eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
514 دنبال‌کننده
238 عکس
315 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 🌻 بعد از ربع ساعت سر و کله آنالی پیدا شد ، از کنار مژده بلند شدم و به سمتش رفتم . - سلام ، چه عجب ! گفتم دیگه نمیای . نفس نفس میزد و حسابی عرق کرده بود . + س ... سلام . وای مروا یه ترافیکی بود که نگو . گفتم تا برسم تموم شده . لبخندی زدم و نگاهی بهش انداختم . - نه بابا هنوز شروع نشده ، حداقلش نیم ساعت دیگه شروع میشه . به بهار و آیه و راحیل اشاره کردم . - بیا بریم اونجا بشینیم تا آقایون تشریفشون رو بیارن . آنالی خنده ای کرد و همراه با من به سمت صندلی ها حرکت کرد . بعد از بیست دقیقه پدر مژده با یه یا الله وارد شد که همراه اون بابا و کاوه هم اومدن . چشم چرخوندم تا آراد رو ببینم اما ندیدمش . آقا مرتضی هم هنوز نیومده بود پس احتمالا با اون میاد . بهار یکم بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت : + چه خوشگل شدی مری جون . لبخندی زدم. - قابل شما رو ندارم . با گفتن این حرفم هردو آروم خندیدیم . بهار به آنالی اشاره کرد . + معرفی نمی کنید خانوم خوشگله ؟! با پام به پای آنالی زدم که به سمتم برگشت . - بهار خانوم ایشون فاطمه جان هستند رفیق شفیق بنده . فاطمه خانوم ایشون هم بهار جان هستند رفیق شفیق بنده . هوف صلوات . آشنا شدید خداروشکر ؟! فاطمه که هنوز برای آنالی بود ، لبخندی به بهار زد و باهاش دست داد . با شنیدن صدای یا اللهی نگاهم رو به در دوختم که با دیدن آقا مرتضی که خودش تنها بود نفس راحتی کشیدم . خدایا شکرت . آنالی هین بلندی کشید که با تعجب به سمتش برگشتم . &ادامـــه دارد ......