رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هفتاد_و_شش
عکس بعدی را نشان میدهد:
-این صفحه دوم همون شناسنامه ست. ببین، ازدواجش با خانم شهریاری اینجا ثبت شده. و یه بچه...
-عمو یوسف بچه نداشت.
-چرا داشت. ببین! یه دختر به اسم ریحانه!
-یعنی چی؟ من مطمئنم. عمو بچه نداشت. هیچ کس حرفی از بچه عمو نزده. اگه باشه، خب الان کجاست؟ اگه کشته شده بود که میگفتن.
کلافه به موهایش دست میکشد. میگوید:
-ببین! تاریخ تولدش رو ببین!
تاریخ تولد را که میخوانم ناخودآگاه میگویم:
-این که روز تولد منه! ولی مسخره ست! من مطمئنم بچه نداشتن. اگه هست الان کجاست؟
صورت ارمیا برافروخته شده. به صورتش دست میکشد و انگار بخواهد حرفش را رک بزند، میگوید:
-الان جلوی من نشسته!
متوجه حرفش نمیشوم. اصلا نمیتوانم حرفش را درک کنم. یعنی چه؟ این را بلند میگویم.
-ببین اریحای من! نمیدونم دیگه چطور بهت بگم... ولی ستاره اصلا بچه دار نمیشد. من بچه بودم، درست یادم نیست. اما میدونم یوسف و طیبه یه دختر داشتن، که از اون تصادف جون به در برد و سرپرستیش رو ستاره و منصور به عهده گرفتن.
خندهام میگیرد از حرفهای ارمیا. دوباره به سرش زده پسرۀ دیوانه! میگویم:
-مسخره بازی در نیار. این چرت و پرتا چیه؟ اگه برفرض عمو بچه داشته، اون اسمش ریحانه ست! اما من اریحام. اسم مامان و بابای خودمم تو شناسنامه م نوشته.
ارمیا مستاصل شده. نمیداند چکار کند که جدی اش بگیرم:
-خب معلومه، برات شناسنامه جدید گرفتن. من مطمئنم، یادمه!
کم کم حرفهای ارمیا به مغزم میرسد. یعنی چه که عمو یوسف بچه داشته و بچه اش را برادرش سرپرستی کرده؟ بلندتر میخندم؛ عصبی و کلافه:
-چرت نگو ارمیا! چرت نگو ارمیا! چرت نگو ارمیا!
جمله آخر را تقریبا جیغ میزنم و بلند میشوم که بروم به آپارتمان خودم. ارمیا مانعم میشود و با نگرانی میگوید:
-هیس! آروم! چرت نمیگم. میدونم باورش برات سخته. اما دونستن این قضیه شاید بیشتر به نفعت باشه.
حالا دیگر گریه و خنده ام با هم مخلوط شده:
-اگه راست میگی چرا هیچ کس چیزی بهم نگفت هیچ وقت؟
-قرار نبود بفهمی. نمیدونم شایدم همین روزا میخواستن بهت بگن. ستاره دوست نداشت بفهمی... اما ما به این نتیجه رسیدیم اگه الان بدونی، شاید بعدا کمتر اذیت بشی... فقط اریحا خواهش میکنم! خواهش میکنم به روی خودت نیار، باشه؟ فکر کن اصلا نشنیدی!
قاه قاه به ارمیا میخندم. چطور انتظار دارد نشنیده بگیرم؟ هضم این موضوع برایم انقدر سنگین است که دنیا دور سرم میچرخد و سرم را بین دستانم فشار میدهم.
ارمیا بازویم را میگیرد که زمین نخورم؛ اما دیر شده و از برخورد زانوانم با زمین، سرم تیر میکشد. تقریبا جیغ میکشم:
-چرت میگی ارمیا!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا