🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_دوم
بشقاب کوچکی ماکارانی برای خودش کشید و بقیه اش را با ظرف سالادی برای اهالی خانه گذاشت و رفت به اتاق مارال تا برایش داستان بخواند.
این بار تصمیم گرفت داستان حضرت یوسف را برایش تعریف کند چون برای خودش هم جذاب بود.
هنوز به اواسطش هم نرسیده بود که مارال خوابید. حورا رویش را بوسید و لبخندی به چهره معصومش زد.
پتو را رویش کشید و به اتاقش رفت. تصمیم گرفت برای نماز مغرب به مسجد برود.
چند روزی بود از هدی خبر نداشت. با او تماس گرفت تا از حالش با خبر شود.
_الو بله؟
_سلام هدی خانم.. ستاره سهیل. حال شما احوال شما؟ خوب هستین؟ بدون ما خوش میگذره؟
_ایش خیلخب بسه ترمز کن برسم بهت.
_نمی خوام بی معرفت. معلوم هست کجایی؟
_خب راستش یک مسافرت چند روزه رفته بودم با خانواده.
_عه بسلامتی کجا؟
_جمکران.
حورا ناخودآگاه خندید و گفت:خوش بحالت. کاش بهم میگفتی التماس دعا مخصوص می گفتم بهت.
_خیالت تخت همش به جون توتحفه دعا می کردم.
خندید و گفت:ممنون دوست جانم. دیگه چه خبر؟خانواده خوبن؟خودت چی؟
_زنده ام نفس می کشم. بقیه هم خوبن. تو چیکار میکنی؟واسه جشن آماده ای؟
_کم و بیش.. بهش فکر نمی کنم.
_بله منم خرخونی می کردم لازم به فکر نداشتم حتما قبول می شدم.
_خیلخب حسود خانم امشب میای اینجا؟
_ چی؟؟کجا؟؟ خونه داییت؟؟ نه بالا غیرتت حوصله زن دایی فولاد زره تو رو ندارم.
_عه هدی غیبت نکن. منظورم اینه بیا با هم شب بریم مسجد محلمون بعدشم بریم حسینیه شب آخره فاطمیه است. هرشب هیئت داره اینجا. مداحشم خیلی خوبه بیا دیگه.
_اگه شام میدن میام.
_هدی؟!
_خیلخب نزن میگم بابام بیارتم.
_آفرین دختر خوب منتظرتم.
_باشه گلی مواظب خودت باش. تا شب فعلا..
خیلی خوشحال بود از دیدن هدی و این که میتواند مدتی را با او بگذراند. با کسی که در این دنیای تنگ و تاریکش با او فقط راحت بود. از داشتن دوستی مانند هدی خیلی خوشحال بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_چهل_و_دوم
ــ نه اصلا،اون هم بسیجی بود فقط تفکراتش و روش های کارش فرق می کرد،و
همین باعث شد سمانه به اون شک کنه ما هم کاری کردیم که به یقین برسه
ــ دعوای اون روزتون با بشیری به خاطر چی بود؟
ــ بشیری به منو مهیار شک کرده بود،اون روز هم دعوامون سرهمین موضوع بود که
چرا سهرابی نیست و اینجارو آروم کنه،به مهیار خبر دادم گفت که با بهونه ای
بفرستمش به ادرسی که بهم میگه،منم با بهونه ی اینکه اینجا الان نیرو میرسه جای
دیگه نیرو لازمه فرستادمش،دیگه هم ندیدمش باور کنید.
ــ بشیری الان تو کماست
ــ چی ؟تو کما؟
کمیل سری تکان داد و گفت:
ــ بله تو کما،خانم حسینی رو چرا وارد این بازی کردید؟؟
ــ ما مشکلی با سمانه نداشتیم و از اول تصمیم گرفته شد این کارا غیرمستقیم بدون
اینکه بدونه به دست بشیری انجام بشن اما بالایی ها خبر دادن وتاکید کردن که این
فعالیت ها به اسم سمانه انجام بشن.
مهیار که کم کم به سمانه علاقمند شده بود اعتراض کرد اما اونا هر حرفی بزنن باید
بگیم چشم حتی سهرابی که از خودشون بود رو تهدید کردن،اونا خیلی قدرتمندن
اونقدر که تونستن مارو جا بدن تو دفتر،ناگفته نمونه که مریضی عظیمی هم کمک
بزرگی بود.
کمیل از شنیدن علاقه ی مردی دیگر به سمانه اخم هایش به شدت بر روی پیشانی
اش نقش بستند و عصبی گفت:
ــ پیامکو کی ارسال کرد؟
ــ مهیار ازم خواست سمانه رو بکشم دفتر،سمانه هم کیفشو گذاشت تو اتاق مهیار
هم پیامارو از طریق گوشی سمانه به چند نفر فرستاد و بلاکشون کرد تا حتی جوابی
ندن،وقتی سمانه رفت خیلی ناراحت و عصبی بود ،اونقدر که هر چه دم دستش بود
شکوند،واقعیتش اون لحظه به سمانه حسادت کردم و دوست داشتم بیشتر درگیرشکنم،وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده اون روز هم میخواستم از
سیستمش گزارش بفرستم تا هم جرمش سنگین تر بشه هم بتونید راحت تر رد
بالایی هارو بزنید.
ــ چیز دیگه ای نمی خوای بگی؟؟
ــ نه هر چی بود رو گفتم
ــ سهرابی رو دستگیر نکردیم.
رویا خیره به چشمان کمیل ماند،کمیل سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد.
قبل ازخروج با صدای رویا سرجایش ایستاد
***
پو خندی زد و گفت:
ــ از همه رودست خوردم یه بارم از شما به جایی برنمیخوره.
چهره اش درهم رفت وبا ناراحتی ادامه داد:
فقط بدونید من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم خودمم اواخر میخواستم غیر
مستقیم همه چیزو لو بدم اما شما زودتر دست به کار شدید،دیگه برام مهم نیست
قراره چه اتفاقی بیفته ،فقط انتقام من که نه،اما انتقام بشیری و سمانه و اونایی که
گول این گروهو خوردنو بگیرید
کمیل بدون حرف از اتاق بیرون رفت.
رویا سرش را روی میز گذاشت ،باید اعتراف می کرد تا آرام می گرفت،می دانست
چیز خوبی در انتظارش نیست اما هر چه باشد بی شک بهتر از زندگی برزخی اش
است
باورش نمی شد همه چیز تمام شد،در باز شد با دیدن خانمی که با دستبند به او
نزدیک می شد زیر لب زمزمه کرد:
ــ همه چیز تموم شد همه چیز
امیر علی با خوشحالی روبه کمیل گفت:
ــ اینکه عالیه،الان خانم حسینی بی گناهه اگه حکمشو الان بزنیم فردا آزاده
کمیل که باورش نمی شد روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشیدو لبخندی بر لبش
نشست:
ــ باورم نمیشه امیرعلی ،باورم نمیشه
ــ باورت بشه پسر،
ــ باید هر چه زودتر از اینجا دورش کنم،این قضیه پیچیده تر از اون چیزی هست که
فکرشو میکردم،
ــ الان خداروشکر یه قسمتی از قضیه حل شد،از این به بعد میتونی با ارامش به بقیه
پرونده رسیدگی کنی
ــ خداروشکر،فقط کارای آزادی خانم حسینی رو انجام بده ،میخوام هر چه زودتر از
اینجا بره
ــ چشم قربان همین الان میرم
چشمکی برای کمیل زد و از اتاق بیرون رفت.
محمد سریع پیامکی برای محمد نوشت"سلام،سمانه فردا آزاد میشه"سریع ارسال کرد.
سرش را به صندلی تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت...
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_دوم
_نخیر
اینجا طویله هم به حساب نمیاد
منه خرو بگو گول ظاهر شما ها رو خوردم و گفتم آدمید
ولی از صد تا حیوون بدترید ...
+لطفا مودب باشید خانم
من هی هیچی نمیگم شما بدتر روتون زیاد میشه
_هه
مثلا میخوای چی بگی ریشو؟
مژده سریع خودشو بهم رسوند و گفت :
~ مروا تو رو خدا بیا بریم
بهت توضیح میدم
اشتباه متوجه شدی
_دهنتو ببند
من بهت اعتماد کردم ولی تو چیکار کردی ؟
~مروا تو رو خدا بیا ، آبروریزی نکن
_کدوم خدا ؟ همون خدایی که جلوش غیبت مردمو میکنید؟...
=خانم فرهمند
برگشتم طرف صدا ، همون گارسونه بود یا بهتره بگم مرتضی دیگه میشد حدس زد این نامزده راحیله
بخاطر سروصدای های من جمعیت زیادی دورمون جمع شده بودن اما اصلا برام مهم نبود ، به طرفش برگشتم و گفتم :
_به به یوسف پاکدامن ، آقا مرتضی
بنده محبوب پروردگار
تو آسمونا دنبالتون میگشتم روی زمین پیداتون کردم
چه عجب ، چشممون روشن
=خانم فرهمند لطفا درست صحبت کنید
این چه طرز صحبت کردنه ، مشکل چیه ؟
_مشکل تویی ، خود تو ...
تویی که زنت بخاطر این که من فقط اسمتو آوردم یه کشیده زد تو گوشم ، تویی که خواهرت هرچی از دهنش در اومد بهم گفت
شما همش تظاهرید تظاهر ...
هیچی حالیتون نیست...
این بود شهدایی که میگفتید ؟
این رسم مهمان نوازیه ؟
باظاهر آدما قضاوتشون میکنید ؟
خوبه منم به تو بگم داعشی ؟ هاااا
&ادامـــه دارد ......
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_دوم
💖به روایت امیرحسین💖
_جونم داداش؟
محمدجواد_سلام. خوبی؟
_ مرسی. توخوبی؟😊
محمد جواد_مگه تو دکتری؟ دهع.😄
_ نه په تو دکتری.حالا کارتو بگو میخوام برم. خوب بودن به تو نیمده پسره پرو.😃
محمدجواد_ اوا خواهر نفرمایید. ببخشید مصدع اوقاتتون شدم خواستم عرض کنم خدمتتون که..... خب.... میگفتم که....😄
_جواد بگو الان کلاس شروع میشه.
محمدجواد_دانشگاه بدون من خوش میگذره؟
_ عالی.کارتو میگی یا قطع کنم.😕
محمد جواد_ خیلی خب بابا. راهیان هستی دیگه؟😇
_ وای معلومه که اره.از خدامه.کی؟😍😃
محمدجواد_ خیر سرت خادمیا.خجالت بکش. پنج شنبه حرکته.😄
_ اوه اوه استاد اومد فعلا.....😯
بهترین خبر برای من
همین رفتن به راهیان بود، البته اگه بابا مثله تابستون بهانه نیاره و مانع رفتنم نشه.😐
.
.
تنها چیزی که میتونست خستگی 8 ساعت کلاس پشت سر هم رو از بین ببره، صدای سرشار از محبت مامان بود.
مامان_کیه؟
_بازکن مامان جان.
مامان_خوش اومدی عزیزم.😊
.
.
بابا_همین که گفتم نه نه نه....اونجا امنیت
نداره😐
_ ممنون که منو بچه 5 ساله فرض کردید پدر جان.😕سوریه رو میگید نه یه چیزی. ولی پدر من اینجا که دیگه تو کشور خودمونه. بچه که نیستم. تابستون گفتید گرمه میری حالت بد میشه دقیقا دلیلی که برای یه بچه 3. 4 ساله نهایتا قانع کنندس.الانم میگید امنیت
نداره.😟
بابا_کی؟😕
_ نوکرتونم به خدا. پنجشنبه😍
بابا_خیلی خب.من که حریف تو نمیشم.😐
_پس با اجازتون من برم خبر بدم که میرم.☺️😍
با ذوق دوییدم سمت اتاق.😍🏃😄
شماره محمد جواد📲 رو گرفتم، بعد از 3 تا بوق برداشت.
_ سلام محمد.ببین من میام بلاخره بابا راضی شد.فقط ساعت و روزشو اینارو بگو.😄 راستی لازم نیست بیام برای هماهنگی. به قول تو خیر سرم خادمم. راستی خاک توسرت که زودتر به من نگفتی. بیچاره کسی که قراره زن تو بشه.😜😄 همه کارات سربه زنگاس.
اون طرف خط_سلام مادر.نفس بکش.من مادر محمد جوادم. 😊واقعا هم بیچاره زنش
_ای وای سلام حاج خانوم.😱شرمنده من فکر فکر کردم که... چیزه.... یعنی....🙊
حاج خانوم _اشکال نداره مادر. محمد جواد خواب بود من گوشیشو برداشتم.☺️
_ بازم شرمنده.ببخشید بدموقع مزاحم شدم. یاعلی😅
حاج خانوم _دشمنت شرمنده. علی یارت مادر.
وای ابروم رفت 😂.خب شد نخندیدم ضایع بشم.😂
.
_ جواد به خدا یه بار دیگه کله سحر زنگ بزنی به منا میکشمت..😄
محمدجواد _ که خاک تو سرم اره؟بیچاره زنم اره؟😂
_ عه. راستی یکی طلبم.ابروم رفت.😄
محمدجواد_ مگه داشتی؟😃
_ نه په تو داشتی؟😜
محمدجواد_شنیدم که اومدنی شدی.
_ اره بابا اجازه رو صادر کرد.
محمدجواد_ خب پس پاشو بیا مسجد که حاج آقا حسابی کارت داره.
_ الان مسجدی؟
محمدجواد_ بله.مجبورم جور نیومدنای تورو هم بکشم.😠😄
_ کله سحر مسجد چیکار میکنی؟😃
محمدجواد_ تو شهر ما ساعت 10 کله سحر نیست.شهر شما رو نمیدونم.😉
_ خب حالا. باش.من 11 اونجام
محمدجواد_ خسته نشی یه وقت😃
_ نگران نباش.خدانگهدار مزاحم نشو
محمدجواد_ روتو برم هی. خداحافظت.
😂خدایا این دوست خل منو شفا نده
خواهشا 😂.
مامان_ امیرحسین.نمیخوای پاشی؟
_ بیدارم مامان.
مامان_ خب بیا صبحانه.
_ مامان نمیخورم مرسی باید برم مسجد.
.
.
_سلام حاج آقا😊✋
حاج آقا_علیک سلام. یه وقت نیای مسجدا بابا جان.😃
_ اوخ. ببخشید. یه مقدار درگیر دانشگاه
بودم.😅
حاج آقا_بله از محمد جواد جویای احوالت هستم. راهیان نور میای دیگه؟
_ بله حاج آقا.
حاج آقا _خب شما مسئول اتوبوسایی. چک کردن اعضا و اینا. حدود 7.8 تا اتوبوس میشه با حسینیه ها و بچه های موسسه.😊
_ بله چشم حاج آقا. پارسال هم مسئول اتوبوسا بودم. خیالتون راحت. فقط لیستا رو ....
حاج آقا _همون روز حرکت میدم که ثابت شده باشن دیگه.
_ پس فردا حرکته دیگه؟
حاج آقا _بله.
💙💙💙💙💙💙💙
اینجا چقدر با همه جا فرق میکند
اینجا شلمچه نیست که...دنیای دیگریس
💙💙💙💙
ادامه دارد.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_چهل_و_دوم
سرم را بعد این همه وقت بلند میکنم. گردنم تیر میکشد. خشک شده. تاریکی محض است دور تا دورم، فقط نور چراغ شهرداریست که از پنجره به داخل میتابد و نور صفحه لپتاپ.
معدهام میسوزد؛ نمیدانم از گرسنگیست یا اضطراب. میگویم:
-نه.
-همین الان برو از مانیتور دوربینا ببین... یه شاسیبلند مشکی میآد نزدیک در موسسه پارک میکنه.
کورمالکورمال میروم به سمت اتاق مادر و به تصاویر دوربینهای مداربسته نگاه میکنم. شاسیبلند مشکی رد میشود. میگویم:
-آره دیدمش.
-خیلی خب... حالا برو در حیاط پشتی رو براشون باز کن. نگران نباش، مشکلی پیش نمیآد.
-چرا حیاط پشتی؟
-قرار نیست توی چشم باشین. میتونن قفل رو بشکنن اما بهتره راحت بیان تو که اثری نمونه.
چادرم را سرم میکنم. حس میکنم الان است که قلبم را بالا بیاورم! چاقوی ضامنداری که همیشه همراهم است را داخل ساقدستم جا میدهم. ساعت نه و نیم شب را نشان میدهد.
سعی میکنم قوی باشم و آرام. میروم تا حیاط پشتیای که خودم آمارش را به لیلا داده بودم. آرام در را باز میکنم و تمام تلاشم را به کار میگیرم که صدایی بلند نشود.
سه مرد با لباسهای تیره از یک ماشین شاسیبلند مشکی با شیشههای دودی پیاده میشوند. چهره هیچکدام را در تاریکی درست نمیبینم.
در را میبندم و یکیشان که فکر کنم سرتیم باشد میگوید:
-خب، ورودی کدوم طرفه؟
جلو میافتم و راهنماییشان میکنم به سمت در. در پشتی را باز میکنم. هنوز وارد نشدهاند که میگویم:
-من فقط الان مطمئنم کسی اینجا نیست. اما هیچ تضمینی نمیدم که یهو یکی از اعضا دلش نخواد بیاد.
-نگران نباشین، ما کارمونو بلدیم.
چراغ قوهای که به سرشان بستهاند را روشن میکنند مردی که فکر کنم سرتیمشان است میپرسد:
-اتاق جلسات کدومه؟
راهنماییشان میکنم. مرد میگوید:
-کارتونو انجام بدید شما.
و دو نیرویش را در اتاقها تقسیم می کند. من هم برمیگردم به اتاق حسابداری. صدایشان درنمیآید. نمیدانم چکار میکنند.
پنج دقیقه هم نشده که مرد مقابل در اتاق میایستد و میگوید:
-ببخشید، اینجا اتاق حسابداریه؟
-بله.
-میشه اجازه بدید اینجا رو هم تجهیز کنیم؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا