🎋🍁🎋🍁🎋🍁🎋🍁
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد
ولی یکیشون خیلی خاص بود حورا خانم. کاراش، حرف زدنش، راه رفتن، همه چیش..
نمیدونم از کی ولی عاشقش شدم.
رفتیم اردو راهیان نور. البته به اجبار بچه ها رفتم اونم برای بزن پ برقص تو راهش.
رفتنا خیلی کیف کردیم و زدیم و رقصیدیم اما.. اونجا خیلی از همون پسره در مورد حجاب و خدا و پیغمبر سوال کردم با اینکه خوب خیلیا بودن که جواب سوالمو بدن ولی من دنبال اون بودم.
اونم همیشه با آرامش جوابمو میداد.
انگار یک آرامش ذاتی داشت.
با حرفاش، لحن حرف زدنش، لبخنداش دلمو از سینم در میاورد.
از اون موقع عوض شدم شدم یه یلدای دیگه... اما اون زیاد محلم نمی داد. توجه خاصی بهم نمی کرد.
نه نگاه خیره ای، نه حرف خاصی.. فقط وقتی منو می دید سلام کوتاهی می کرد و رد می شد.
تا این که خانوادشو فرستاد خاستگاری. دل تو دلم نبود که بیان با هم حرف بزنیم ولی حورا خانم بابام.. بابان تا فهمید پسره طلبه است مخالفت کرد. هر چی بهش گفتم لااقل بزارین یه بار بیان اما گفت نه.
از خانواده اونا اصرار از بابای من انکار.
الان یک ماهه از قضیه خاستگاری میگذره و اونا هر هفته زنگ می زنن.
اما بابام زیر بار نمیره. میگه نه که نه.. محمدم منو دوست داره به بابام گفته ول کن نیست و تا منو به عقد خودش درنیاره بی خیال نمیشه.
تروخدا حورا خانم کمکم کنین.
حورا لبخند مطمئنی زد و دستان یلدا را گرفت.
_ اولا حورا خانم مال زنای۵۰-۶۰ساله است به من بگو حورا.
دوما تو چرا انقدر استرس داری عزیزم؟ درست میشه شک نکن.
_ آخه چجوری بابام راضی نمیشه!
_ عزیزم یکم آروم باش. اگه پسره دوست داره پس تا اخرش پات میمونه غصه نخور. پدرتم این عقایدی رو که تو باورش کردی رو هنوز باور ندارن.
_به نظرتون چیکار کنم پس؟
_شما باید واسه پدرت توضیح بدی. همین چیزایی که محمد آقا گفتن رو براشون توضیح بده. از خوبیای دین اسلام براشون بگو.
مدرک و دلیل بیار از قرآن هرکاری که میتونی بکن تا پدرت راضی بشن. اگه تو هم دوسش داری تلاش کن. یه ماه دیگه هم صبر کنه عیب نداره. عوضش پدرت میفهمن که اشتباه بزرگی می کردن و موقعیت خوبی نصیب دخترشون شده.
ببین یلدا جان عشق یک مقوله مقدسه باید طلبیده بشی تا سراغت بیاد پس خوب فکراتو بکن و کارایی که گفتم رو انجام بده اگرم فایده نداشت بازم بیا پیش خودم.
_چشم ممنون حورا جون. واقعا آروم شدم باهاتون حرف زدم.
_فدات بشم میتونی بری فقط خیلی به خودت استرس وارد نکن.
_ بازم چشم. فعلا خدانگهدار.
#نویسنده_زهرا_بانو
ادامه دارد......
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هشتاد
سمانه سریع سرش را به علامت تایید تکان داد.
ــ وقتی بهت میگم گوش کن حرفمو،بزار برات توضیح بدم،مثل یه دختر خوب
سکوت کن و حرفای منو گوش بده
ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم مراقبت باشم مثل روزای قبل،اما خودم
نمیخواستم و دلم میخواست این موضوعو مطرح کنم،پس نه امنیت تو نه حرف های
دایی منو مجبور به اینکار کردن،من خیلی وقت بود که میخواستم بیام و باتو حرف
بزنم اما شرایطم مانعی شده بوند،اما با اون اتفاق همه چیز فرق کرد،تو دیگه از همه
چیز با خبری،از زندگیم،کارم،سختیام ازهمه چیز من باخبری.
عصبانیتی دیگر در صدای کمیل احساس نمی شد،اما صدایش ناراحتی خاصی داشت.
ـــ فکر میکنی برای من سخت نبود اینکه تو همسر من نباشی،فکر میکنی برام
سخت نبود میخواستی با اون مرتیکه ازدواج کنی،برام خیلی سخت بود اما به خاطر
اینکه اذیت نشی و کار من ،زندگی تورو بهم نریزه پا پیش نزاشتم ،من مردم باید قوی
باشم اما این مرد بعضی وقت ها کم میاره
نیاز داره به کسی که آرومش کنه،باش حرف بزنه،درکش کنه و اون شخص برای من
تویی سمانه فقط تو
از سمانه فاصله گرفت و زیر لبـزمزمه کرد:
ــ تو درمونی ،درد نشو
سمانه با ناراحتی از بی منطق بودنش ،به کمیل که بر روی مبل نشسته بود و سرش را
میان دستانش گرفته بود،نگاهی انداخت ،حدس می زد آن سردرد های شدید دوباره
به سراغ کمیل آمدند.
به کمیل نزدیک شد و کیف و چادرش که کنار کمیل بودند را برداشت،کمیل که فکر
میکرد سمانه می خواهد برود،چشمانش را محکم بر روی هم فشرد،اما با احساس
حضورسمانه کنارش و دستی که بر شانه اش نشست ،از سمانه فاصله گرفت و سرش
را بر روی پاهایش گذاشت. سمانه دستی درون موهای او کشید و با دو دست شقیقه های کمیل را ماساژ
داد،همزمان آرام زمزمه کرد:
ــ ببخشید،میدونم تند رفتم،بی منطق صحبت کردم،اما باور کن خیلی
ترسیدم،کمیل الان تو تموم زندگیم شدی،من روی همه ی حرفات و کارات
حساسم،حتی بعضی وقت ها حس میکنم که قراره تورو از دست بدم.
قطره اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه کمیل نشست،کمیل چشمانش را باز
کرد،چشمانش از درد سرش سرخ شده بودند،با دست اشک های سمانه را پاک کرد.
ــ گریه نکن خانومی
ــ کمیل قول بده تنهام نزاری
کمیل ب*و*سه ای بر دستش نشاند و زمزمه کرد:
ــ جز خدا هیچ کس نمیتونه منو از تو دور کنه،مطمئن باش سمانه
سمانه لبخندی بر لبانش نشست،و مشغول ماساژ سر کمیل شد.
به کمیل که به خواب عمیقی بر روی پاهایش رفته بود،خیره شده بود،با یادآوری یک
ساعت پیش و دعوایشان و آرامش الان ،آرام خندید
از چهره ی کمیل خستگی میبارید،سمانه هم در این یک ساعت از جایش تکانی
نخورد تا کمیل از خواب نپرد،چهره کمیل در خواب بسیار معصوم بود و سمانه در دل
اعتراف کرد که کمیل با این قلب پاکش ماندنی نیست....
***
ــ سمانه این پاکتای رشته رو بیار برام
سمانه سریع پاکت های رشته را برداشت و کنار دیگ بزرگ آش گذاشت.
امروز عزیز همه را برای شام دعوت کرده بود،همه به جز کمیل و محمد آمده
بودند،عزیز و سمانه مشغول پخت آش بودند،بقیه خانم ها در آشپزخانه مشغول
بودند.
ـــ سمانه کمیل کی میاد؟
سمانه در حالی که رشته ها را می ریخت گفت: ــ نمیدونم عزیز حتما الان پیداش میشه
ــ بهش یه زنگ بزن،به زهره هم بگو به شوهرش زنگ بزنه زود بیان.
سمانه دیگ را هم زد و چشمی گفت.
گوشی اش را برداشت و شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد صدای مردانه ی
کمیل در گوشش پیچید.
ــ جانم
ــ سلام کمیل،خداقوت،کجایی
ــ ممنون خانومی،سرکارم
ــ کی میای؟
سرو صدای زینب و طاها بالا گرفت و سمانه درست نمی توانست صدای کمیل را
بشنود،روبه بچه ها تشر زد:
ــ آروم بگیرید ببینم کمیل چی میگه
ــ هستی خانومی؟
ــ جانم،اره هستم بچه ها شلوغ بازی میکردن صداتو نمیشنیدم،نگفتی کی میای
ــ کارم تموم شد میام
ــ کی مثلا؟
ــ یه ساعت دیگه
ــ دایی محمد پیشته؟
ــ نه
ــ خب باشه پس منتظرتیم ،زود بیا
ــ چشم خانومی ،کاری نداری
ــ نه عزیزم،خداحافظ
ــ خداحافظ
سمانه چشم غره ای به زینب و طاها رفت و به طرف عزیز رفت،آرش با دیگ های
کوچک به سمت سمانه امد
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هشتاد... #قسمت_آخر
تلفن از دستش روی زمین میوفته، وصدای گریه زینب بلند میشه، و حانیه روی زمین میوفته، گریه نمیکنه، حرفی نمیزنه، فقط به گوشه ای خیره میشه....
تمام خاطرات براش مرور میشه،
از اولین روز تو دربند...
از برخوردشون تو مسجد...
اون شب و اون کوچه...
از جداییشون، از عقدشون...
سفر کربلا و مشهد و عهدی که بسته بود...
نه اشک میریزه نه بغض میکنه نه جیغ و داد😣
همون لحظه امیرعلی و فاطمه میان تا بهش سر بزنن. در ورودی اصلی ساختمون باز بوده و وارد میشن، پشت در حانیه که میرسن فقط و فقط صدای گریه زینب سادات به گوش میرسه.
اینطرف در امیرعلی و فاطمه هرچقدر در میزنن جوابی نمیگیرن
و طرف دیگه حانیه نه چیزی میشنوه و نه چیزی میبینه. تنها خاطرات امیرحسینش جلوش جولون میده. امیرعلی که نگران خواهرش میشه به هر بدبختی که هست در رو باز میکنه،
و وقتی با حانیه ای که وسط پذیرایی نشسته، تلفنی که روی زمین افتاده و زینبی که فقط گریه میکنه، نگرانیشون بیشتر میشه....
فاطمه سریع زینب رو بغل میکنه ویعی در آروم کردنش داره، امیرعلی هم سراغ خواهرش میره،😥
اولین فکری که به ذهن هردوشون میرسه شهادت امیرحسینه، با اینکه از دوستی امیرعلی و امیرحسین چند ماه بیشتر نمیگذشت، وهنوز حتی به سال نرسیده بود، حسابی رفقای خوبی برای هم بودن و دل کندن سخت بود. از طرفی شوهر خواهرش بود....
همه از عشق امیرحسین و حانیه به هم خبر داشتن، عشقی که نمونش کم پیدا میشد. عشقی که چند ماه شکل گرفته بود ولی فوقالعاده تو قلبشون ریشه کرده بود...
امیرعلی میدونست الان بهترین چیز برای خواهرش گریس، پس تند تند سیلی به صورتش میزنه تا گریه کنه، اما جواب نمیده.😣
فاطمه گوشی رو سرجاش میذاره تا شاید دوباره خبری بشه. به محض گذاشتن تلفن صدای زنگش بلند میشه...
فاطمه سریع جواب میده
_بله؟
_سلام محدد خانم موسوی، عذر میخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شدید؟
فاطمه با بهت بریده بریده زمزمه میکنه
_ش ...هی ...د ...شدن ؟؟!!😢
_بله
تلفن از دست فاطمه هم میوفته و اشکی روی صورتش جاری میشه، امیرعلی سرش رو تکون میده و نفس نفس میزنه.
با صدای باز شدن در هردو بسمت در برمیگردن، و با دیدن امیرحسین هردو تعجب میکنن.
امیرحسین وارد میشه و با دیدن حانیه تو اون اوضاع فوقالعاده متعجب و نگران میشه...
امیرحسین_حا.... ن.... یه😧
حانیه با شنیدن صدای امیرحسین به این دنیا برمیگرده، وتازه متوجه حضور امیرحسین میشه، فکر میکنه رویا و خوابه...
دستش رو روی میز تلفن میگیره و به زور از جاش بلند میشه، اما امیرحسین به قدری متعجب شده که فرصت نمیکنه که به کمک ریحانه بره.
حانیه بلند میشه و دستش رو بطرف امیرحسین دراز میکنه، دوقدم برمیداره و دوباره به زمین میوفته، امیرحسین بالاخره مغزش کار میکنه و سریع به طرف حانیه میاد...
دستش تیر خورده و حسابی درد میکنه اما توجهی بهش نمیکنه، فقط به حانیش نگاه میکنه تا دلیل بی قراری هاش رو پیدا کنه...
هر دو به هم خیره میشن، و در سکوت محض به چشمای هم خیره میشن....
.
بالاخره حال حانیه کمی مساعد میشه و جریان رو تعریف میکنه، امیرحسین سرش رو پایین میاندازه و میگه؛
_علی آقا بابای زینب سادات شهید شده🌷👣
این حرف امیرحسین، آوار میشه رو سر حانیه، زینب تازه یکسال و نیم، و فاطمه خانوم هم بچه دومش باردار بود. اشکاش جاری میشن و خودش رو تو بغل امیرحسین میاندازه.
فاطمه همون لحظه از راه میرسه و زنگ واحد حانیه اینا رو میزنه تا زینب رو از حانیه بگیره.
باز هم مثل بقیه روزها خبری از همسرش بهش نمیرسه.
حانیه با دیدن فاطمه هق هق گریش بلند میشه و فاطمه بویی از قضیه میبره و نگران میشه....
بریده بریده زمزمه میکنه
_عـ....لـ.....ی؟😭
@romankadahz
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هشتاد
دیگر نمیخواهم کسی که مادرم نیست را مادر خطاب کنم. ارمیا میگوید:
-تو به زودی چیزایی درباره ش میفهمی که شاید خیلی برات سنگین باشه. دلم نمیخواست فکر کنی ستاره مامانته.
پشتم را به ارمیا میکنم. صدای ارمیا گرفته تر شده:
-نمی دونم یادته یا نه. بابام سال هفتاد و هشت یه هفته رفت تهران. میدونی رفته بود تظاهرات ضد نظام؟ حتی دستگیر شد. اما نذاشتیم شما بفهمید.
سال هشتاد و هشت هم یه سر اومد ایران، ولی چراغ خاموش. من از قبلش یه چیزایی درباره بابام فهمیده بودم.
گاهی میدیدم یه کتاب مثل قرآن دستشه و میخونه. جلدش قرآن بود، اما وقتی یه بار رفتم سرش دیدم قرآن نیست.
وقتی میخوندش بدنشو تندتند عقب جلو میکرد. اوایل نمی دونستم کسایی که دعوت میکنه خونمون کی اند.
اما بعدا فهمیدم کسایی اند که یا عضو مجاهدین خلق بودن، یا بهایی اند. از اونجا بود که از بابام ترسیدم. ولی این چندوقته یه چیزای جدیدی فهمیدم که مقابل اون قبلیها هیچه. هیچ...
صدای ارمیا در گلو میشکند و دیگر حرفی نمی زند. سکوتش که طولانی میشود، سرم را برمی گردانم. سرش را گذاشته لبه تخت و شانه هایش تکان میخورند. شاید حال ارمیا بهتر از من نبوده. من همین حس را درباره ستاره ای که مادر صدایش میزدم تجربه کردهام.
میتوانم حدس بزنم بعد از آن ارمیا چکار کرده. دلم برای ارمیا میسوزد؛ حتی بیشتر از خودم.
-اون کتابی که دایی حانان میخوندش چی بود؟
-تورات!
قلبم تکان میخورد. یاد چیزهایی میافتم که درباره استر و خشایارشا خوانده بودم. سرم درد میگیرد. دوست ندارم درباره چیزی قضاوت کنم. این پازل هنوز قطعههای مفقود زیاد دارد.
ارمیا میگوید:
-آریل هم مثل باباست. مامان برای همین میخواست بهت هشدار بده. اما نباید میداد. ممکنه جونش در خطر باشه.
کلمات را به سختی کنار هم میچینم:
-راشل هم تورات میخوند؟
-اصلا. ندیدم تورات بخونه. مطمئنم مامانم مسلمونه. اسمشم با اصرار بابا عوض کرد. اسم اصلی ش راحیل بود.
-مگه دایی مسلمون نیست؟
-توی شناسنامه آره، اما...
باز هم آه. بین موهای خرمایی ارمیا دست میکشم که نوازشش کنم. او بیشتر به نوازش نیاز دارد. هنوز چشمانش قرمز اند.
-چرا اسمم رو گذاشت اریحا؟
-دقیق نمی دونم. یادمه وقتی بچه بودم، اینو دور از چشم من و بقیه به بابا میگفت که این کلمه اونو یاد بچگیش میاندازه.
دیگر مغزم کار نمی کند. داغ کرده. دستم را روی صورتم فشار میدهم. ارمیا میگوید:
-خواهش میکنم به روی خودت نیار. باشه؟
اینطور که ارمیا میگوید چاره دیگری ندارم. باید فعلا جلوی ستاره نقش دخترش را بازی کنم. شاید او هم محتاج ترحم است. شاید او هم دلش بچه میخواسته...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا