eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت کم کم وقت شام بود.. خانم ها در اشپزخانه بودند.. و آقایون سفره را میچیدند.. سرور خانم_ نرجس مادر.. تو برو بشین.. خوب نیست برات😊 نرجس _نه مادرجون.. بشینم.. حوصله م سر میره☺️ عاطفه _ خب زیرشو کم کن😜😂 نرجس_ زیر چیو..؟! 😳 سمیه_ حوصله ت رووو😂 نرجس_😅 عاطفه _😜 سمیه_ عاطفه چیه خیلی شنگولی میخندی!؟🤪 عاطفه در حینی که.. دیس لوبیاپلو را.. روی اپن میگذاشت.. با تمسخر گفت _خنده ک غذای روحمه🤪 تازه.. مسخره بازی هم دسر روحمه😆 سمیه زود گفت _حتما ازار و اذیت جاری منم پیش غذای روحته😂 هرسه می‌خندیدند.. که زهراخانم گفت _عاطفه مادر یه کمک هم بدی بد نیستااا...! 😁 صدای خنده خانمها.. ایمان را واردار به حرف کرد.. رو ب سمیه گفت _جریان چیه زن داداش بگین ما هم بخندیم😅 سمیه با طعنه.. به ایمان گفت _چیزی نیست شما بفرمایید سفره رو بچینین😆😆 امین رو به خانمش(نرجس) کرد.. و گفت _ چیه خانمم.. صداتون کل خونه رو برداشته😁😉 سمیه خود را.. نگران😥نشان داد.. نگاهی به نرجس که ساکت بود.. کرد.. و سریع گفت _وای نرجس جون چته..؟! 😨 فکر کنم یه مشکلی برات پیش اومده... نه؟؟🤭😆 امین.. زود به درگاه آشپزخانه آمد.. و گفت _نرجس خانمم چی شده؟😨 قبل از اینکه نرجس.. جواب همسرش را بدهد.. عاطفه گفت _وای اره حالا چکار کنیم😥😆 سمیه و عاطفه.. خنده های خود را قورت میدادند..🤭🤭 تا امین چیزی متوجه نشود نرجس با خنده گفت😁 _هیچی عزیزم.. من گفتم بشینم حوصله م سر میره میخام کمک کنم.. حالا اینا دارن سر به سرم میذارن🤦‍♀😁 امین گفت _ خوبی پس؟..😊 نرجس_ اره بخدا خوبم☺️ امین_ اصلا پاشو بیا بیرون.. من خودم نوکرتم😍😊 و رو به عاطفه و سمیه گفت _شما از ترک دیوار هم میخندین؟😁 همه باز خندیدند..😁😄 و نرجس آرام... از روی صندلی بلند شد.. و با لبخندی شیرین..😍☺️ به همراه امین..😊 به پذیرایی رفت.. شام در نهایت صفا و صمیمیت.. صرف شد.. چند باری نگاه ایمان و عاطفه.. بهم وصل شد.. اما نگاه میگرفتند.. که .. دل.. تصمیمی بگیرد.. که نباید.. وقت خداحافظی شد.. اقا رضا از حسین اقا.. قول گرفت.. که جمعه اخر هفته.. میهمان آنها باشند.. اقا رضا _حتما بیا منتظرم😊 حسین اقا_ ن جون رضا.. مزاحم نمیشم حالا وقت زیاده😁 سرور خانم_ عه نگین حسین اقا.. تا اقارضا هستش.. و ماموریت نرفته.. حتما بیاین😊 و رو به زهراخانم گفت _زهراجون منتظرتمااا... حتما بیاین با بچه ها☺️ تایید نگاه های حسین اقا.. جمله زهرا خانم شد.. _چشم ولی تو زحمت میافتی عزیزم😁😊 سرور خانم _زحمت چیه حتما بیاین😊 امین_ شما رحمتین خاله زهرا☺️ زهراخانم _ لطف داری پسرم😊 بیشتر از نیمساعت بود که.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار