🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصتم
برای ناهار و نماز توقف کردند . بعد از وضو خانه همه برای برپایی نماز جماعت به نمازخانه رفتند .
همین که از نمازخانه خارج شدند و بسمت رستوران رفتند که صاحب رستوران گفت غذا تمام شده .
ندا با حالتی طلبکارانه رو به مهدا طوری که همه بشنوند گفت : اگه جناب عالی نظر اضافه نمیدادی که منتظر بمونیم الان مردم گرسنه نمی موندن
مرصاد : چه ربطی داره خانم محترم ، ما سر وقت حرکت کردیم ، ایشونم گفتن آشپزشون رفته وگرنه غذا حاضر بود
ندا : به هر حال تقصیر خواهر شماست
+ تقصیر منه ، واقعا از همه عذر میخوام ، تا رسیدن به یه رستوران دیگه هر کس هر چی خواست بخره الان خودم حساب میکنم .
خواهرا برادرا حلال کنین
ندا با شنیدن صدای محمدحسین گیج و متحیر به او زل زده بود بعد با لکنت گفت : شما... شما اون کسی ...
+ بله من تاخیر داشتم و از مرصاد خواستم منتظرم بمونید .
محمدحسین و مرصاد به سوپری رفتند و برای همه خوراکی خریدند .
مهدا در حال توزیع خوراکی ها بین دختران بود وقتی به ندا رسید ، چادرش را بسمت خودش کشید و با عصبانیت گفت :
بدبخت !
پس بگو چرا اصرار داشتی اتوبوس نگه داره
ـ من از هیچی خبر نداشتم
محدثه با دیدن صحنه مقابلش بسمتشان رفت چادر مهدا را از دست ندا کشید و گفت :
یه بار درست رفتار کن ندا .
به ضرر خودته ، این طوری همه حتی پسرا میفهمن که تو خواستگار محمدحسینی
ـ دهنتو ببند بی شخصیت
ـ از ما گفتن بود ، بریم مهدا جون .
مائده رفت داخل اتوبوس ، الاناست راه بیافتیم .
به اردوگاه رسیدند ، اتوبوس ها توقف کردند و سرنشینان یکی یکی پایین آمدند ، هانا رو به مهدا گفت :
مهو ، اون دو تا حیف نونو بیدار کن تا من وسایل جفتمون جمع کنم
ـ باشه
ثمین ؟
حسنا ؟
بیدار شین رسیدیم ، پاشین که همه رفتن پایین !
حسنا : محمدحسین دو دیقه دیگه
هانا پس گردنی به حسنا زد و گفت : محمدحسین کیه ؟ پاشو ببینم ، رسیدیم اسکل جان
ثمین خمیازه ای کشید و گفت :
چه زود رسیدیم ، گازشو گرفتا !
همین دو دیقه پیش خروجی استان بودیم
مهدا : نه عزیزم گازشو نگرفت الانم اگه به اطراف یه عنایتی بکنی متوجه میشی که به اذان مغرب نزدیکیم .
ـ جدی ؟
چه خوب خوابم برد ، انصافا این بازوی حسنا بهتر از هر بالشی عمل میکنه
حسنا : شخصیت نداری چیکارت کنم
مهدا : چقدر حرف میزنین بیاین دیگه فقط ما موندیم
همان لحظه مرصاد از پله اتوبوس بالا آمد و گفت :
آبجی ؟ چیکار میکنین ؟
زود لطفا ، مائده و محدثه خانم الان یه ساعته دارن نماز خونه رو آماده میکنن
هانا : حرص نخور مرصاد پوستت چروک میشه پسرم
همه خندیدند که ندا کنار مرصاد ایستاد و گفت :
آخه چقدر ادم باید بی مسئولیت و بی ادب باشه
اینجا حرمت داره وایسادین به هر کره
مرصاد : شما بفرمایین خانم ما میایم خدمتتون
چشمی نازک کرد و رفت ، ثمین حرفش را با لودگی مسخره کرد و گفت :
قسم میخورم فقط اومده بود ببینه محمدحسینو اینجا قایم نکرده باشیم
حسنا مشتی به ثمین زد و گفت :
وای خدا نکشتت ، یادم باشه به محمد بگم
بعد از حرص خوردن های مرصاد آن چهار نفر از ماشین پیاده شدند و بسمت خوابگاه راه افتادند که هانا رو به مرصاد گفت :
میگما مرصاد ؟
ـ بله
ـ پسرا بعد از سوتی خواهر ندا چیزی نگفتن ؟
ـ نه ، فقط امیرحسین از خنده ریسه میرفت
حسنا : من که خفه شده بودم ، با دیدن داداشم چقدر سوپرایز شد
مهدا : بسه دیگه
مهدا نمیخواست چیزی از محمدحسین بشنود بی توجه به آنها راهش را گرفت و بسمت خوابگاه رفت .
مائده جلو آمد و گفت : مهدا کجاایی بیا که این ندا دیوونمون کرد ، هر کاری محدثه میکنه گیر میده .
محدثه ول کرد رفت هر چی دنبالش میگردم پیداش نمیکنم
ـ ینی چی ؟ کجا رفت ؟
ـ نمیدونم پشتش رفتم ولی بهش نرسیدم ، فک کنم رفت بسمت رودخونه
ـ نههههه ، مائده پس تو حواست کجا بود ؟
با صدای نگران مهدا چند نفر به آنها نزدیک شدند تا بپرسند چه اتفاقی افتاده است ، اما مهدا توجهی نکرد .
کولی اش را برداشت و بسمتی که مائده گفت ، رفت .
+ مهــــــــــــدا خانم
وایسین لطفا ، منم میام
به سمت محمدحسین برگشت و با پرخاش گفت :
چرا هر جا من میرم شما هم باید باشین ؟
خستم کردین
ـ من دارم میام دنبال دختر عمومم بگردم با شما کاری ندارم
مهدا کلافه راه افتاد و محمدحسین به دنبالش ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀