🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_ودو
بعد از عید دیگه نمی تونست پاشو زمین بذاره....
ریه اش، دست و پاش، بیناییش، و اعصابش همه به هم ریخته بود....
آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترك می خورد....
با عصا راه رفتن براش سخت شده بود. دکترا آخرین راه رو براش تجویز کردن.
برای اینکه مقاومت بدنش زیاد شه، باید آمپولایی میزد...
که 900 هزار تومن قیمت داشتن. 😣
دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم...
زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسؤل بهداشت و درمانشون...
گفت:
_"شما دارو رو بگیرید. نسخه ی مهر شده رو بیارید، ما پولشو میدیم "
من 900 هزار تومن از کجا می آوردم؟😞
گفت:
_"مگه من وکیل وصی شما هستم؟"
و گوشی رو قطع کرد...
وسایل خونه رو هم می فروختم، پولش جور نمی شد....
برای خونه و ماشین، هم چند روز طول می کشید تا مشتری پیدا شه. دوباره زنگ زدم بنیاد...
گفتم:
_"نمیتونم پول جور کنم.یه نفر و بفرستید بیاد این نسخه رو ببره و بگیره. همین امروز وقت دارم"😢
گفت:
_ "ما همچین وظیفه ای #نداریم "
گفتم:
_"شما منو وادار می کنید کاری کنم که دلم نمی خواد. اگه اون دنیا جلوی من رو گرفتن، میگم شما مقصر هستید "😭
به نادر گفتم هر جور شده پول رو جور کنه...
حتی اگه نزول باشه...
نذاشتیم منوچهر بفهمه، وگرنه نمیذاشت یه قطره آمپول بره توی تنش....
اما این داروها هم جواب نداد....
اومدیم خونه بعد ظهر از بنیاد چند نفر اومدن. برام غیر منتظره بود....
پرونده های منوچهر رو خوندن..
و گفتن:
_ "میخوایم شما رو بفرستیم لندن "
اصرار کردن که
_ "برید خوب میشید و به سلامت بر می گردید"
منوچهر گفت:
_"من جهنمم که بخوام برم، #همسرم رو باید با خودم ببرم "
قبول کردن...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران