🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفدهم
بعد از قول نامه ماشین هر سه به دعوت سجاد به نزدیک ترین بستنی سرا رفتند . گارسون آمد و سفارش ها را گرفت ، سجاد رو به امیرحسین گفت : شنیدم داداشت اومده !
+ آره ، یک هفته ای هست .
ـ بسلامتی ، بیارش مسجد با جمع ما آشنا بشه ، شنیدم رفیق هادی ماست ، آره ؟
+ آره هم کلاسی بودن تا دبیرستان دیگه بعدش محمد تهران قبول شد رفت ولی آقا هادی شما اصفهان موندن ظاهرا البته در ارتباط بودن ، عروسی خواهرتون هم اومد
ـ آره ، الان یادم اومد راست میگی ، قد بلنده چشم آبیه نه ؟
+ آره ، البته محمدرضا هم همین مشخصات داره ولی عروسی آقا هادی نبود
ـ چه خبر از محمدرضا ؟
+ خوبن الحمدالله ، بچش دو ماه پیش بدنیا اومد
ـ آره شنیدم زنگ زدم بهش تبریک گفتم ، بهش گفتم وقتی زن گرفتم میام خونتون الان مامان و بابام که مشهد هستن ، فاطمه هم که گیر آسید هادیه
وقتی این حرف را زد نگاهی به مرصاد کرد که بشدت اخم هایش را در هم کشیده بود .
ـ آقا مرصاد شما چه خبر ؟
+ ما هم سلامتی ، دانشگاه خونه مسجد بسیج ، همین فعلا.
ـ خوبه ، الهی شکر .
امیر حسین : راستی مرصاد ؟
+ بله ؟
ـ من یه چیزی کشف کردم .
+ چی ؟
ـ خرج داره این طوری نمیگم دادا .
+ نگو
ـ آخه تو چرا اینقدر بی حالی
مرصاد لبخند تلخی زد و چیزی نگفت حرف های سجاد به مذاقش خوش نیامده بود ، با اینکه حاج رسول پدر سجاد و فاطمه بهترین رفیق پدرش و شریک او در فرش فروشی کسی که وقتی همه به پدرش پشت کرده بودند پای رفاقتش ایستاد و به کمک رفیقش آمد و از اصفهان زادگاهش نقل مکان کرده بود ، مهدا را عروس خودش می دانست اما مرصاد دوست نداشت سجاد همه چیز را تمام شده بداند ، دوست داشت برای بدست آوردن خواهرش مردانگیش را نشان دهد ، نمی توانست اجازه دهد خواهر و بهترین دوستش را به راحتی به او بسپارد .
با صدا زدن های سجاد به خودش آمد : مرصاد جان کجایی برادر ؟
ـ ببخشید حواسم نبود
+ تلفنمه ، فاطمه ست ظاهرا قرار داشتین .
ـ بله.. بله ، فراموش کردم
از اینکه چرا به فاطمه گفته بود برای خرید سجاد هم با آنها می آید پشیمان شد ، میخواست او را از هر چه به مهدا مربوط میشد دور نگه دارد ، نمیدانست این تعصب از کجا آمده اما ...
موبایل سجاد را از او گرفت و به فاطمه گفت :
سلام فاطمه خانوم ، خسته نباشید . شرمنده یادم رفته بود گفتین ساعت ۱۱ کلاستون تموم میشه .
ـ نه بابا این چه حرفیه میدونم شما مردا بهم میگیرین حواستون پرت میشه
مرصاد با خودش گفت حواس پرتی را درست می گویی تک دختر حاج رسول ولی حواسی که پیش خواهرمه نه این جمع مردانه ...
ـ من داخل کتابخونه میشینم وقتی رسیدین ، زنگ بزنین میام پایین .
+ باشه چشم .
ـ چشمتون بی بلا ، من مزاحم جمع دوستانتون نمیشم ، فعلا . خدانگهدار .
ـ مراحمید ، خداحافظ .
گوشی را به سجاد داد و گفت : آقا سجاد ، شما امیرحسین رو میرسونین بی زحمت ؟
امیرحسین : نه من مزاحمتون نمیشم با یه تاکسی چیزی میرم .
مرصاد : خودت لوس نکن ، یکم آقا سجاد هم نگه دار خونتون من بیام دنبالشون
سجاد : خب میخوای من بیام دنبال تو ؟ برو ماشین بذار خونه شاید مادرت لازم داشته باشه
ـ نه فقط قراره برم دنبال دخترا ، مامانم لازم نداره .
+ باشه ، پس امیرحسین بیا بریم هم تو رو برسونم هم محمدحسین و بعد از چندسال ببینم
ـ قدمتون سر چشم ، مرصاد پس من رفتم فعلا .
+ برو بسلامت .
&ادامه دارد ...
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
🍀❤🍀❤🍀❤🍀❤🍀
#رمان_حورا
#قسمت_هفدهم
دلش میخواست حورا به او اطمینان بدد ڪه میماند.
که نمے رود..
که تنهایش نمے گذارد..
دلش مے خواست بتواند اندڪے با حورا حرف بزند.
دلش مے خواست به او بگوید ڪه دوست داشتن چند سال پیشش الڪے و از سر بچگے نبوده.
الان ڪه فڪر مے ڪند ممڪن است حورا از آن خانه برود انگار تن و بدنش را آتش مے زدند.
موبایلش را برداشت و با انگشت روے اسم امیر رضا زد.
_به به آقا مهرزاد. شماره گم ڪردی؟
_سلام امیر حوصله ندارم لطفا گوش ڪن ببین چے میگم.
_چیشده باز ڪارت جاے ما گیر افتاده؟
_امیرررر؟
_باشه خیلخب بگو.
_ڪسےو دارے یه نفرو نفله ڪنه؟
_مهرزاد خجالت بڪش.
_فقط یه هفته بره بیمارستان.
_مهرزااااد معلوم هست چے میگی؟
_امےر مهمه طرف گنده برداشته میخوام پاهاشو قلم ڪنم.
_خودت این ڪارو بڪن. مگه ما لات و آدم ڪشیم؟
_نمیدونم داداش یه ڪارے بڪن. واحبه بخدا داره زندگیم نابود میشه. من فقط میتونم برات ڪار گیر بیارم.
_ڪار؟ ڪار چیه این وسط؟
_مهرزاد ڪار واجبه برات. چقدر میخواے بے ڪار بگردے هان؟
_خیلی خب نصیحتات باشه واسه بعد. خدافظ
بدون منتظر بودن جواب امیر رضا، ارتباط را قطع ڪرد.
دیگر هیچ فڪرے به ذهنش خطور نمے ڪرد.
راهی خانه شد و امیدوار بود اتفاق تازه اے نیفتد. از بین دوستانش فقط امیر رضا ڪار راه انداز بود و بقیه دوستانش به درد نخور بودند.
به خانه ڪه رسید مونا را دید ڪه با او همقدم شد و وارد خانه شد.
_سلام داداش.
_علےڪ سلام. ڪجا بودی؟
_وا دانشگاه دیگه.
_دانشگاه با این وضع و قیافه؟
به مانتو تنگ و ڪوتاه و مقنعه آزادے اشاره ڪرد ڪه روے سر خواهرش بود. آرایش غلیظش هم حسابے در چشم بود و هر پسرے را جذب مے ڪرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🍀❤🍀❤🍀❤🍀❤🍀
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هفدهم
هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود نفس نفس زدن های
عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد ،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب
نگاهی به سمانه انداخت:
ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟
کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید،هم
عصبی بود هم نگران.
به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت:
ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه
چیز شک دارید
ــ من مطمئنم این..
با صدای بلند کمیل ساکت شد،اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می
شد از او می ترسید!!
ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید ،شما فقط دخترخاله ی من
هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟
و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت
سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت:
ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم،اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری
آسیب رسوند دخالت کردم.ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون
دخالت کنم،و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه!
کمیل وحشت زده برگشت و روبه سمانه گفت:
ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟
سمانه لبخند زد و گفت:
ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم و چیزی هست که داری پنهون میکنید
کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود
سمانه از کنارش گذشت؛
ــکجا؟
ــ تو کار من دخالت نکنید
کمیل از لجبازی سمانه خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت:
ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون
کمیل سریع وارد باشگاه شد بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را
برداشت از باشگاه خارج شد ،اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک
ماشین زد:
ــ اه لعنتی
نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است،و این کنجاوی دارد کم کم
دارد کار دستش می دهد،باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر
تیز باشد و حواسش به کارهایش است،نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود،نمیخواهد
نقطه ضعفی دست آن ها بدهد.
نفس عمیقی کشید و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید...
*
خسته وارد خانه شد،سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستاد
ــ شنبه خانواده ی محبی میان
ــ شنبه؟؟
ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری ،شنبه
خوبه دیگه
سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت
*
سمانه با صدای گوشی ،سریع کیفش را باز کرد و گوشی را از کیف بیرون آورد، با
دیدن اسم صغری لبخندی زد:
ــ جانم
ــ بی معرفت،نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده،برم یه سری بهش بزنم
ــ غر نزن ،درو باز کن دم درم
و تنها صدایی که شنید ،صدای جیغ بلند صغری بود.
خندید و"دیوونه ای " زیر لب گفت.
در باز شد و وارد خانه شد،همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه
بیرون آمد،با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ به به دختر خاله،خوش اومدی
ــ سلام،خوب هستید؟
ــ خوبم خداروشکر،تو چطوری ؟ این روزا سرت حسابی شلوغه
ــ بیشتر از شما سرم شلوغ نیست
ــ نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته،الانم زود اومدم فقط سری به صغری
بزنم و برم،فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم.
ــ واقعا خسته نباشید،کارتون خیلی سنگینه
لبخندی زد و گفت:
ــ سلامت باشید خواهر،در خدمتیم ،من برم دیگه
سمانه آرام خندید و گفت:
ــ بسلامت،به مژگان و طاهاسلام برسونید.
ــ سلامت باشید،با اجازه
ــ بسلامت
سمانه به طرف ورودی رفت ،سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود،سمانه با
دیدن خاله اش لبخندی زد و که سمیه خانم با لبخندی غمگین جوابش را داد که
سمانه به خوبی ،متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست،بعد روب*و*سی و
احوالپرسی به اتاق صغری رفتند .
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفدهم
لپ تاپم رو از زیر تخت برداشتم و توی اینترنت سرچ کردم .
[راهیان نور]
راهیان نور نامی است برای گروه بزرگی از کاروان سیاحتی _ مذهبی در ایران که به بازدید از مناطق جنگی بازمانده از جنگ ایران و عراق در غرب و جنوب غربی این کشور میپردازند .
بیشتر این کاروان ها هم زمان با تعطیلات نوروزی و نیز تعطیلات تابستانی ، برای مناطق غرب کشور ، فعال می شوند و مناطق مرزی استان خوزستان به ویژه منطقه شلمچه از مقصد های پرطرفدار این گروه هاست .
همچنین به سمت یادمان شهدای شوش نیز سفر میکنند .
این حرکت نوعی از گردشگری جنگ در ایران محسوب می شود .
بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس سازمان دهنده و مقولی اصلی اردو های سراسری (راهیان نور) است .
که هرساله گروه هایی از مردم مناطق مختلف ایران را برای بازدید از مناطق جنگی غرب و جنوب غربی این کشور ، به استان های هم رمز با عراق می برند ...
بعد از دیدن عکس ها ، کلافه لپ تاپ رو بستم ...
و رفتم سراغ قرص های اعصاب و خوابم دوتا قرص اعصاب و سه قرص خواب انداختم بالا ...
نزدیک به یک سال بود که طرفشون نرفته بودم ...
هیچ وقت یادم نمیره که با چه بدبختی اون قرص ها رو ترک کردم ، اما امشب دیگه مطمئنم یه لحظه ام بدون قرصا نمی تونم بخوابم ...
&ادامـــه دارد ......
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان😈
#قسمت_هفدهم 🎬
❌اگر اضطراب و استرس شدید دارید از خواندن این قسمت خودداری نمایید❌
قران را محکم چسپوندم به سینه ام
و مدام تکرار میکردم(یاصاحب الزمان الغوث و الامان)
,لنگ لنگان در کابینت داروها رابازکردم وچندتا چسپ برداشتم ,نشستم کف اشپزخونه ومشغول چسپ زدن به پاهام شدم....
یک دفعه..دیدم....
همینجورکه چسب دوم را روی زخم میزدم وپیش خودم (یاصاحب الزمان ,الغوث.والامان) را می گفتم
احساس کردم یه چیزی داخل بدنم از پاهام داره میاد بالا,همینجور آمد و آمد و آمد و یکباره یه دود غلیظ و سیاه رنگ همراه با بازدمم که الان تند شده بود,بیرون میامد...
دود، درمقابل چشمای من تبدیل شد به آدم کریه المنظری که ناخن های بلندی داشت,
پاهاش مثل سم بود و یک دم هم پشتش داشت...😱
واااای خدای من ,این ابلیس داخل تن من لانه کرده بود؟؟
خوشحال شدم از اینکه بالاخره از تنم بیرون کشیدمش,جن یک نگاهی به من کرد ویک نگاه به خونهای کف آشپزخانه و شروع به لیسیدن خونها کرد .
حالا میفهمیدم که هیچ ترسی از این ابلیسک ندارم,مگر من انسان اشرف مخلوقات نیستم؟؟
مگر خدا برای نجات من قرآن و پیغمبران و دوازده نور پاک ,بر زمین فرونفرستاده؟
پس من قوی تر از این اهریمن هستم ,تا نخواهم نمیتونه آسیبی به من بزند...
آروم و بی تفاوت از کنارش رد شدم...دید دارم میرم تو اتاق,به دنبالم آمد,دیگه همه چی دست خودم بود به اختیار خودم.
با خیال راحت به نماز مستحبی ایستادم وای چه آرامشی داشتم...
اونم گوشه ی اتاق ایستاده بود خیره به من ,حرفهای بسیار رکیکی از دهنش خارج میکرد...
بی توجه بهش ادامه دادم...
نمازم که تموم شد ,متوسل شدم به ارباب,برای دل خودم روضه میخوندم و گریه میکردم و اونم با صدای بلند و بلندتر فحش میداد,
اما انگار میترسید بهم نزدیک بشه.
عزاداریم بهم چسبید.
از اتاق رفتم بیرون اما همچنان قرآن دستم بود,
اونم مثل سایه پشت سرم میومد.
رفتم آشپزخونه تا یک نهار ساده برای بابا و مامان درست کنم.
یکدفعه ایفون را زدند...
کی میتونست باشه؟؟
بابا و مامان کلید داشتند.کسی هم قرار نبود بیاد.
ایفونمون تصویری بود,تا چشم به تصویر پشت آیفون افتاد بدنم شل شد...
خدای من....
دونفر تو مانیتور ایفون ,یک تن بی سر را نشونم دادند
بعدش ,جسد را انداختن
وسر خونین پدرم را بالا آوردند.
از عمق وجودم جیغ میکشیدم
,حال خودم را نمیفهمیدم
,نگاه کردم گوشه ی حال اون جن خبیث با صدای بلند بهم میخندید
دوباره ایفون ,
دوباره سر خونین بابام
,جلوی در از حال رفتم ودیگه چیزی نفهمیدم...
نمیدونم چه مدت گذشته بود که با صدای گریه ی مامان که آب رو صورتم میریخت چشام را باز کردم.
درکی از زمان و مکان نداشتم,
مامان چرا سیاه پوشیده؟؟
,یکدفعه چهره ی خونین بابام اومد جلوی نظرم ,
بدنم به رعشه افتاد,
خدایااااااا
نکنه بابام را کشتن؟؟
تا شروع کردم به لرزیدن مامان صدا زد:محسن زود بیا , آب قند را بیار, داره میلرزه,
بابا با لیوان آب قند از آشپزخونه آمد بیرون
نفس عمیقی کشیدم
و خیالم راحت شد که بابا زنده است .
خواستم بگم من خوبم,چیزیم نیست,اما هرچه کردم نتونستم حرفی بزنم,انگار که قدرت تکلم را ازم گرفتن.
مادرم گریه میکرد و یاحسین میگفت.
به یکباره از گوشه ی اتاق صدای فحش شنیدم,
بازم اون شیطان خبیث روبه مادرم فحشش میداد!
دیگه طاقت نیاوردم,حمله کردم به طرفش ,میخواستم دهنش را خورد کنم,,
رسیدم بهش میزدمش...
مامان و بابا به خیالشون من دیوونه شدم
, آخه اونا جن را نمیدیدند.
محکم گرفتنم و بردن تو اتاقم به تخت بستنم...
#ادامه_دارد ...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_شانزدهم #رمانکده_زوج_خوشبخت
43.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_هفدهم
#رمانکده_زوج_خوشبخت
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفدهم
ساعت 11صبح🕚 با صدای گوشی از خواب بیدار شدم.
یاسمین بود. حوصله نداشتم رد دادم. میدونستم اگه رد بدم امکان نداره دوباره زنگ بزنه.
بلند شدم و سرجام نشستم دوباره یاد رفتن 🔥عمو🔥 افتادم
هرچند با این کارش یه ذره ازش زده شده بودم ولی هنوز هم دوسش داشتم و نمیتونستم نبودشو تحمل کنم.😒کاش میتونستم پشیمونش کنم ولی میترسم بگه نه و منم که اصلا طاقت نه شنیدن نداشتم.
کاش حداقل دلیلشو میپرسیدم و قانعش میکردم که نره واقعا نمیتونستم دور بشم از کسی که این همه سال مدام پیشش بودم.😔
با صدای زنگ در به خودم اومدم.دوباره این دوتا زود اومدن مثلا گفتم 11.12 الان تازه ساعت 10.🕙
بلند شدم و رفتم در رو باز کردم. نمیدونم مامان کجا رفته بود.
اول یاسمین پرید بغلم و بعدش هم شقایق..
.
.
شقایق_خوب اعتراف کن چرا گفتی بیایم اینجا.
برعکس دیشب که اصلا عین خیالمم نبود الان بابت رفتن عمو حسابی ناراحت بودم. با فکر کردن به رفتن عمو اشک گونم رو خیس کرد 😢و طبق معمول شونه دختر خاله هام قرارگاه اشکای من شد.
هردوشون تعجب کرده بودن یه دفعه یاسمین با صدایی که نگرانی توش موج میزد پرسید:
_چی شده؟😨
بین گریه هام فقط گفتم:
_عمو داره برمیگرده.😢
یه دفعه جیغ شقایق بلند شد😵
_عههههه حالا گفتم چی شده. خوب نمیره بمیره که.اصلا بهتر بزار بره بلکه ما خانم رو یه بار درست و حسابی ببینیم همش عمو عمو.😀
من _خب من از همش پیش عمو بودم دلم براش تنگ میشه.میفهمی چی میگی؟ مثله پدرم میمونه.😒درسته که طلاق زن عمو باعث شد یکم ازش زده بشم اما نه در حدی که بتونم دوریشو تحمل کنم. دیشب که گفت میخواد بره انقدر خونسردانه برخورد کردم که فکر کنم ناراحت شد.
.
.
با یه لبخند زورکی رو بهش گفتم خوشبختم و بعدش خیلی سریع با همه سلام و احوالپرسی کردم و رفتم تو اتاق.
اصلا حوصله نداشتم.
بعد از چند دقیقه عمو اومد تو اتاق و دست به سینه دم در وایساد و به منی که رو تخت نشسته بودم خیره شد.
_ چیزی شده؟
عمو_چرا اومدی اینجا؟ چرا انقدر سرد برخورد کردی با طناز؟ عمو جون عزیزم گفتم که نمیتونم بمونم میرم ولی قول میدم تورو هم ببرم پیش خودم چند وقت دیگه.....
_عمو سرم درد میکنه.
هدیه ای🎁 که گرفته بودم یه عطر و دفتر خاطرات بود از تو کیفم در اوردم و دادم بهش.
_ قابلی نداره. یادگاری.اگه اجازه بدید من برم دیگه حالم خوب نیس.
واقعا حالم از صحنه هایی که دیده بودم و بوی دود 🌫🚬و اون آهنگ سرسام اور🎶🔊 بد شده بود.
تو خیلی از مهمونیاشون شرکت کرده بودم ولی این یکی زیاده زیاده روی شده بود.
عمو _دیگه.....
_عمو خواهش میکنم.حالم خوب نیست.😣
عمو _ باشه برو.ولی فردا ساعت 9 🕘پرواز دارم حداقل بیا فرودگاه.
بغض کردم ولی حرفی نزدم.😢😣
وسایلامو برداشتم و رفتم بیرون. یکم بیرون وایسادم هوای آزاد حالمو بهتر کرد
.
.
ساعت تقریبا 10🕙 بود که رسیدم خونه.
امیرعلی نگران تو حیاط نشسته بود رو تاب. تا درو باز کردم بلند شد.
امیرعلی_ سلام. کجا بودی آبجی؟ گفتی شب نمیمونی نگران شدم که دیر کردی. گوشیتم که خاموش بود.😨
_ اخ ببخشید داداشی. مامان اینا خوابن؟😒
امیرعلی_ اره.مامان فکر میکرد قراره شب بمونی. حالا بیا بریم تو.😊
_ راستی امیر بابا بهت گفت عمو داره برمیگرده؟
امیرعلی_ اره. بیا بریم بخوابیم فردا در موردش حرف میزنیم.😊
_ok😒
.
.
چشمامو چند بار باز و بسته کردم دلم نمیخواست بیدار بشم.
یه دفعه با یاداوری 🔥عمو🔥 سریع از جام پریدم و رفتم سراغ ساعت. ای وای ساعت 12/5 بود.....
سریع گوشیمو روشن کردم.11 تا پیام. 14 تا تماس بی پاسخ. همش از عمو بود. اخرین پیامش:
( تانیا جان. نمیدونم چرا ولی این وقت خیلی سرد شده بودی ولی بدون عمو همیشه دوست داره نامرد حداقل برای خداحافظی میومدی. ما رفتیم دیگه)
ای وای.دیگه فقط اشکام بود که میبارید......😭
هرچی به عمو زنگ زدم جواب نداد.....
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هفدهم
چمدانها را میگذارد صندوق عقب و سوار میشویم. زینب میگوید:
-راستی بابا... چند روز دیگه سالگرد عمو محمدحسینه.
پدرش سرش را تکان میدهد:
-آره... راست میگی... سالگرد عملیات بیتالمقدسه.
و بعد از چندثانیه میگوید:
-ببین... سی و سه سال گذشت! یادش بخیر... همین موقعها بود با محمدحسین و یوسف... اونا رفتن و من...
از ته دل آه می کشد...
زینب میگوید:
-یعنی میشه عمو پیدا بشه؟ عزیز هم از بلاتکلیفی دربیاد.
پدرش انگار صدای زینب را نشنیده. با خودش حرف میزند:
-یوسف مثه ما شر نبود. شب عملیاتم مینشست یه گوشه، سرش تو جزوه و کتاباش بود.
محمدحسین اما از دیوار راست بالا میرفت، سربه سر بقیه میذاشت... محمدحسین بهش میگفت داداش ما درسمون خوب نیس، بذار ما بجنگیم شهید بشیم. تو بمون درس بخون آینده بهت نیازه.
پلاکی که به آینه جلو آویزان شده است هم فکر کنم مال خود آقای شهریاری باشد. ناخودآگاه میپرسم:
-چرا مقصر اون تصادف پیدا نشد؟
خودم هم نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم. اصلاً ربطی به عملیات بیتالمقدس نداشت. ربطی به شهید محمدحسین شهریاری هم نداشت!
شاید چون حرف از عمو یوسف من بود و این سوال خیلی وقت است گوشه ذهنم گاهی چشمک میزند.
اما هربار میخواهم دربارهاش از پدر بپرسم، میگوید مُرده را نباید از گور بیرون کشید. و انقدر در زندگی خودم دغدغه هست که دلیل کشته شدن عمو و زن عمو – که خیلیها اسمش را شهادت گذاشتهاند – به چشم نیاید.
آقای شهریاری گویا از سوالم شوکه شده است. از آینه نگاهی کوتاه به من میکند و آه میکشد. انگار میخواهد کلمات را در ذهنش حلاجی کند.
-همه کسایی که تو اتوبوس بودن شهید شده بودن. شاهدی نبود. راننده هم در رفته بود. احتمال دادیم راننده هم با تروریستها بوده باشه، اما توی دادگاه گفت ترسیده بوده و تبرئه شد. حرفی نزد.
همه فهمیده بودن ماشین دستکاری شده اما نشد بفهمن کی این کارو کرده؟ حدسایی هم زدن ولی برای هیچکدوم دلیل قطعی نبود.
-یعنی معتقدین ترور شدن؟
لبش را میگزد. انگار دوست ندارد در این باره حرف بزند اما باید بزند.
حالا که سوالش در ذهنم پررنگ شده و راه به اندازه کافی کش آمده و نمیتواند فرار کند، باید جواب بدهد.
این سوالها را از هرکسی بپرسم درست جواب نمیدهد؛ جز او. میگوید:
-اعتقاد نداریم، مطمئنیم.
-چه فرقی داره؟
-اعتقاد میتونه درست یا غلط باشه. چیزیه که آدما خودشونو ملزم کردن قبولش داشته باشن. اما اطمینان بیشتر از اعتقاده. حقیقتیه که به آدم اثبات میشه. حتی اگه انکارش کنه، بازم میدونه که هست. من مطمئنم یوسف رو ترور کردن.
-و دلیلتون؟
-یوسف کم کسی نبود. به امثال اون خیلی نیاز داشتیم توی صنایع دفاع... اگه الان بود...
آه میکشد و ادامه میدهد:
-یوسف شما رو خیلی دوست داشت.
و دیگر حرفی نمیزند.
الان جواب نگرفتهام که هیچ، علامت سوالم بزرگتر شد. سوال را هل میدهم به انبار ته مغزم.
باید الان پدر بیاید و نهیب بزند که از جانِ گذشتهای که تمام شده است چه میخواهی؟
الان وسط این همه دغدغه وقت فکر کردن به این یکی نیست. جو ماشین سنگین شده و دیگر کسی حرف نمیزند تا برسیم به مسجد.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا