🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_شصت_پنجم
چشم هایش را که باز کرد نور لامپ بالای سرش چشمش را زد و باعث شد دستش را بسمت چشمش بیاورد اما با کشیده شدن سوزن سرم آخی کشید که محمدحسین را حیران به سمت او کشاند .
ـ چیکار کردی ؟
ای خدا
دست نزن برم پرستارو صدا کنم
انگشتش را به نشانه تهدید جلو آورد و گفت :
خداکنه برگردم ببینم نیستی
ضعف مهدا باعث شد دلش به رحم بیاید و این بار آرام تر برخورد کند اما همچنان نامحرم بودنشان رعایت میشد .
محمدحسین :
خواهشا بیشتر مراقب باشین
اینقدر منو حرص میدین سکته میکنم قبل از اینکه بله بگیرم
منتظر عکس العمل مهدا نماند و به ایستگاه پرستاری رفت .
پزشک علت را بیهوشی شدن مهدا را ضعف و حمله خفیف عصبی تشخیص داد برای احتیاط گفت عکسی از کمرش بگیرد و بعد از ویزیت گفت :
قبلا کمرتون آسیب دیده ؟
محمدحسین شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت :
بله سوختگی هم داشته
ـ خب بنظر نمیرسه الان دچار مشکل خاصی شده باشن اما باید مراعات کنن بعد از تمام شدن سرمش میتونه بره .
محمدحسین : ممنون آقای دکتر
بعد از رفتن دکتر رو به مهدا گفت :
بخاطر مشکلی که پیش اومد هیچ وقت خودمو نمی بخشم
مهدا : من فقط وظیفمو انجام دادم ، ضمنا خودمم میتونستم جواب بدم
ـ خوشم نیومد ازش ، بد نگاه میکرد
ـ آقا محمد چرا تهمت میزنین بنده خدا اصلا توجهی ن...
ـ من بهتر هم جنسای خودمو میشناسم .
مهدا اصرار داشت تنها برود اما محمدحسین اجازه نداد و او را به خانه رساند در تمام طول مسیر سکوت کرده بود .
وقتی به بلوکشان رسیدند محمدحسین قبل از مهدا پیاده شد ، در را برایش باز کرد و رو به چشم های متعجب مهدا گفت :
میخوام توصیه های پزشکو به انیس خانوم بگم
بعدشم تلفنی بهشون گزارش دادم
ـ ممنون ، خودم حواسم هست
ـ خب پس تا دم درتون میام
در پاسخ به نگاه کلافه مهدا ادامه داد و گفت :
چیه ؟! من سر قولم هستم !
خب سرت خدایی نکرده گیج میره میافتی یه بلا..
مهدا کلافه تر از قبل پوفی کشید و به سمت در راه افتاد .
مادرش بی تابی میکرد و نگران احوالات دخترش بود . حاج مصطفی که دید دخترش طاقت ندارد همسرش را آرام کرد و مهدا را به اتاقش فرستاد تا استراحت کند .
&ادامه دارد ...
رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀