eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
469 دنبال‌کننده
169 عکس
210 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 -واقعا فرهنگ مردم ایران پایینه. برای همینه که پیشرفت نمی‌کنیم. چون فکر می‌کنیم خوبی یعنی باید خودمونو لای پارچه بپیچیم! اگر ذهنم درگیر آریل و حجم بالای بدجنسی‌اش نبود حتما می‌گفتم فرهنگ پایین یعنی همین که مصرف لوازم آرایشی مان سر به فلک کشیده درحالی که قفسه‌های کتابفروشی خاک می‌خورند؛ اما نمی‌گویم. نمی‌گویم اگر این پارچه مانع پیشرفت بود، من الان اینجا نبودم. سعی می‌کنم احساسم را در چهره منعکس نکنم. خونسرد بلند می‌شوم تا بروم به بالکن. گلویم خشکیده است. نگاه ارمیا را می‌بینم که دنبالم کشیده می‌شود. صدای خنده‌های قاه قاه از داخل اتاق بلند می‌شود. رسیده ام به بالکن. صدای آریل را از پشت سرم می‌شنوم: -دختر باهوش و زرنگی هستی. الانم اگه یکم از هوش سرشارت رو به کار بگیری می‌فهمی‌که فرار کردنت فایده ای نداره! لبم را می‌گزم از خشم و از ذهنم می‌گذرد اگر جلوتر آمد پرتش کنم پایین. به وضوح عرق کرده‌ام. نباید بفهمد دستانم می‌لرزند. پشتم به آریل است اما می‌توانم قیافه اش را تصور کنم. -ستاره هم اصلا اهل ابراز احساساتش نیست. مثل تو. هردوتون غُد و لجبازین. بهت پیشنهاد می‌کنم روی ایمیلی که امشب برات میاد فکر کنی. انتخاب خودته که... صدای مردانه دیگری را می‌شنوم: -ببخشید آریل جان، من با اریحا یه کار کوچولو دارم. صدای ارمیاست. صدتا وکیل و وصی پیدا کرده‌ام. آریل با دیدن ارمیا کمی‌دستپاچه می‌شود و سعی می‌کند بخندد: -باشه، باشه! تنهاتون می‌ذارم. بر می‌گردم. آریل رفته است و ارمیا سرش پایین است و دست می‌کشد پشت گردنش، مثل بچگی هایش که یک دسته گل به آب می‌داد. صورتش کمی‌برافروخته است. الان من هم مثل ارمیا دلم می‌خواهد با ماشین از روی آریل رد شوم. متعجب نگاهش می‌کنم و حتی نمی‌پرسم چه کار دارد. حتما حالم را دیده و خواسته بپرسد چه مرگم شده. دستش را پایین می‌آورد و می‌گوید: -باید باهات حرف بزنم. بازهم جواب نمی‌دهم. ارمیا با حالتی تحکم آمیز که از او انتظار نداشته ام می‌گوید: -بیا بریم! برای فرار از محیط دنبالش راه می‌افتم. همه از این که می‌خواهیم برویم تعجب می‌کنند. ارمیا سرسری و بی حوصله خداحافظی می‌کند، من هم. همه این را پای دعوای خواهر و برادری مان می‌گذارند. لحظه آخر، چشمم به آریل می‌افتد و نگاه اخم آلودی که من و ارمیا را نشانه رفته است. سوار ماشین می‌شویم و ارمیا ساکت است. بدجور ترسیده ام. ارمیا فقط یک جمله می‌پرسد: - آریل چی گفت بهت که رنگت پرید؟ چطور به ارمیا بگویم این داستان پیچیده را؟ ارمیا چه فکری درباره من می‌کند؟ کاش از اول می‌شد به ارمیا بگویم؛ اما نمی‌شود. لیلا گفته به نزدیکترین اعضای خانواده ام هم نگویم. فقط آرام زمزمه می‌کنم: -هیچی. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا