eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
521 دنبال‌کننده
237 عکس
308 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 وقتی داشتم ایمیل را می‌خواندم، نزدیک بود گریه ام بگیرد. من که تمام نکات حفاظتی را رعایت کرده‌ام! با احدی درباره شغل پدر حرف نزده‌ام! این کیست که تمام جزئیات زندگی مرا می‌داند؟ جوابش را ندادم؛ بجای آن فقط برای لیلا پیام دادم و خلاصه ای از شرایطم را گفتم؛ و لیلا هم گفت که آرام باشم و صبر کنم. جوابش را ندادم و چند روز بعد، یک ایمیل از همان شخص آمد که: -زیاد سعی نکن بفهمی‌کی ام. ولی حتما فهمیدی باید آدم باحالی باشم که همه چیزو میدونم. الانم فقط یه چیز میخوام؛ اینکه بهم کمک کنی! اگه بهم کمک کنی، قول میدم اتفاق بدی نیفته و اتفاقا تو هم به یه جاهایی برسی و بشی یه آدم به درد بخور و موثر؛ همونطور که تا الان دوست داشتی باشی و بودی. توی موسسه مامانت! اما اگه کمک نکنی، ممکنه خیلی ساده تبدیل بشی به یه قاچاقچی مواد مخدر، یا یه تروریست... یا شایدم یکی که میخواد تحریما رو دور بزنه! بقیه ش به من ربطی نداره دیگه؛ با قوانین و دادگاهای آلمان طرف می‌شی و تا سفارت ایران بخواد به خودش بجنبه، چندین سال ممکنه توی زندانای آلمان بمونی! بازهم به لیلا گفتم و لیلا گفت صبر کنم و ببینم چه می‌خواهد؛ و الان منتظر جوابش هستم. ارمیا مقابل مرکز اسلامی‌شهر ترمز می‌کند. چشمم که به پرچم‌های سیاه و بنرهای محرمی‌می‌خورد، جان می‌گیرم. انگار که برگشته ام به خانه خودم. بی توجه به ارمیا از ماشین پیاده می‌شوم. مثل تشنه ای که به آب رسیده باشد، می‌روم به سمت ساختمان. ارمیا قدم تند می‌کند که به من برسد. روضه اش مثل روضه‌های ایران نیست؛ اما روضه است. به قیافه خیلی از کسانی که اینجا هستند نمی‌آید اهل هیئت باشند؛ اما همه شان به هوای روضه نیاز دارند. در این دیار غربت، حسین تنها آشنایی ست که نه فقط ایرانی‌ها را، که شیعه‌ها و حتی پیروان کنجکاو سایر ادیان را به هم نزدیک می‌کند. هوای روضه را به سینه می‌کشم. وای که چقدر کم دارمش. روضه برای من یعنی جایی که به یادم بیاورد قلبم صاحب دارد و آواره نیستم. یعنی جایی که بتوانم به غصه هایی بزرگتر از غصه خودم هم فکر کنم، آرام شوم، درد و دل کنم... روضه تمام می‌شود و من کم کم به خودم می‌آیم، ارمیا زنگ زده که بروم دم در. پروژه ام تمام شده و اگر همین روزها تحویلش بدهم، می‌توانم برگردم. دلم می‌خواهد برای عاشورا ایران باشم. وقتی این را می‌گویم، ارمیا لبش را می‌گزد. کاش می‌شد ارمیا هم همراهم بیاید ایران. -ارمیا تو نمی‌خوای برگردی ایران؟ نیشخند می‌زند: -فکر کردی خیلی دوست دارم تو این خراب شده بمونم؟ -آلمانو می‌گی؟ فکر کنم سوالم را نشنیده باشد. انگار با خودش حرف می‌زند: -منم شدم مثل سعید. یه مدته وقتی چشمم به چشمای آبی آلمانیا می‌افته یاد گاز خردل و بادوم تلخ می‌افتم. ربط این‌ها را به هم نمی‌فهمم. ارمیا به من رو می‌کند: -بهت گفته بودم بابای سعید جانباز شیمیاییه؟ انقدر از باباش برام گفته که منم مثل اون شدم. -چه ربطی داره؟ نمی‌فهمم. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا