فرستدمان پی نخودسیاه. تا سحر خوابم نمی‌برد از ناراحتی مرضیه که همان جا نشسته و به انگشتر عقیقش خیره است. انگار با یک بغض نفس‌گیر دست به گریبان است و نمی‌خواهد گریه کند؛ حتی در خفا. حالا می‌فهمم غصه‌هایی بزرگ‌تر از غصه من هم در دنیا وجود دارد. هرکسی فکر می‌کند مشکل خودش از همه بزرگ‌تر است درحالی که همیشه یک حالت بدتر هم می‌تواند باشد. و حالا من نمی‌دانم مشکل من و خانواده از هم پاشیده و مادرِ عجیب و ناشناسم بغرنج‌تر است، یا درگیری زینب با بیماری قلبی‌اش و یا مشکل مرضیه‌ای که حتی به خودش اجازه گریه کردن هم نمی‌دهد. مرضیه خودش روانشناس است. حتماً باید بلد باشد چطور با این فشار مقابله کند... نزدیک سحر می‌روم که صدایش بزنم و می‌بینم که پلک هایش روی هم افتاده. آرام در گوشش زمزمه می‌کنم: -مرضیه... سریع چشم باز می کند و لبخند می‌زند. می‌گویم: -بیا سحری بخور، چیزی تا اذان نمونده. -من خواب بودم؟ -خب آره! چشمات بسته بود! -ولی انگار بیدار بودم. یه نفر اینجا بود که الان نمی‌دونم کجا رفت؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا