🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_چهارم
پله های دفتر را یکی پس از دیگری با سرعتی وصف ناشدنی طی کردم و در را با شتاب باز کردم ، چند تا از بچه های دفتر به سمتم برگشتند و تبریک گفتند .
به سمت دفتر کار مولف راه افتادم و پریدم داخل که دیدم هیچ صدایی از اتاق ال شکل عریض و طویل فاطمه نمی آید .
از اینکه نیامده باشد دلگیر شدم و با نا امیدی راه روی اتاق را طی کردم که صدای فشفشه ، دست و سوت بچه ها متعجبم کرد ؛ علت خلوتی سالن همین بود ، همه در اتاق جمع شده بودند .
بعد از سلفی های متعدد و کیک بریدن ، هر کس مجددا تبریک گفت و با سهم کیکش راهی اتاق کارش شد . من ماندم و مادر و دختر دوست داشتنی .
رو به مشکات گفتم :
ــ مشکات خانم ؟ اگه بدونی چی واست دارم !
ــ خاله کتابه ؟
ــ نه
ــ گل مو صورتی ؟
ــ نه
با لب های آویزون گفت :
ــ پس چیه خاله ؟
دسته گل نرگس را بسمتش گرفتم و گفتم :
ــ گل برای گل
ــ ممنون خاله من خیلی نرگس دوس دارم
ــ بزارشون داخل آب که بیشتر پیشت بمونن
ــ باسه خاله جون
ــ قربونت بشم الهی
فاطمه : خدانکنه
ــ حالا مشکات جون نمی خواد بره بازی ، من با مامانش صحبت کنم ؟
ــ باسه میرم نخود سیا بخلم
رو به فاطمه با خنده گفتم :
ــ این چقدر تیزه ! مطمئنی ۵ سالشه ؟
با غم نگاهم کرد ، لبخند تصنعی زد و گفت :
ــ آره ، میخواستی تیز نباشه ؟
حرفش مرا هم غم زده کرد ولی سعی کردم بحث را عوض کنم و رو به مشکات گفتم :
ــ خب خاله جون برو دنبال نخود که ناهار درست کردن با توئه
هر چند منظورم را نفهمید ولی از اتاق بیرون رفت ، زیاد از حد روی نبوغ یک بچه ۵ ساله حساب کرده بودم .
&ادامه دارد ...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞
#رمان_حورا
#قسمت_چهارم
صبح روز بعد چشمانش را که باز کرد پرده کنار رفته اتاق و برف های دانه ریز زمستان را دید.
با ذوق لبخندی زد و گفت:خدایا شکرت چه هوای خوبیه امروز.
با خوشحالی حاضر شد و چادرش را به سر کشید.
از اتاقش که خارج شد مهرزاد را دید که با غرور و تکبر داخل آینه مشغول درست کردن موهایش است.
تا حورا را دید خودش را جمع و جور کرد و گفت:سلام.
_سلام صبح بخیر.
سمت در خروجی رفت که صدای مهرزاد را دوباره شنید:صبحونه نمیخورین؟
_دیرم شده.
کفش های کتونی ساده اش را به پا کرد و از خانه خارج شد.
همیشه دلش میخواست کسی لقمه نانی به او بدهد و او را راهی کند. اما متاسفانه او کسی را نداشت که این چنین مهربانانه با او برخورد کند.
حسرت داشتن پدر و مادری مهربان بر دلش مانده بود. تا ایستگاه فقط قدم زد و فکر کرد به گذشته و آینده نامعلومش.
اتوبوس رسید و سوار شد. سرش را به شیشه تکیه داد و چشمانش را بست.
خاطرات گذشته هل میخوردند به سمت ذهنش اما نمیخواست هوای خوب شنبه و دیدن هدی با این خاطرات تلخ خراب شود.
هدی صمیمی ترین دوستش بود و او را خیلی دوست داشت.
دانشگاه و درس و هدی تنها دلخوشی های او از این دنیای بزرگ بود. اما این سهم او نبود. سهم دخترکی تنها که فقط از دار دنیا یک دوست دارد و یک عامله کتاب نخوانده شده روی تاقچه..
رسید به دانشگاه و پیاده شد. با دیدن هدی انگار تمام غم و غصه هایش فراموش شد. حورا را در بغلش گرفت و سلام کرد.
_سلام عزیزم خوبی؟
_فدات آجی جونم خوبم تو چطوری؟
_شکر بد نیستم بیا بریم تو که هوا خیلی سرده.
حورا مشکلی نداشت اما هدی سردش میشد برای همین رفتند داخل کلاس و منتظر استاد شدند.تا آمدن استاد هم کمی حرف زدند تا بالاخره رسید.
درس زبان اختصاصی یکی از سخت ترین درس هایی بود که حورا با موفقیت و تلاش بسیار توانسته بود میان ترم خوبی از استاد بگیرد.
آخرین جلسه این درس بود و پس از آن امتحان های پایان ترمش شروع می شد. حسابی خودش را آماده کرده بود و همش درس می خواند.
#نویسنده_زهرا_بانو
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💞🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_چهارم
ــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی
سمانه خندید و گفت:
ــ واه عزیز من غلط بکنم
ــ صبحونتو بخور دیرت شد
سمانه مشغول صبحانه شد که بعد از چند دقیقه صغری آماده همرا کمیل سر میز
نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد.
ــ خانما زودتر،دیر شد
دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند.
صغری به محض سوار شدن ،چشمانش را بست و ترجیح داد تا دانشگاه چند دقیقه
ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت
سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کلاس چیزی متوجه
نمی شود.
نگاهی به صغری انداخت که متوجه نگاه کمیل شد که هر چند ثانیه ماشین های پشت
سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه
عصبی بودنش شد اما حرفی نزد.
سمانه از آینه کناری کمیل متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت
آن ها را دنبال می کرد،با صدای "لعنتی "کمیل از ماشین چشم گرفت،مطمئن بود که
کمیل چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است والا ،کمیل همیشه
خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد.
نزدیک دانشگاه بودند اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد،سمانه در کنار
ترسی که بر دلش افتاده بود ،کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود.
کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد،همراه
دخترا پیاده شد ،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا
دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که
اتفاقی رخ داده.
ــ دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون
تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد:
ــ میام دنبالتون،الانم برید تا دیر نشده
سمانه تشکری کرد و همراه صغری با ذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند
سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند ،سمانه خیره به استاد،در فکر امروز صبح
بود.
نمی دانست واقعا آن ماشین آن ها را تعقیب می کرد یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه
می کرد،اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد.
با صدای استاد رستگاری به خودش آمد،استاد رستگاری که متوجه شد سمانه به
درس گوش نمی دهد او را صدا کرد تا مچش را بگیرد و دوباره یکی از بچه های بسیج
و انقلابی را در کلاس سوژه خنده کند،اما بعد از پرسیدن سوال ،سمانه با مطالعه ای
که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد،و نقشه ی شوم استاد
رستگاری عملی نشد.
بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت:
ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده
می شد پیش ریاست دانشگاه
سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛
ــ بیخیال،اونبار هم خودش ضایع شد،فک کرده نمیدونیم میخواد سوژه خنده
خودش وبروبچ های سلبریتیش بشیم
ــ باشه تو حرص نخور حالا
باهم به طرف بوفه رفتند و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ سفارش
بدهند،در یکی از آلاچیق ها کنار هم نشستند ،سمانه خیره به بخار شکلات داغش
،خودش را قانع می کرد که چیزی نیست و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد.
بعد پایان ساعت دوم،دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش
را دور خود محکم پیچانده بود تا کمی گرم شود،
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊 📺 بچههای مدرسه والت #قسمت_سوم #رمانکده_زوج_خوشبخت
26.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 برنامه کودک نوستالژی😊
📺 بچههای مدرسه والت
#قسمت_چهارم
#رمانکده_زوج_خوشبخت
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهارم
بعد از رفتن اون گارسون صدای گارسون دیگه ای زدیم و سفارشامون رو آورد ...
_راستی آنالی چند وقتی هست دیگه از کاملیا خبری نیست ؟ اتفاقی براش افتاده ؟!
+هوف! مروا تو که از دنیا پرتی مگه خبرا رو نشنیدی؟
_کدوم خبرا؟!
+اینکه کاملیا میخواد با ساشا محمدی ازدواج کنه؟
_ای وای ! خاک رُس تو سرم ! مطمئنی !؟
+آره بابا خبرش مثل بمب تو دانشگاه ...
دیگه حواسم به حرف های آنالی نبود ... کاملیا یکی از هم دانشگاهی هام بود و البته دوست مشترک من و آنالی...
خیلی دختر خون گرم و بامزه ایه، از همون روز اول که دیدمش به دلم نشست ...
اما امکان نداشت بدون اینکه به من خبر بده با ساشا محمدی ازدواج کنه ...
از اون گذشته ، ساشا یکی از پولدارترین پسرای دانشگاه و البته لوس کلاس بود ...
ساشا از دوست های سابق برادرم کاوه بود ، چند باری برای مهمونی هایی که میگرفتن با کاوه رفته بودیم خونشون ...
خونه ی ساشا توی ولنجک یکی از لوکس ترین محله های تهران بود و نزدیک ارتفاعات توچال ...
وضع مالی ماهم بیشتر ساشا که نه... ولی خب کمتر هم نبود ...
ما توی قیطریه زندگی میکنیم ... آب و هوای خیلی خوبی داره ...
با صدای آنالی به خودم اومدم ... انگار چند دقیقه ای داشت صدام می کرد ...
+هوی مروا حواست کجاست دختر !؟
_وای!ببخشید آنالی یک لحظه حواسم پرت شد ...
+سریع بخور که زیاد وقت نداریم باید برای امشب خرید کنیم ...
_امشب ! مگه چه خبره که میخوای خرید کنی ؟! خوب که هفته پیش از کیش اومدی،، ها !! باباتو ورشکسته میکنی تو...
آنالی همون طور که دهنش رو تا خرخره باز کرده بود و میخواست کیکو بزاره دهنش گفت :
+امشب مهمونی هست خونه کامران ... آخه دختره ی حواس پرت مهمونی خونه ی خاله ی توعه بعد تو نمیدونی !!
_کامران ! این که خارج بود کی اومده؟
+فکر میکنم دو،سه روزی میشه عسیسم ...
کامران پسر خاله ی منه از بچگی با هم بودیم ...تقریباً ۱۸ سالش بود که برای ادامه تحصیل از ایران رفت ...
&ادامـــه دارد ......
#دام_شیطان 🔥
#قسمت_چهارم 🎬
داخل کلاس شدم.
سمیرا از دیدنم تعجب کرد.رفتم کنارش نشستم.
سمیرا گفت:تو که نمیخواستی بیای ، همراه من رسیدی که!....
اومدم بهش بگم که اصلاً دست خودم نبود، یه نگاه به سلمانی کردم، دیدم دستش را آورده جلوی بینیش و سرش رابه حالت نه تکون میده .... هیسسس
به سمیراگفتم:بعداً بهت میگم.
اما من هیچ وسیله و حتی دفتری و...همرام نیاورده بودم.
کلاس تموم شد.
من اصلاً یادم رفته بود ، شاید بابا منتظرم باشه.
اینقدر با ترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم.
پا شدم که برم بیرون ، سلمانی صدام زد:خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم,نگران نباشید باباتون رفتن سرکارشون.....😳
دوباره گیج شدم.
یعنی این کیه فرشته است؟ اجنه است؟روانشناسه که ذهن را می خونه؟ این چیه و کیه؟؟؟
سمیرا گفت:توسالن منتظرت میمونم و رفت بیرون.
استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت و خودشم نشست رو صندلی کناری و گفت:بیا بشین. راحت باش. ازمن نترس ، من آسیبی بهت نمیزنم.
با ترس نشستم و منتظر شدم که صحبت کند
سلمانی:وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن! سرم را گرفتم بالا و نگاهش کردم.
دوباره آتیش تو چشماش بود اما اینبار نترسیدم.
سلمانی گفت:یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف تو باشه ، ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم .
گفتم :چی؟؟
_ یه گردنبد عقیق که حکاکی شده ...
وااای این را از کجا میدید ؟ آخه زیر مقنعه و چادرم بود!. 😳
درش آوردم و گفتم فقط و ان یکاده...
بردم طرفش ، یه جوری خودش را کشید کنار که ترسیدم...
گفت سریع بیاندازش بیرون...
گفتم آیهی قرآنه ...
گفت:تو هنوز درک حقیقی از قرآن نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی .
داد زد,زود بیاندازش....
به سرعت رفتم تو سالن گردنبند را دادم به سمیرا و بیاختیار برگشتم.
سلمانی:حالا خوب شد . بیا جلو، نگاهم کن...
رفتم نشستم
سلمانی:هیچ میدونی چهرهی تو خیلی عرفانی هست؟ اینجا باشی ,ازبین میره,این چهره باید تو یک گروه عرفانی به کمال برسه...
سلمانی حرف میزد و حرف میزد ، و من به شدت احساس خوابآلودگی میکردم.
بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده،
دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکر میکردم یه جورایی بهش وابسته شدم.
همینجور که حرف میزد,دستش را گذاشت روی دستم !
من دختر معتقدی بودم و تا به حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود .
اما تو اون حالت نه تنها دستم را عقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم میشد که برام خوشآیند بود!!!
وقتی دید مخالفتی با کارش نکردم,دوتا دستم را گرفت تو مشتش و گفت :اگر ما باهم اینجوری گره بخوریم تمام دنیا مال ماست .
#ادامه_دارد ...
#هوالعشق
#قسمت_چهارم
#ازجهنم_تابهشت
اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه.😠😬
رفتم سمت مامان و بابا.امیرعلی پیششون نبود.
دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان.امیرعلی کو؟😕
مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت
_ داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید.
هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه(البته کسی جرات نداره بگه نه).😇
مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به......... دیگه کاملا زبونم بند اومد .
وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود. درسته 11 سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد.
یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدنه من.😵
مامان _ عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور.
بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم:
_ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه؟ اون که اون وسطه چیه؟😟
مامان _اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من.اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس.
غوغایی تو دلم به پا شده بود.
یه آرامش خاصی داشتم.بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم.
خیلی شلوغ بود.
به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش.سرم رو بهش تکیه دادم
و ناخداگاه با سیل اشکام😭 رو به رو شدم.نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم.
💖احساس سبک بودن.💖
نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من.
شروع کردم گفتم .....
هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم.از همه چی،از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم😣😭 اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد
چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت.
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی