eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
516 دنبال‌کننده
238 عکس
311 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مشغول خواندن درسی که فردا در دانشگاه داشت شد که ثمین پیام داد . ' ـ سلام مهداجون بیداری ؟ + سلام عزیزم ، آره . الان تازه سر شبه ـ خداروشکر میخوام یه چیزی بپرسم ولی ... + بگو خوشکل خانم راحت باش ، قرار شد با من مثل خواهرت باشی ـ در بهترین بودن تو شکی نیست ولی خودم خجالت میکشم ، راسیتش میخواستم بدونم میشه منو هانا هم بیایم راهیان نور ؟ + چرا نشه ، فقط نمیدونم ظرفیت تکمیل شده یا نه . در مورد چیزایی که لازم هست برات میفرستم ، منم میخوام برم ـ بهتر از این نمیشه ، مرسی مهدایی . مزاحمت نباشم فردا میبینمت ، شب بخیر . + شب تو هم بخیر' اولین کلاس صبح تمام شد و دانشجویان یکی یکی از کلاس خارج شدند ، مهدا و ثمین خواستند به سمت دفتر بسیج بروند که مهراد ، مهدا را صدا کرد و گفت : چند لحظه تشریف بیارین ـ بله استاد ـ مهدا خانم راهیان نور غیر دانشجو هم ثبت نام میکنن ؟ ـ امسال استثنا هر دانشجو میتونه یه همراه داشته باشه ولی اسااتید این محدودیت رو ندارن ـ آهان ، آخه محدثه بهانه گرفته که منم میخوام با مائده برم ، گفتم میتونی ثبت نامش کنی ؟ خودتم هستی ؟ ـ بله استاد ـ این مدارکش ، فقط من بخاطر حضور تو اجازه دادم بیاد ـ مراقبم نگران نباشین ـ ممنون تمام کار های راهیان انجام شده بود انیس خانم با تمام نگرانی که داشت اجازه داد هر سه راهی اردو شوند . مهدا از فاطمه خواست تا با آنها بیاید و روحی سبک کند اما او که طاقت دوری همسرش را نداشت نپذیرفت و در اصفهان ماند . هانا و ثمین اولین تجربه ی در چنین سفر هایی باعث شده بود مرتبا از مهدا و حسنا سوالاتی بپرسند . ساعت حرکت ۶:۳۰ صبح بود مهدا و حسنا هماهنگی های بسیاری را انجام میدادند اما هر بار ندا با عتاب کار آنها را کوچک و اشتباه می شمرد . همه چیز آماده شده بود که مرصاد گفت : یه نفر دیگه از آقایون باقی مونده صبر کنین ندا با عصبانیت گفت : مگه نمیدونن ساعت حرکت مشخصه ؟! کاروان که نمیتونه منتظر بمونه مهدا : چرا نتونیم منتظر بمونیم ؟ صبر میکنیم اون بنده خدا هم برسه مرصاد : بهش زنگ زدم گفت نزدیکه خانوما بفرمایید داخل اومد حرکت میکنیم ندا با حالت مسخره ای گفت : بله چشم چند دقیقه گذشت تا بالاخره اتوبوس راه افتاد . هانا و ثمین عادت نداشتند در چنین زمانی از صبح بیدار باشند و مدام چرت میزدند یا تخمه میخوردند و می خندیدند مهدا گاهی که صدایشان بلند میشد تذکر میداد که حواس راننده را پرت نکنند . ندا هر بار با نگاهی تحقیر آمیز آنها را آزار میداد . هانا و مهدا کنار هم نشسته بودند . مهدا کنار پنجره نگاهی به دشت کنار جاده انداخت و با خودش گفت ' اگر یه روز آدم چنین جایی تنها گیر بیافته چقدر ترسناک میشه ، خدایا هیچ وقت ما رو به حال خودمون وانگذار خدایا جهنمی که برای خودمون میسازیم ترسناک تره و اونجا چقدر تنهاییم .... بی تو ... ' اشک هایش ریخت بی آنکه حواسش به اطرافش باشد ، هانا روی برگرداند و بعد از دیدن حال مهدا متعجب صورت مهدا را بسمت خود گرفت و گفت : چیشده مهی ؟ چته ؟ چرا گریه میکنی ؟ ـ هیچی چیزی نیست ... تو نخوابیدی ؟ ـ چرا میخواستم بخوابم فین فین جناب عالی نذاشت ـ هانا چی میگی من بی صدا ... ـ به هرحال رو اعصابمی ـ میخوای جامو با ثمین عوض کنم ؟ ـ نه ثمین خیلی حرف میزنه ، مثل حسنا . بهم میان نگاشون کن خداوکیلی دارن چی نگاه میکنن نرفتن زیر چادر ، چشمشون دربیاد الهی ـ الان داری از فوضولی میمری نه ؟ ـ نخیر ، من توبه کردم ـ احسنت بر تو ـ خودتو مسخره کن . ـ میگما ، چیشد تصمیم گرفتی بیای اینجا ؟ ـ خب دلم میخواست با خودم یه قرارایی بذارم لازم بود بیام ـ هانا اینجا باید ... باید ... ـ باید نماز بخونم ؟ ـ خب ... ـ میدونم و میخونم ـ واقعا ‌؟ ـ آره بابا ، ولی هیچ وقت دلم نمیخواد چادر بپوشم. ـ چادر که لازم نیست ولی بهترینه ـ من بهترین نیستم ، روزی که لایقش بشم حتما میپوشم ـ خوشحالم که به حقیقت رسیدی.. &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃