🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_چهارم
همراه یاس به سرعت پله های هتل را بالا رفتند یاس دنبال ثمین و مهدا بسمت رخت کن .
لباسی که توانست پیدا کند و بپوشد آنقدر در تنش گشاد بود که هر کس او را با آن وضع می دید میخندید .
چاره ای نبود و باید به مسائل مهمتری اهمیت میداد . ماسکی زد و وسایل نظافت را برداشت و بسمت اتاق رفت .
+ هی تو ؟ کجا ؟
با صدایی آشنا بسمتش برگشت که با دیدن مسئول رشوه گیر پذیرش ، گفت :
دارم میرم یکی از اتاقا کارش تموم نشده بوده تحویل دادن به ...
+ لازم نیست ، حتما چک شده که دادنش به مسافر جدید
ـ خودشون معترض میشن من شنیدم دانشجو نخبه هستن این برای هتل خوب نیست و ممکنه این دانشگاهو از دست بدیم ، ضمنا آقای رئیس گفتن من سریعا خطای نظافت چی طبقه ۴ رو جبران کنم ، اگر مشکلی هست به ایشون بگین !من از ایشون حقوق میگیرم ، با اجازه
فرصتی به مرد نداد و بسمت اتاق مشکوک راه افتاد .
محمدحسین روی تخت دراز کشیده بود و به مسابقه فکر میکرد که صدای سجاد او را از افکارش بیرون کشید :
ـ محمـــــــــــد ؟ حوله بیار لطفا
ـ چشم ارباب !
خب خودت ببر
ـ عادت ندارم
محمدحسین بچه پرویی گفت و همان طور که حوله را به سجاد میداد صدای در زدن را شنید .
سجاد : محمد داداش برو ببین کیه !
ـ چشم منتظر فرمان شما بودم
ـ وظیفته
محمدحسین در چشمی نگاهی کرد و با دیدن خانمی پشت در ، خطاب به سجاد گفت :
لباس درست بپوشیا ، نظافتچی پشت دره
ـ اوک گرفتم
ـ الحمدالله
مهدا بار دیگر در زد که محمدحسین در را باز کرد و گفت :
سلام بفرمایید
همان طور که به وسایل خیره بود گفت : ببخشید این اتاق تمیز نشده ، متاسفانه همکاران ما اشتباه کردن ، لطفا اجازه بدید کار نظافتو انجام بدم
ـ خواهش میکنم ، از نظر من که مشکلی نیست اتاق هم تمیز بود ما ...
ـ من باید وظیفمو انجام بدم آقا
ـ بسیار خب ، اجازه بدید .
بسمت سجاد که در حال خشک کردن مو هایش بود رفت و گفت : بدو تمومش کن این خانومه میخواد اتاقو تمیز کنه
ـ اتاق که تمیزه
ـ منم گفتم ولی اصرار کرد
ـ خب من میمونم
ـ دیگه چی ؟! بجنب حرف نباشه
ـ محم...
ـ منتظرتم بیرون
محمدحسین تلفن همراهش را برداشت وسایل شخصی خودش و سجاد را در کمد گذاشت درش را قفل کرد و با کلید از اتاق خارج شد .
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀