رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هفتاد_و_یک
یکشنبه است و روز مهمانی دایی؛ چیزی که اصلا کشش و حوصله اش را ندارم.
راشل هم میگفت از خانواده شان فاصله بگیرم... چرا؟ اصلا چرا دایی باید نامرد و دروغگو باشد؟ مگر چکار کرده است؟ دایی برای من همیشه مهربان بود.
پیام میآید برای گوشی ام. آریل است:
-امروز توی مهمونی میبینمت. حتما بیا؛ باید با هم حرف بزنیم.
وقتی انقدر صمیمی میشود دلم میخواهد عق بزنم. ارمیا هم دل خوشی از آریل ندارد.
ارمیا دنبالم میآید که باهم برویم مهمانی. وای... احساس میکنم دارم میروم در دهان شیر. ارمیا بین راه میگوید:
-اگه دستم میرسید، حتما یه بار با همین ماشین از روی آریل رد میشدم.
هنوز عصبی ست و حالا احتمال میدهم به آریل ربط داشته باشد. میپرسم:
-چرا؟
جواب نمیدهد. سوال دیگری پیدا میکنم:
-مهمونای دایی از کجا باهاشون مرتبط شدن؟
-خب ایرانیها هرجا برن همدیگه رو پیدا میکنن.
میدانم این مدل جواب دادنش یعنی حوصله حرف زدن ندارد. ساکت میشوم تا برسیم. سرم را به صندلی تکیه میدهم و چشمانم را میبندم.
همه آنچه از پارسال تا الان اتفا افتاده را یک دور مرور میکنم. بیشتر شبیه یک خواب است؛ شبیه یک فیلم پلیسی که حالا من وسط آن افتاده ام و نمیدانم دقیقا نقشم چیست. فقط میدانم تنها هستم و باید قوی باشم.
مهمانی دایی کسل کننده است برای من که محکومم به یک گوشه نشستن و جواب چرت و پرتها را ندادن.
اینجا پر است از ایرانی هایی که با حکومت ایران مشکل دارند. چشمشان که به من و حجابم میافتد هم حس میکنند من باقی مانده ایرانم که تا اینجا دنبالشان آمده ام تا لذت آزادی بی حد و حصر(!) اینجا را زهرمارشان کنم!
هنوز حرفمان تمام نشده که آریل بی مقدمه روی صندلی خالی کنارم مینشیند. خودم را کمیکنار میکشم.
بوی تند عطرش که به عود میماند مشامم را میآزارد. بلافاصله ظرف میوه تعارفم میکند:
-بفرمایید.
خودم را بیشتر جمع میکنم:
-نه ممنون.
سعی میکنم با نگاه به دور و بر بی علاقگی ام به ادامه گفت و گو را نشان دهم؛ اما آریل دست بردار نیست.
نگاهم به ارمیا میافتد که با اخم خیره است به ما. ابروهایش بدجور بهم گره خورده اند. یاد حرفش در ماشین میافتم.
الان از قیافه اش پیداست کاملا انگیزه رد شدن از روی آریل را دارد. با دیدن اخم ارمیا بهم ریخته ام. دعا میکنم یک آدم خیِّر پیدا شود که مرا از دست این آریل سمج نجات دهد.
آریل سرش را نزدیک گوشم میآورد و با حالتی نه چندان دوستانه میگوید:
-ازت خوشم میاد. دختر سفتی هستی! ولی خب فکر کنم با وجود این روحیه محکمت، ایمیلهای چند شب پیش یکم بهمت ریخته باشه!
دستانم یخ میکنند. دوست دارم یک مشت محکم بزنم وسط صورتش و فرار کنم. راشل راست میگفت.
آریل یک نامرد دروغگوست. دلم میخواهد یک شیفت دیلت بگیرم روی آریل و ایمیل هایی که این چند وقت برایم آمده؛ اما فایده ندارد.
سعی میکنم حرفش را نشنیده بگیرم و به بحث مهمانان توجه کنم. از بخت بدم، بحث پیرامون حجاب اجباری ست در ایران و این یعنی یک جنگ اعصاب جدید.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا