🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سی_ام
ـ سعید هر چی زنگ زد بهت بر نداشتی ، منم گفتم نگران نباش مثل خرس گیریزلی خوابیده
ـ خیلی ممنون که جلو همکارم آبرومو بردی
ـ خواهش میکنم ، قابلی نداشت
روی زمین دراز می کشد و می گوید :
هانا یکم ماساژ بده دستمو داره میترکه از درد
ـ چرا ؟
ـ چون ۴۸ ساعت بدون وقفه ازش کار کشیدم
خمیازه می کشد و ادامه میدهد ؛
عصر میخوام برم دیدن کارن ، بیدارم کن تا ۷
ـ باشه ، پاشو بخواب روی تخت
ـ حال ندارم بخدا
بالش و پتویی از کمد بیرون می کشم و بسمتش پرتاب می کنم و می گویم :
بخواب برم پماد بیارم بکشم به دستت
ـ الهی یه شوهر خوب نصیبت بشه ما رو از دستت نجات بده آبجی
پوزخندی میزنم و از اتاق خارج می شوم .
بعد از رسیدگی به هیربد به اتاق مامان می روم و آنچه اتفاق افتاده را مثل دختر ۱۴ ساله برایش تعریف میکنم .
چند سالی هست به خودم قول دادم از هیچ چیز بی خبرش نگذارم ، شاید اگر امیر روزی برای فهمیدن علت مرگ هیوا تلاش نکرده بود من هیچ وقت اطرافیانم را نمی شناختم تا وقتی که در زندان های سیاسی بپوسم و حسرت بخورم .
از او متشکرم که مرا به ناجیم رساند ، کاش می توانستم بار دیگر او را ببینم ...
کاش میتوانستم عذر چند سال دوری که از هیوا برایش رقم زده بودم را بخواهم ...
کاش می توانستم تشکر کنم ...
کاش بود و میتوانستم تشکر کنم ...
به اتاقم میروم و باز هم تنها شریک لحظات سخت زندگیم اتاقی ست که تمام وسایلش به من دهن کجی می کنند .
با حسنا تماس میگیرم تا از احوال کارن مطلع شوم ، خیالم که از بابت او راحت می شود کتابم را بر میدارم و خواندن را از سر میگیرم ....
ـــــــــــــــــ❤ـــــــــــــــــ
مروارید مشاور وزیر اقتصاد دولت پیشین با رانت و رابطه توانسته بود سهم عظیمی از معاملات را که با دولت های اروپایی بسته شده بود به نفع شرکت خصوصی خودش ثبت کند .
و اما دخترش که سال ها انگلستان زندگی می کرد و برای یک معامله بزرگ به ابوظبی و سپس راهی ایران شده بود دستگیر شد و او را هیچ کس ندیده بود و نمی شناخت این مشخصه کمک بزرگی به ترابی ها بود .
&ادامه دارد ...
رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀