🌀🎗🌀🎗🌀🎗🌀🎗🌀
#رمان_حورا
#قسمت_شصت_و_چهارم
آن شب به خوبی گذشت و صبح بدی را به دنبال آورد.
صبح با سرو صدای بلندی از خواب بیدار شد و با ترس در اتاقش را باز کرد. ناگهان صداها خوابید و صدایی از کسی در نیامد.
حورا با ترس روسری اش را مرتب کرد و گفت: چ..چیشده؟
مهرزاد با عصبانیت گفت: چیزی نیست برو تو اتاقت.
قلب حورا تند می زد و او را بی قرار کرده بود. سرو صدایشان آنقدر بلند بود که او را به وحشت انداخته بود. کاش بفهمد در آن خانه چه خبر است که او نباید بداند.
با ترس حاضر شد تا به دانشگاه برود. در راه ماشین مهرزاد جلوی پایش ایستاد.
_سوار شو کارت دارم.
حورا خواست مخالفت کند که مهرزاد با تحکم گفت: میگم سوار شو کار مهمی دارم.
حورا ترسید و سوار شد. چه استرسی به او وارد شده بود امروز.
نشست و ماشین با سرعت بالا حرکت کرد.
_ چه خبره؟
_حورا تو از خیلی چیزا بی خبری. منم بی خبر بودم اما امروز فهمیدم.
_چیو؟؟میشه بگین لطفا؟
_ فقط قول بده.. قول بده که با من فرار کنی از خونه.
_ چی؟ چی میگین اقا مهرزاد من همچین کاری نمیکنم.
_ مطمئن باش با شنیدن این حرف حتما این کارو می کنی.
_ چه حرفی خب بگین تروخدا قلبم از کار افتاد.
سرعت بالای ماشین و استرس و تپش قلب مهرزاد باعث شد ماشین از مسیر منحرف شود.
ماشین به درخت کوبیده شد و دنیا جلوی چشم هر دو مسافر تیره و تار شد.
چقدر بد بود که هیچکدام از پسر ها نتوانستند حرفشان را بزنند و حورا را از دلهره و استرس جدا کنند.
"- باید عادت کنیم به مرگِ چندین باره یِ
خودمان..
وقت هایِ دلتنگی،
دلشوره،
عاشق شدن هایِ یهویی،
و رفتن هایِ وقت و بی وقت که دست کمی از مردن ندارند
باید عادت کنیم به مرگ هایی که شاید روزی هزار بار اتفاق می افتد و کسی چه میفهمد شاید الآن هم ما جزوِ مردگان باشیم."
#نویسنده_زهرا_بانو
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_چهارم
اولش نمیخواستم قبول کنم ولی با اصرار های شدید مژده و آیه ، قبول کردم .
همراه با آیه پیش آقای حجتی رفتیم.
به محض اینکه به آقای حجتی رسیدیم اخمامو تو هم کردم و خیلی خشک و غیر دوستانه شروع کردم به سلام و احوال پرسی .
_سلام روز بخیر .
آیه : سلام آقای حجتی .
آقای حجتی چشم غره ای به آیه رفت و با اینکه سرش پایین بود جوابمون رو داد.
×سلام خواهرا
خب ش ...
با لحن محکم و کوبنده ای گفتم :
_چند بار باید بگم که من خواهر شما نیستم ؟
من خانم فـــرهــمــنـــد هستم.
نه بیشتر نه کمتر .
یعنی تلفظ این دو کلمه اینقدر سخته؟
با صدای کشیده و تیکه تیکه گفتم:
خـــانـــــــم فـــرهــمــنـــد
نفس عمیقی کشید و به آیه نگاهی کرد .
معنی این نگاه رو خیلی خوب متوجه شدم...
داشت با نگاهش به آیه می فهموند که : دیدی گفتم این دختر شریه ؟!
×چشم سعیمو میکنم.
حالا بفرمائید داخل چادر تا صحبت کنیم .
ای خدا این کیه آفریدی ؟
میگه سعیمو میکنم...
باز رگ لج بازیم عود کرد ...
_من همین جا رو ترجیح میدم.
×اما...
+آرا... نه ، چیز بود ، آقای حجتی
خانم فرهمند درست میگن همین جا بشینیم بهتره .
آقای حجتی دستی توی موهای لختش کشید و گفت
×بسیار خب .
حداقل بریم یک جای خلوت ...
همراه با آقای حجتی به یه جای دنج رفتیم که سایه بود و باد خنکی می وزید .
حتما نمیخواسته آفتاب به آیه جونش بخوره دیگه !
یک لحظه از طرز فکر کردنم خندم گرفت...
سرمو بلند کردم که با بلندکردن سرم با حجتی چشم تو چشم شدم و سریع خندمو قورت دادم و به زمین خیره شدم.
حجتی صلواتی فرستاد و شروع کرد به صحبت کردن .
×بسم الله الرحمن الرحیم .
خب همونطور که در جریان هستید ، شما مسئول هماهنگی خواهران شدید .
متاسفانه دیروز پای مسئول قبلیمون پیچ خورد و چون اینجا امکانات زیادی در دسترس نداشتیم ، منتقلشون کردیم به بیمارستان های اطراف و تشخیص بر این شد که پاشون شکسته .
+ان شاءالله که زودتر بهبودیشون رو به دست بیارن .
×ان شاءالله .
ایش دختره خود شیرین ...
آراد تک تک کارهایی رو که باید انجام میدادیم رو با حوصله توضیح داد.
چندین بار هم برای اینکه حرصش رو در بیارم وسط حرفش می پریدم و ازش سوالای بی خودی می پرسیدم ، اما اون با آرامش جواب سوالاتم رو میداد.
آیه با تعجب به ما دوتا چشم دوخته بود .
دلیل تعجبش رو نمیدونستم .
شاید بخاطر اینکه با همسرش دهن به دهن شدم ، اوففف اینم مثل راحیل شده ، ولی اگر اینطوری بود باید مثل راحیل میزد تو دهنم ...
اَه چقدر عجیبن اینا.
بالاخره صحبت های آراد و سوالات من تموم شد و با صلواتی ، جلسه غیر رسمی رو به پایان رسوندیم .
&ادامـــه دارد ......
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_چهارم
💖به روايت حانيه💖
روبه روی آینه وایمیستم ،
میخوام با خودم رو راست باشم.
_ عاشق شدم؟
_ نه
_ قرار بود رو راست باشم
_ اره
_ عاشق کی؟😟
_ امیر امیر امیرحسین.☺️
_ نههههههههههههه😳🙈
_ وای امیرحسین چیه ؟ آقا امیرحسین.
_ ای خدایا. خل شدم رفت. 😐
***
مامان_حانیه جان بیا.
_بله؟
مامان_ بيا بشين اينجا.
كنار مامان روي مبل ميشينم.
_ خب؟
مامان_ نظرت درمورد پسر خانوم حسيني چيه؟😊
واي خدايا نكنه مامان فهميده ، چي بگم حالا؟
_ خب يعني چي چيه؟
مامان_ بزار برم سر اصل مطلب. خانوم حسيني زنگ زد ، گفت فردا شب ميخوان بيان خاستگاري.😊
_ نهههههههههههههه😳؟؟؟؟؟؟؟
مامان_ عه. چرا داد میزنی؟
_ شما چی گفتید؟
مامان_ گفتم بیان دیگه
_ چیییییی؟😳
مامان_ عه. یه بار دیگه داد بزنی من میدونم با تو. پاشو برو ببینم. عه😄
" وای وای وای خدایا. عاشقتم که. ولی ولی اگه ، اون عهدم.....😔"
.
امیرعلی_ سلام جوجه جان
_ جوجه خودتی
امیرعلی_ شنیدم که خبراییه.
_ چه خبری؟
امیرعلی_ نمیدونم والا. میگن که یکی پیداشده دیگه از زندگی سیر شده میخواد بیاد خاستگاری شما.😃
کوسن روی مبل رو بر میدارم و پرت میکنم سمت امیرعلی.😬
_حرف نزن حرف. فاطمه خودشو بدبخت کرد شد زن تو.
امیرعلی_ اخ اخ بهش گفتم تنها نره خونه میرم دنبالش.
نگاهی به ساعت انداخت.
امیرعلی _ وای بدبخت شدم. نیم ساعته کلاسش تموم شده.😂
با تعجب فقط خیره شدم به رفتن امیرعلی و یه دفعه زدم زیر خنده. وای فاطمه از معتل شدن متنفر بود الان امیرعلی رو میکشت. 😂
.
.
تونیک سفیدی که تا پایین پام بود ، با یه روسری کرم که به لطف فاطمه لبنانی بسته بودم، تصمیم داشتم امشب رو چادر سرم بکنم ، چادر حریر سفید با گل های برجسته ریز صورتی که جلوه خاصی بهش داده بود ، برای بار آخر تو آینه به خودم نگاه میندازم ،
بدون هیچ آرایشی، ساده ساده و من چقدر این سادگی رو دوست دارم.
امیرعلی_ اجازه هست ؟
_ بیا تو پسره.
امیرعلی_ سلام دختره.
_ مصدع اوقات نشو.
امیرعلی همون لبخند همیشگی رو مهمون لباش کرد و گفت
_ شاید مدت کوتاهی باشه که با امیرحسین اشنا شدم ولی دلم قرصه که دست خوب کسی میسپرمت.😊
_ اوووووو. توام. حالا نه به باره نه به داره.
با صدای زنگ امیرعلی سریع میره دم در و منم آشپزخونه.
دل تو دلم نیست که برم بیرون. وای پس چرا مامان صدام نمیکنه خدایا .
مامان_ حانیه جان عزیزم.
چایی هارو میریزم ، چادرم رو روی سرم مرتب میکنم و از آشپزخونه میرم بیرون .
_ سلام.
مامان امیرحسین _ سلام عروس گلم.
با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب میشه ولی فقط به یه لبخند کوتاه و مختصر اکتفا میکنم.☺️
اول خانم حسینی، بعد آقای حسینی ، بعد پرنیان و بعد........
به هرسه با احترام خاصی چای رو تعارف میکنم و جواب تشکرشون رو با خوشرویی میدم تا زمانی که میرسم به امیرحسین.
از استرس زیاد، میترسم سینی چای رو پایین بگیرم.
همونجوری میگم بفرمایید، دستش رو بالا میاره که چای رو برداره که یه دفعه سینی رو کنار میکشم و گوشه سینی به زیر لیوان میخوره و لیوان کمی کج و یه مقدار از چاییش روی لباسش میریزه.
تازه فرصت کردم براندازش بکنم، یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید، وای که چقدر بهش میومد.
_ وای شرمندم. عذر میخوام.😬🙈
امیرحسین _ نه بابا خواهش میکنم.
یه دفعه صدای خنده 😄😂😃جمع بلند میشه و منم باخجالت سرم رو پایین میندازم و چای رو به بقیه تعارف میکنم. حتی سرم رو بالا نمیارم که عکس العمل مامان بابا و امیرعلی رو ببینم. کلا من باید همش جلوی این سوتی بدم. 😐
💓💓💓💓💓💓💓💓
انقدر محو تو هستم كه نميداني تو
همه ی عمر منو بود و نبودم شده ای
#خانوم_افسانه_صالحی
💓💓💓💓
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#این_حجم_به_قول_خودمون_سوتی_دادن_نوبره