eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
456 دنبال‌کننده
142 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 برای ناهار و نماز توقف کردند . بعد از وضو خانه همه برای برپایی نماز جماعت به نمازخانه رفتند . همین که از نمازخانه خارج شدند و بسمت رستوران رفتند که صاحب رستوران گفت غذا تمام شده . ندا با حالتی طلبکارانه رو به مهدا طوری که همه بشنوند گفت : اگه جناب عالی نظر اضافه نمیدادی که منتظر بمونیم الان مردم گرسنه نمی موندن مرصاد : چه ربطی داره خانم محترم ، ما سر وقت حرکت کردیم ، ایشونم گفتن آشپزشون رفته وگرنه غذا حاضر بود ندا : به هر حال تقصیر خواهر شماست + تقصیر منه ، واقعا از همه عذر میخوام ، تا رسیدن به یه رستوران دیگه هر کس هر چی خواست بخره الان خودم حساب میکنم . خواهرا برادرا حلال کنین ندا با شنیدن صدای محمدحسین گیج و متحیر به او زل زده بود بعد با لکنت گفت : شما... شما اون کسی ... + بله من تاخیر داشتم و از مرصاد خواستم منتظرم بمونید . محمدحسین و مرصاد به سوپری رفتند و برای همه خوراکی خریدند . مهدا در حال توزیع خوراکی ها بین دختران بود وقتی به ندا رسید ، چادرش را بسمت خودش کشید و با عصبانیت گفت : بدبخت ! پس بگو چرا اصرار داشتی اتوبوس نگه داره ـ من از هیچی خبر نداشتم محدثه با دیدن صحنه مقابلش بسمتشان رفت چادر مهدا را از دست ندا کشید و گفت : یه بار درست رفتار کن ندا . به ضرر خودته ، این طوری همه حتی پسرا میفهمن که تو خواستگار محمدحسینی ـ دهنتو ببند بی شخصیت ـ از ما گفتن بود ، بریم مهدا جون . مائده رفت داخل اتوبوس ، الاناست راه بیافتیم . به اردوگاه رسیدند ، اتوبوس ها توقف کردند و سرنشینان یکی یکی پایین آمدند ، هانا رو به مهدا گفت : مهو ، اون دو تا حیف نونو بیدار کن تا من وسایل جفتمون جمع کنم ـ باشه ثمین ؟ حسنا ؟ بیدار شین رسیدیم ، پاشین که همه رفتن پایین ! حسنا : محمدحسین دو دیقه دیگه هانا پس گردنی به حسنا زد و گفت : محمدحسین کیه ؟ پاشو ببینم ، رسیدیم اسکل جان ثمین خمیازه ای کشید و گفت : چه زود رسیدیم ، گازشو گرفتا ! همین دو دیقه پیش خروجی استان بودیم مهدا : نه عزیزم گازشو نگرفت الانم اگه به اطراف یه عنایتی بکنی متوجه میشی که به اذان مغرب نزدیکیم . ـ جدی ؟ چه خوب خوابم برد ، انصافا این بازوی حسنا بهتر از هر بالشی عمل میکنه حسنا : شخصیت نداری چیکارت کنم مهدا : چقدر حرف میزنین بیاین دیگه فقط ما موندیم همان لحظه مرصاد از پله اتوبوس بالا آمد و گفت : آبجی ؟ چیکار میکنین ؟ زود لطفا ، مائده و محدثه خانم الان یه ساعته دارن نماز خونه رو آماده میکنن هانا : حرص نخور مرصاد پوستت چروک میشه پسرم همه خندیدند که ندا کنار مرصاد ایستاد و گفت : آخه چقدر ادم باید بی مسئولیت و بی ادب باشه اینجا حرمت داره وایسادین به هر کره مرصاد : شما بفرمایین خانم ما میایم خدمتتون چشمی نازک کرد و رفت ، ثمین حرفش را با لودگی مسخره کرد و گفت : قسم میخورم فقط اومده بود ببینه محمدحسینو اینجا قایم نکرده باشیم حسنا مشتی به ثمین زد و گفت : وای خدا نکشتت ، یادم باشه به محمد بگم بعد از حرص خوردن های مرصاد آن چهار نفر از ماشین پیاده شدند و بسمت خوابگاه راه افتادند که هانا رو به مرصاد گفت : میگما مرصاد ؟ ـ بله ـ پسرا بعد از سوتی خواهر ندا چیزی نگفتن ؟ ـ نه ، فقط امیرحسین از خنده ریسه میرفت حسنا : من که خفه شده بودم ، با دیدن داداشم چقدر سوپرایز شد مهدا : بسه دیگه مهدا نمیخواست چیزی از محمدحسین بشنود بی توجه به آنها راهش را گرفت و بسمت خوابگاه رفت . مائده جلو آمد و گفت : مهدا کجاایی بیا که این ندا دیوونمون کرد ، هر کاری محدثه میکنه گیر میده . محدثه ول کرد رفت هر چی دنبالش میگردم پیداش نمیکنم ـ ینی چی ؟‌ کجا رفت ؟ ـ نمیدونم پشتش رفتم ولی بهش نرسیدم ، فک کنم رفت بسمت رودخونه ـ نههههه ، مائده پس تو حواست کجا بود ؟ با صدای نگران مهدا چند نفر به آنها نزدیک شدند تا بپرسند چه اتفاقی افتاده است ، اما مهدا توجهی نکرد . کولی اش را برداشت و بسمتی که مائده گفت ، رفت . + مهــــــــــــدا خانم وایسین لطفا ، منم میام به سمت محمدحسین برگشت و با پرخاش گفت : چرا هر جا من میرم شما هم باید باشین ؟ خستم کردین ـ من دارم میام دنبال دختر عمومم بگردم با شما کاری ندارم مهدا کلافه راه افتاد و محمدحسین به دنبالش ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀