eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
520 دنبال‌کننده
237 عکس
308 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با بهت و تحیر به فرد مقابلش نگاه کرد ، چند بار پلک زد تا از آنچه می دید مطمئن شود . سجاد ، دوست دوران کودکی ، حامی نوجوانی و عاشق جوانی اسلحه اش را مقابل مهدا گرفته بود و اشاره میکرد بی سر و صدا وارد اتاق شود . باور نمی کرد او را در این حالت ببیند ، سجاد او را از بهت در آورد و آرام گفت : مثل دختر خوب برو تو ـ ت...تو ... با من چیکار داری ؟ خواست مهدا را به داخل اتاق بفرستد که صدای یاس مانع شد : کارت تموم شد ؟ بیا بیرون دختر چرا اونجا وایسادی رو به سجاد ادامه داد ؛ ببخشید جناب ، سهل انگاری مستخدمین ما رو عفو کنید . دستور دادم پیگیری کنن چرا چنین قصوری رخ داده مهدا نگاهی به یاس کرد ، مانتو گران قیمتی پوشیده بود و بی سیمی زینتی که مختص مسئولین خدمه ها بود در دست داشت ظاهرش تغییری داشت که تشخیصش برای یک مامور امنیتی مثل مهدا هم سخت بود . سجاد که نتوانسته بود به هدفش برسد با خشم و نفرت به مهدا نگاه کرد و گفت : خواهش میکنم موردی نیست مهدا سریعا بسمت یاس رفت که سجاد آرام گفت : منتظرم بمون مهدا رو به یاس گفت : خانم تمام کار های لازم رو انجام دادم یاس : خیلی خب ، با من بیا ببخشید آقای ؟ سجاد : فتاح هستم ـ آقای فتاح امیدوارم اوقات خوشی رو در هتل سپری کنید ، روز خوش ـ ممنون ‌، روز خوش &ادامه دارد ... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀