eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
461 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت شادی از به سرعت تبدیل به نفرت از چشمانم شد.😠😣 چیزی رو که توی آینه میدیدم باور نمیکردم. .😳😱😰 چشم های بدون مژه و ابرو😰😳چونه ورم کرده و آویزون،.... موهام هم تا وسط سرم ریخته بود😖😨 یه قسمت از بینیم هم خورده شده بود.... 😰😳 😭 بی اختیار به گریه افتادم. 😭 همه چیز پیش چشمم تیره و تار شد. صورتم رو به طرف پدر و مادرم بر گردوندم. چهره شون همراه با ترس شد.😧😧 سوگل به صورتش چین انداخت و نازنین هم جلوی چشم هاش رو گرفت.😣😣 چشم های مادرم پر اشک😢 شد و پدرم هم برای اینکه مجبور نباشه به من نگاه کنه سرش رو پایین انداخت.😞 صورتم رو به طرف دکتر برگردوندم، اصلا متعجب نشده بود، آهی از سر تاسف کشید 😒و روی صندلیش نشست. دستم رو به صورتم کشیدم... و چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم... 🕊🕊🕊🕊 تا یک ماه جرئت نکردم که از خونه بیرون بیام....فقط دعا میکردم که بمیرم.😣 آخه میدونید! خیلی به وابسته بودم،😞 کی میتونست باور کنه ارشیا... ارشیای و خوش چهره به این راحتی تبدیل به شده باشه😭 هر روز چند ساعت جلوی آینه بودم و هر روز هم یک مد جدید! 😖تمام فکر و ذکرم قیافم بود.😣 شاید و دوستام باعث شده بود که فکر کنم از قیافه من وجود . باورش برام خیلی سخت و سنگین بود ...برای همین هم 👈یک ماه طول کشید که این رنج و غصه برام عادی بشه. بعد از این مدت تقریبا قانع شده بودم که باید به زندگیم با همین شکل ادامه بدم.😕 یاد حرف های دکترایی افتادم که قریب به اتفاق گفته بودن: _اگه عملی جراحی زیبایی بکنی ممکنه چشم هات رو از دست بدی و قیافت هم به هیچ وجه مثل سابق نمیشه با این افکار راهی 👈مدرسه و درس👉 شدم. نمیتونستم هام رو پیش بینی کنم آخه توی این مدت هم ازشون خبری نداشتم.😕 البته نمیخواستم خبری داشته باشم اصلا به تلفن هاشون جواب هم نمیدادم. اما حالا بعد از یک ماه با این قیافه میخواستم ببینمشون.... پاهام یاری نمیکرد😞😣 کشان کشان داشتم به سمت میرفتم که اشکان رو توی کوچه مدرسمون دیدم، ...نتونستم ازش قایم بشم آخه مثلا اشکان یکی از دوستام بود😔 اگه بخوام توصیفش کنم باید بگم از اون آدم هایی بود که سرش درد میکنه برای بحث سیاسی مذهبی... البته آخر بحث هاش هم یه فحش به تمام عقاید طرف میده و از خجالتش در میاد اصلا همینش برای من جالب بود، من هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم خودم که فکر میکنم به خاطر حسادت کسی بیش از حد بهم نزدیک نمیشد. بی اختیار دستم رو روی شونه اش گذاشتم.. برگشت.... و یک آن شوکه شد. 😮😧 به سر تا پام نگاه کرد و با طعنه گفت: _دستت رو بکش ایکبیری، ترسوندیم. بعد خودش رو کمی عقب کشید - ببینم تو با هیولاهای هالیوودی نسبتی نداری،بهت نمیخوره گدا باشی....اصلا با من چی کار داری عوضیِ بد ترکیب زبونم قفل شده بود.😞🤐 باورم نمیشد با من اینجوری صحبت کنه، خیال میکردم وقتی خودم رو بهش معرفی کنم اخلاقش درست میشه... _اش..اشکان منم... ارشیا... ارشیا..مفتخری😞 اما ای کاش اسمم رو نمیگفتم. به محض اینکه اسمم رو شنید زد زیر خنده😄 بلند گفت: - چرا این ریختی شدی...حقته... از بس که به اون قیافه نکبتت مینازیدی... البته برای من بد نشد تا آخر عمر سوژه ام در اومده ... از ناراحتی شدید داشتم بر میگشتم خونه😞 صدای خنده و تمسخر بعضی از مردم رو میشنیدم.😖 خیلی دوست داشتم بمیرم ولی حوصله مرگ رو هم نداشتم.....😣 🍂 اثــرے از؛✍ رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت -الو عطیه کجایی؟ عطیه: _تا ۴۵ دقیقه دیگه خونه ام.. تو هم بشین زندگی شهید قاضی خانی رو بخون -باشه با خوندن هر خط از زندگی 🌷شهید قاضی خانی🌷 میفهمیدم فدایی حرم بی بی زینب بودن ربطی به شغل و مکان و تحصیلات 🌷"شهید مهدی قاضی خانی "🌷 🕊نام : مهدی 🕊نام خانوادگی : قاضی خانی 🕊نام پدر : جمشید 🕊تاریخ تولد : ۱۳۶۴/۸/۲۵ 🕊تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۱۶ 🕊محل شهادت : خان طومان حلب 🕊محل دفن : قرچک ورامین 🕊زندگینامه.. شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی.. شهید مهدی قاضی خانی فرزند دوم خانواده جمشید قاضی خانی در بیست و هشتم آبان ماه هزار و سیصد و شصت و چهار در روستای حیدر خان از توابع استان همدان در خانواده ای مذهبی و کشاورز به دنیا آمد.. و در سن ده سالگی به همراه خانواده اش به شهرستان قرچک نقل مکان کردند وی در سن پانزده سالگی درس و مدرسه را رها کرد.. و برای تامین خرج و مخارج خانواده هفت نفره شان در کوره پز خانه و گاراژ خرید و فروش ضایعات مشغول به کار شد تا بتواند به جای پدر بیمار ، مایحتاج زندگی را تامین نماید. عضویت در پایگاه بسیج در آغاز دوره نوجوانی و حضوری فعال در صحنه های انقلاب.. به ویژه عضویت در گردان امام علی علیه السلام در فتنه ۸۸.. و فرماندهی گردان استشهادی شهید علمدار پایگاه انصار الشهدا برگ زرینی به زندگی سراسر عاشقانه وی بود و سرانجام دعوت عقیله ی بنی هاشم را لبیک گفت و برای نبرد با تکفیری های خونخوار عازم سوریه شد... و در شانزده آذر نود و چهار در خان طومان استان حلب به فیض شهادت نائل امد و پیکر پاک ایشان با بدرقه ی باشکوه مردم شهید پرور قرچک در گلزار شهدای امامزاده بی بی زبیده قرچک آرام گرفت. ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af