eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
452 دنبال‌کننده
157 عکس
200 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از اینکه درد و دلم با کسی که تموم شد از اون جا دل کندم و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم. جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به امیر علی زنگ زدم. بله.این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. هوووووف. به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید. مامان _حانیه کجایی مامان ؟ 😢 _دوباره حانیه؟ 😬مامان گریه کردی؟ مامان _خوب حالا.نه گریه نکردم کجایی؟ _ نمیدونم 😐 مامان _ یعنی چی نمیدونم.بیا دم همون سقاخونه. _ باشه.بای راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت اسمش سقاخونس نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم. مامان _قبول باشه.بیا عزیزم. _ چی قبول باشه؟ این چیه؟🙁 مامان _ زیارت دیگه.حالا بیست سوالی میپرسی بیا بریم.😊 _ کجا؟ مامان _ هتل _ به این زودی؟ مامان _ زوده ؟الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم.😊 چییییی؟؟؟؟؟ 😳 یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی. _ مامان امیر کجاس؟ مامان_ اون حرم میمونه. دلم میخواست برم پیشش بمونم 😢ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ. . . چشمامو باز کردم.🌃 همه جا تاریکه تاریک بود . مگه چقدر خوابیده بودم. گوشیمو 📱از عسلیه کنار تخت برداشتم تا ساعتو ببینم. اوه اوه ساعت 10 شب🕙 بود . 7 تا تماس بی پاسخ از مامان 5 تا از بابا. واه مگه کجا رفته بودن.😟زنگ زدم به بابا. بابا _ سلام خانم.ساعت خواب. _ سلام بر پدر گرامیه خودم. کجایید؟؟ بابا_ حرم. _ منو چرا نبردید پس؟؟؟؟؟😳 بابا _ والا ما هرچقدر صدات کردیم بیدار نشدی چیکار میکردیم خوب؟ حاضر شو من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت. 😊 _ مرسی بابااااای گلم. بای سریع بلند شدم و با بدبختی و غرغر دوباره موهامو جمع کردم و روسری و چادرمو سرم کردم. رفتم پایین و تو لابی هتل منتظر بابا موندم . . . بابا_ یه زنگ بزن مامانت ببین کجا نشستن. شماره مامانو گرفتم. _ سلام. مامان کجایید؟ مامان _ همون جایی که نشسته بودیم. _ باشه.الان میایم. رو به بابا گفتم _ مامان گفت همونجایی که نشسته بودید. با بابا به سمت همون صحنی که توش پنجره فولاد بود رفتیم. کل صحن رو فرش پهن کرده بودن . بابا یه پلاستیک بهم داد و کفشامو گذاشتم توش.و دنبالش راه افتادم . از دور مامانو و امیرعلی رو که داشتن قرآن میخوندن و دیدم. حوصله شیطنت نداشتم وگرنه کلی اذیتشون میکردم. 😕 _ سلاااااام. امیرعلی با لبخند جوابمو داد😊 و مامان هم به سر تکون دادن اکتفا کرد . وای وای وای چه استقبال گرمی. بعد از چند دقیقه تصمیم بر این شد که به خاطر کمر درد مامان ، مامان و بابا برن خونه و من امیرعلی بمونیم. . . _ امیر 😟 _جانم؟😊 _ بهشت که میگن هینجاست؟ 😟 توقع این سوال رو از نداشت ظاهرا که با تعجب نگام کرد . امیر علی_ حانیه درسته که تو همش پیش 🔥عمو🔥بودی و همین متاسفانه ( یه مکث طولانی کرد) ولی خوب مدرسه که رفتی خواهری. _ میدونم منظور از بهشت و جهنم چیه . ولی خوب اینجا هم دسته کمی از تعریفایی که از بهشت میکنن نداره. امیرعلی_ اره خوب اینجا بهشت زمینه عزیزم.😊 ادامه دارد....