eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
452 دنبال‌کننده
157 عکس
200 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت طول اتاق را قدم میزد.. به سمت آینه که برمیگشت.. نگاهش به سربند می‌رسید.. چند بار تکرار شد.. بی قرار به سربند زل زد.. همچون باران بهاری.. اشکش میریخت.. _اقا بدادم برس.. تو میگی چیشده..!؟تو بگو چکار کنم.. بت قول دادم.. نباس بزنم زیرش.. ته نامردیه ارباب!!! 😭 به دیوار تکیه داد.. از غصه.. آرام سر خورد.. و روی زمین نشست.. زانویش را درآغوش گرفت.. سر به زانو گذاشت.. _خدایا حکمتتو شکر.. نمیدونم گناهه.. هوسه.. بلاس.. چیه با...😓😭 سر را بلند کرد _نمیذارم با تاکسی یا هرچی.. بره دانشکده...❣ دستش را روس سر گذاشت.. با ترس گفت _وای..!! وای..!!! نکنه از اساس خطاس.. نکنه اصلا غلط با‌شه..😱 درنهایت.. عقلش.. افسار دلش را گرفت.. و مهار کرد.. مطمئن شد.. خطا رفته.. گناه بوده.. راه میرفت و استغفار میکرد..✨به خودش نهیب میزد.. _اقااا.. ایها الارباب..!!! بدادم برس..😭🤲کج رفتم.. غلط کردم😭 وقت نماز🌌 بود.. نماز شبی خواند.. نمازی بسیار عجیب.. حس میکرد سبک شده.. اندازه پری که.. به پرواز درآید..🌟 💭یادش افتاد به حرف خودش.. که قرار بود..هر روز فاطمه را به دانشکده ببرد.. و به دنبالش رود.. از حرفی که زده بود.. پشیمان شد..😑🤦‍♂ ناراحت بود ازتصمیم و حرفی که زده بود.. ولی خب.. عباس بود و حرفش.. حرفی که زده بود باید میکرد.. بخدا کرد.. سر به سجده گذاشت.. از ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.. ابالفضل العباس(ع).. گرفت.. چقدر اخلاق عباس عوض شده بود.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار