eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
514 دنبال‌کننده
237 عکس
308 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 ارمیا تندتر می‌راند و بی هدف در خیابان‌ها و کوچه‌ها رانندگی می‌کند. انقدر که دیگر نمی‌دانم کجاییم. دوست دارم گریه کنم. ارمیا ناگاه ترمز می‌زند کنار خیابان و بلندتر می‌گوید: -آریل لعنتی به تو چی گفت؟ صدایش دلم را خالی می‌کند. ارمیا هیچ وقت با من تندی نکرده بود. دستم را روی دهانم می‌گذارم تا یادم بماند نباید حرفی بزنم. از صدای بلندش دلم می‌شکند و بغضم می‌ترکد. به تلافی این مدتی که تمام نگرانی هایم را درخودم ریخته ام، بلند گریه می‌کنم. یادم رفته دوست ندارم کسی گریه کردنم را ببیند. ارمیا با انگشتانش روی فرمان ضرب می‌گیرد: -اگه دستم می‌رسید خودم خفه ش می‌کردم. سعی می‌کنم جلوی اشک هایم را بگیرم اما نمی‌شود. ارمیا انگار به خودش آمده. برمی‌‌گردد سمت من و با دستپاچگی می‌گوید: -ببخشید... ببخشید سرت داد زدم. آروم باش عزیزم. خواهش می‌کنم آروم باش! نمی‌فهمد کسی که یک فشار عصبی سنگین و روزافزون را چندین ماه با خودش حمل کند، اگر ببُرد دیگر نمی‌تواند آرام باشد. ارمیا حال من را نمی‌فهمد. دست گرمش را پشت سرم حس می‌کنم. سرم را به سینه اش می‌چسباند و نوازش می‌کند: -ببخشید. می‌دونم خیلی بهم ریخته ای. یکم آروم باش. باید باهم حرف بزنیم. چند دستمال کاغذی دستم می‌دهد تا اشک هایم را پاک کنم. آرام که می‌شوم، ارمیا راه می‌افتد. از این که گریه کرده‌ام پشیمان نیستم. حالا حالم بهتر شده است؛ سبک ترم. ارمیا می‌رسد به ساختمانمان و می‌گوید بروم به آپارتمانش. هنوز ساکتم. باید فکر کنم و یک بهانه دیگر پیدا کنم که ارمیا قانع شود. سعید از اتاقش بیرون می‌آید و سلام می‌کند. ارمیا از سعید می‌خواهد تنهایمان بگذارد و سعید می‌رود. ارمیا برایم چای می‌ریزد و وقتی می‌بیند هنوز ایستاده ام، می‌نشاندم روی مبل و گیره روسری ام را باز می‌کند. مقابلم می‌نشیند و می‌گوید: -می‌شه بهم بگی آریل بهت چی گفت؟ سرم را پایین می‌اندازم. هنوز هیچ بهانه قانع کننده ای پیدا نکرده‌ام. می‌گوید: -می‌دونم نمی‌خوای بگی برات چندتا ایمیل تهدیدآمیز اومده. قلبم می‌ایستد. ارمیا از کجا می‌داند؟ عکس العملی نشان نمی‌دهم. شاید فقط حدس زده. نباید به این راحتی خودم را لو بدهم. -هنوز نگفته ازت چی می‌خواد، نه؟ بازهم سکوتم را که می‌بیند می‌گوید: -توی آپارتمانت شنود گذاشتن. نمی‌شد اونجا حرف بزنیم. سرم را بالا می‌آورم و نگاهش می‌کنم. چقدر غریبه شده ارمیا! می‌پرسم: -کی شنود گذاشته؟ چی می‌گی؟ -همونایی که می‌خواستن هرطور شده تو سرباز خودشون باشی. همونایی که این چند ماه تمام تلاششون رو کردن یه آتو ازت گیر بیارن و حالا که دیدن حریفت نمی‌شن، مجبور شدن تهدیدت کنن و سعی کنن برات آتو بسازن. -از چی حرف می‌زنی؟ ارمیا از من چه می‌داند؟ اصلا ارمیا کیست؟ دلم می‌خواهد از دستش فرار کنم. ترسیده ام. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا