eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
515 دنبال‌کننده
230 عکس
302 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت 😵😡صدای مریم، در گوشش تکرار می شد. "مهیا خواستگار داره" !! "قضیه جدیه" !!... نمی توانست همانجا بماند. کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت. شماره محسن را گرفت.📲😣 _سلام محسن! بیا پایگاه! شهین خانوم در اتاق دخترش را باز کرد. _جانم مامان؟! شهین خانوم روی صندلی نشست. _مادر! فکر نمی کنی یکم تند رفتی؟!😟 مریم لبخندی☺️ زد. _اتفاقا خوب کردم. بزار به خودشون بیان. دیگه پسرت داره میره تو ۲۹سالگی! اونم ۲۵سالش شده. این بچه بازیا چیه در میارند... دوتاشون هم ضایعه که هم رو میخواند.☺️ _اینقدر خوب فیلم بازی کردی، که من باورم شد.😄 مریم چادرش را آویزون کرد. _پس چی فکر کردی مامان خانم!😉 _حالا قضیه خواستگاری هم حقیقت داره؟!😟 _آره! خانوادش پسره رو تایید کردند ولی خودش معلومه ناراضیه...😕 شهین خانوم لبخندی زد.☺️ _هر چی بخواد. آرزومه مهیا عروس این خونه بشه. **** شهاب عصبی😠😣 دستی در موهایش کشید. _چی میگی محسن! میگم براش خواستگار اومده! قضیه جدیه! میگی هیچ کاری نکنم؟!😳 _خب مومن... بهت میگم خواستگاری کن؛ میگی نمیشه...😐میگم صبر کن... اینجوری میکنی!🙁پس چی بگم!😕 _نگاه کن ما از کی کمک خواستیم!😐 _شهاب جان! این امر خیره!😊هیچ تعللی نکن، بسم الله بگو... برو جلو! کاری نکن خدایی نکرده یه عمر پشیمون بشی.... شهاب، چشمانش را برای چند دقیقه بست.😔😣 _برام یه استخاره بگیر! محسن ✨قرآن✨ را باز کرد و شروع به خواندن آیه ها کرد. _بفرما برادر من... استخاره ات عالی دراومد.😉👌 **** صدای تلفن 📲کلافه اش کرده بود. کیسه های خرید🍒🍇🍏 را جابه جا کرد و موبایلش را جواب داد. _جانم مامان؟! _.... _بابا... چقدر عجله داری؟!😬 _... _اومدم... اومدم...🙄 _... _باشه! گوشی را قطع کرد. کیسه های خرید را روی زمین گذاشت. کلید🔑 را به در زد. _سلام!😔 مهیا به طرف صدا برگشت. با دیدن شهاب تعجب کرد، اما زود اخم هایش😠 در هم جمع شد. _علیک السلام بفرمایید!😠 _مهیا خانم من...😔 مهیا اجازه نداد، ادامه بدهد. _من چی؟! بازم اومدید حرف بارم کنید؟! مگه من چیکار کردم؟! من اون روز بهتون گفتم اتفاقی بود؛ چون خودم هم خبر نداشتم، کسی عمدا این کارو کرده! ولی شما ظاهرا همیشه دوست دارید؛ بقیه رو قضاوت کنید.😠 اجازه ای به شهاب نداد، که حرفش را بزند.... خریدها را برداشت و وارد خانه شد. قبل از اینکه در را ببند گفت. _با اجازه آقای مهدوی! به خانواده سلام برسونید... در را بست و از پله ها بالا رفت. جلوی در کفش های دو خانم بود، در را باز کرد. با دیدن شهین خانم و مریم لبخندی زد. _سلام خوبید؟!😊 بعد سلام و احوالپرسی کنارشون نشست. _چه خبر مهیا جان! دیگه سر نمیزنی؟!😊 _چی بگم شهین جون؛ میبینی که چطور ازم کار میکشند...😫😁 مهلا خانم، سینی شربت🍺🍺🍺🍺 را روی میز گذاشت. _یه مدت دیگه شوهر میکنی... دیگه نمیتونی یه کمکی به ما بکنی!😉 _نگران نباش من حالا حالاها کنارت هستم.😇 مهلا خانم، به طرف شهین خانم برگشت. _دیدید گفتم این خانوم راضی نمیشه... شهین خانوم، لبخندی به روی مهیا زد. _مگه الکیه؟! اون قراره عروس من بشه! ما جوابش رو نمی خوایم... برش می داریم میریم!😁😍 مریم و مهلا خانم خندیدند.😃😄 مهیا با تعجب😳😟 به آن ها نگاه کرد. حرف های شهین خانوم او را گیج کرده بود. شهین خانوم دستی روی زانوی مهیا گذاشت. _اینطور نگاه نکن عزیزم. ما اومدیم خواستگاری برا پسرم... شهاب...☺️ 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت روی صندلی نشست و خدا رو شکر کرد. تا در خونه رو باز کرد،هر سه خندیدن. فاطمه با لبخند نگاهشون میکرد. -من باید آخر همه میفهمیدم؟!! بلندتر خندیدن.حاج محمود گفت: _حالا کی بهت گفت؟ -خاله نرگس.تا گوشی مو روشن کردم، خاله زنگ زد.گفت سلام عروس خانوم. منم بهش گفتم خاله من فاطمه م،اشتباه گرفتی..خاله فکر کرده دارم سرکارش میذارم یا ناراحت شدم که فهمیده. خلاصه مامان خانوم،ناراحت شد.خودت باید از دلش دربیاری. زهره خانوم گفت: _بعدش به من زنگ زد.گفتم فاطمه خبر نداشت باباش امروز میخواد به افشین بگه.خاله ت گفت امروز نمیگفت،فردا میگفت دیگه.فاطمه یه جوری حرف زده اصلا انگار قرار نبوده بهش جواب مثبت بده...آبرو مون رفت. حاج محمود گفت: _دیگه کی بهت زنگ زد؟ -مریم. -دیگه؟ زهره خانوم و امیررضا سوالی به حاج محمود نگاه کردن.فاطمه که متوجه منظور حاج محمود شده بود،گفت: _باباجونم،دیگه کسی بهم زنگ نزد.اونقدر با شعور هست که زنگ نزنه.اگه هنوز بهش اعتماد ندارید،چرا قبول کردید؟ امیررضا گفت: _اتاقت اونجاست ها. بالبخند گفت: _هنوز از این خونه نرفتم که داری جاهای مختلفش رو یادآوری میکنی. امیررضا به مادرش نگاه کرد. -مامان،این دخترت دیگه خیلی پرروئه... فاطمه خندید و کنار مادرش نشست. -خب مامان جونم،حالا باید چکار کنیم؟ کیا قراره بیان؟ امیررضا و حاج محمود بلند خندیدن. زهره خانوم گفت: _پاشو برو تو اتاقت.الان من به جای تو دارم خجالت میکشم. فاطمه وسایلشو برداشت و رفت سمت اتاقش. چند قدم رفت،برگشت و گفت: _مامان،من خیلی وقته منتظر همچین روزی هستم،همه چیز باید عالی باشه ها. امیررضا یه سیب برداشت که به فاطمه بزنه،فاطمه سریع رفت تو اتاق و درو بست. بعد از شام زهره خانوم مشغول شستن ظرف ها شد و فاطمه آشپزخونه رو مرتب میکرد.زهره خانوم گفت: _فاطمه فردا که رفتی سرکار برای پس فردا مرخصی بگیر. -چرا؟ -باید بریم آزمایشگاه.شماره افشین رو بده خودم باهاش هماهنگ میکنم. -منکه شماره شو ندارم. زهره خانوم اول باتعجب نگاهش کرد بعد لبخندی زد و با نگاهش تحسینش کرد. -ببینم اگه بابات هم نداره به مغازه آقای معتمد زنگ میزنم. روز بعد با مغازه آقای معتمد تماس گرفت. آقای معتمد بعد احوالپرسی با زهره خانوم گوشی تلفن رو سمت افشین گرفت و گفت: _بیا زهره خانوم کارت داره. افشین تعجب کرد. -زهره خانوم؟!!! آقای معتمد خندید و گفت: _خانم نادری افشین خجالت کشید. آقای معتمد بلند خندید.گوشی تلفن رو گرفت،نفس عمیقی کشید و سلام کرد. -سلام پسرم.خوبین؟ از لحن مادرانه زهره خانوم تو دلش ذوق کرد. -ممنونم،خداروشکر‌...درخدمتم امری دارید بفرمایید. -مشکلی نداره فردا بریم آزمایشگاه؟ تعجب کرد. -آزمایشگاه برای چی؟؟!! دوباره آقای معتمد بلند خندید. افشین تعجب کرد.زهره خانوم گفت: _برای آزمایش های قبل ازدواج. افشین که تازه متوجه معنی خنده آقای معتمد شد،خجالت کشید و.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨آدرنالین مثل بچه هايي که پشت سر پدرشون راه مي افتن، پشت سر دنيل🌸 راه افتاده بودم ...🚶 هنوز حس و حالم، حال قبل از استانبول بود ... ساکت و آروم ... چيزي که اصلا به گروه خوني من نمي خورد ... به اطراف و آدم ها نگاه مي کردم ... اما مغزم دیدگه دنبال علامت هاي سوال و تعجب نمي گشت ... دنبال جستجو براي چيزهاي جديد و عجيب و تازه نبود ... حتي هنوز متوجه حس ترسيدن و وحشتِ قرار گرفتن در کشور غريبه نشده بود ... هیچ ترسی ... هیچ هیجانی ... دریغ از ترشح قطره ای آدرنالین ... ساکت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پيش مي برد ... تا بعد از ترخيص بار و ... زماني به خودم اومدم که دوست دنيل🌹 داشت به سمت ما مي اومد ... چشم هام گرد شد ...😳 پاهام خشک ... و کلا بدنم از حرکت ايستاد ... هر دوشون به گرمي همديگه رو در آغوش گرفتن ...🤗🤗 و من هنوز با چشم هاي متحير 😳😧به اون مرد خيره شده بودم ... و تازه حواسم جمع شد که کجا ايستادم ... بئاتريس🌸 ساندرز🌸 و نورا 👧🏻بهش نزديک تر از من بودن ... همون طور که سرش پايين بود و نگاهش رو در مقابل بئاتريس کنترل مي کرد به سمت اونها رفت ... دنيل اونها رو بهم معرفي کرد و اون با لبخند بهشون خيرمقدم گفت ... صداش بلند نبود اما انگليسي رو سليس و روان صحبت مي کرد ... نورا دوباره با ذوق، عروسکش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جديد معرفي کرد ... - اسم عروسکم ساراست ...👧🏻☺️ دست با محبتي روي سر نورا کشيد و سر نورا رو بوسيد ... - خوش به حال عروسکت که مامان کوچولوي به اين نازي داره ...😊 و ايستاد ... حالا مستقيم داشت به من نگاه مي کرد ... چشم توي چشم ... 👀👀و من از وحشت، با سختي تمام، آب گلوم رو فرو دادم ...😨😥 اومد سمتم ... دنيل🌸 هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند کرد ... - شما هم بايد آقاي منديپ باشيد ... به ايران خوش آمديد ...😊 سريع دستش رو گرفتم و به گرمي فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ...😥 مغزم دائم داشت هشدار مي داد ... با ماشين خودش اومده بود دنبال مون ... نمي دونستم مدلش چيه ... در صندوق رو باز کرد ... خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولين نفر، ساک من رو از دستم بگيره ... من به صندوق نزديک تر بودم ... خيلي عادي دسته رو ول کردم و يه قدم رفتم عقب ... ساک رو گذاشت رفت سمت ساندرز🌸 ... اما دنيل مجال نداد و سريع خودش ساک رو برد سمت صندوق ...😳😟 پارچه شنل مانند بزرگي که روي شونه اش بود رو در آورد ... تا کرد و گذاشت توي صندوق ... و درش رو بست ... رفت سمت در راننده ... - بفرماييد ...حتما خيلي خسته ايد ...😊 و من هنوز گيج مي خوردم ... دنيل اومد سمتم ... 😊 - تو بشين جلو ...🌸 يهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ... - چرا من؟ ... خودت بشين جلو ... 😳😨 از حالت ترسيده و چشم هاي گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ... - خانم من مسلمانه ... تو که نمي توني بشيني کنارش ...😁 حرفش منطقي بود ... سري تکان دادم و رفتم سمت در جلويي ... يهو دوباره برگشتم سمت دنيل ... - نظرت چيه من با تاکسي هاي اينجا بيام؟ ... لبخند بزرگي روي لب هاش نشست ... خيلي آروم دستش رو گذاشت روي شونه ام ... - نترس ... برو بشين ... من پشت سرتم ...😊 دلم مي خواست با همه وجود گريه کنم ... اگر روزي يه نفر بهم مي گفت چنين جنبه هايي هم توي وجود من هست ... صد در صد به جرم تهمت به يه افسر پليس بازداشتش مي کردم ... اما اون روز ... ✨✍
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : آن شب با وجود مهمان ها خوش گذشت. به گفته محسن من فقط زنگ می زدم و صحبت می کردیم. همدیگر را نمی دیدیم. یک رابطه خشک که فقط با مکالمه به سَر می شد و گاهی اصلا حِس نمی شد. محسن و پرهام باهم دعوایشان شده بود و دیگر دوستی بینشان نبود این را زمانی فهمیدم که پرهام قبل از تعطیلی مدارس به دیدنم آمد. محسن کاری کرده بود که پرهام که همیشه هوایش را داشت پشتش را خالی کرده بود. هرچه از پرهام خواستم علتش را بگوید فقط گفت " محسن اون آدمی‌ نبود که نشون میداد درست عین یه آشغال هم گند زد به خودش هم اطرافیانش " سَر در نمی آوردم اما هرچه که بود محسن رفیقی مثل پرهام را از دست داد. با فرا رسیدن سال نو درگیری هایم زیاد شد و حواسم از محسن پَرت، برخلاف پارسال امسال کمی حالم بهتر بود و خانه قلبم هم بو و عطر جدیدی به خودش گرفته بود. انگار خودم هم می دانستم این رابطه ای که دَرش هستم سر و ته ندارد. سر کلاس ها زیاد حضور نداشتم همین معلم ها را کُفری می کرد. قرار شده بود حداقل بعد از عید سر تمامی کلاس ها باشم. غیبت نمی کردم اما اکثرا گوشه ای از مدرسه تُشک می انداختیم و مبارزه می کردیم و به حرفه خوب کاراته می پرداختیم. دیگر نمی توانستم مقابله کنم با مخالفت هایشان پس تصمیم گرفتم در کلاس ها حضور داشته باشم. اما چه حضور داشتنی. سر کوچه مدرسه مغازه ای بود که شِیطونک می فروخت، من هم معلم ریاضی ام را دوست نداشتم و سر کلاس هایش حوصله ام سر می رفت. سه تا شیطونک خریدم برنامه ها داشتم. حالا که اصرار بر این بود که در کلاس ها حضور داشته باشم باید طور دیگر جبران می کردم. ردیف کناری و سمت چپ می نشستم و دو تا از دوست هایم هم کنار پنجره و در سمت راست می نشستند. تمامی بچه های کلاس من را می شناختند و خوب می دانستند که اگر من را لو بدهند خودشان بیچاره اند. قرار بر این شد که سر کلاس های خانم احمدی به جای گوش دادن به درس پی بازی کردن خودمون باشیم. + سلاممممم خریدی رها؟ رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت جوان‌ها و دو مامور داخل پیچ کوچه شدند و مرصاد نتوانست ببیندشان؛ اما چند لحظه بعد، صدای خرد شدن شیشه آمد و آژیر دزدگیر ماشین. مرصاد تندتر دوید. حالا صداها را واضح‌تر می‌شنید؛ یک نفر داشت فحش‌های ناجور را پشت هم ردیف می‌کرد و به سمت صاحب یکی از خانه‌ها می‌فرستاد: - عوضی‌هایِ...، حالا دیگه شورشیا رو توی خونه‌تون قایم ‌می‌کنید؟ بگم بیان این‌جا رو روی سرتون خراب کنن؟ آشغالای بی‌صفتِ نمک‌نشناس! مرصاد پشت دیوار ایستاد. صلاح ندید خودش را نشان دهد. سرش را کمی از پشت دیوار بیرون آورد تا ببیند چه خبر است. ماشینی که جلوی در یکی از خانه‌ها پارک شده بود داشت آژیر می‌کشید؛ تمام شیشه‌هایش شکسته و بدنه‌اش داغان شده بود. یکی از دو مامور پلیس ، داشت به صاحب یکی از خانه‌ها فحش می‌داد و اصرار داشت که صاحب خانه، همان چند جوان را داخل خانه‌اش پنهان کرده است. صاحب خانه که پیرمرد مو سپید و حدوداً هفتاد ساله‌ای بود، با گردن کج و نهایت درماندگی مقابل مامور ایستاده بود و سعی می‌کرد مامور را قانع کند که جوان‌ها در خانه او نیستند. از چهره مضطرب و پر از چروکش پیدا بود آدم آبروداری است و نمی‌خواهد آبرویش به باد برود. مامور دیگر، داشت با باتوم شیشه‌های درِ خانه پیرمرد را می‌شکست. پیرمرد هم عاجزانه می‌نالید: - سرکار! به مسیح قسم من کسی رو توی خونه‌م راه ندادم. باور کنید ما اصلاً سیاسی نیستیم. اصلاً کاری به این کارا نداریم. تو رو خدا نکنید، ما توی این محل آبرو داریم. پیرمرد آخر توانست مامورها را قانع کند ، که معترضان را پنهان نکرده است. مامورها که رفتند، پیرمرد ماند و ماشینِ درب و داغان و شیشه‌های شکسته خانه‌اش. مرصاد جلو دوید و گفت: - پدرجان حالتون خوبه؟ همسر پیرمرد با یک لیوان آب از خانه بیرون آمد. آب را به دست پیرمرد داد و به انتهای کوچه نگاه کرد: - چرا اینا حرف حالیشون نمی‌شد؟ خدا ازشون نگذره...ببین الکی چکار کردن... . به لهجه پیرمرد و پیرزن می‌خورد ارمنی باشند. مرصاد کمی فکر کرد؛ یک جای کار می‌لنگید. نیروی انتظامی قانوناً حق نداشت به اموال مردم آسیب بزند یا بدون مجوز قضایی وارد خانه مردم شود. دوید تا مامورها را دنبال کند و فقط توانست یک جمله بگوید: - نگران نباشید پدرجان... . مسیری که حدس می‌زد مامورها رفته‌اند را دنبال کرد. با خودش می‌گفت نباید زیاد دور شده باشند. درست سر یک پیچ، دید دو باتوم روی زمین افتاده است. حدسش درست بود. آن دو نفر، مامور نبودند. تندتر دوید؛ تا جایی که صدای گفت و گوی دو مرد را شنید. سرعتش را کم کرد و پشت یکی از ماشین‌ها پنهان شد. دو مامور سابق، داشتند با آرامش لباس نیروهای ضدشورش را با لباس‌های معمولی عوض می‌کردند. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت *** مثل مارگزیده‌ها به خودم می‌پیچیدم ، و در اتاق راه می‌رفتم. با این که به بچه‌های مرزبانی غرب سپرده بودم کسی کاری به کار قرار تجهیز نداشته باشد و بچه‌های اداره ایلام هم ، تیم تروریستی را زیر چترشان گرفته بودند، باز هم دلم آرام نبود. نمی‌دانم چرا؛ اما همیشه باید کاری را خودم انجام بدهم تا خیالم راحت راحت بشود. این هم شاید یک عیب باشد؛ اما چکار کنم؟ برای چندمین بار بی‌سیم را برداشتم و با بچه‌های اداره ایلام ارتباط گرفتم: - یاسین یاسین عباس... - یاسین به گوشم. - اعلام موقعیت؟ - تجهیزشون انجام شده، دارن میرن به سمت شرق. موردی نیست. - بسیار عالی یاسین جان. هرخبری شد به من اطلاع بده. - چشم. بی‌سیم را گذاشتم روی میز ، و با دو انگشت، پیشانی‌ام را فشردم. چشمان و سرم درد می‌کرد. ساعت دو و نیم نصفه‌شب بود؛ اما با این که شدیداً کمبود خواب داشتم، دلم نمی‌خواست بخوابم. حس بدی بود ، این که می‌دانستم الان یک تیم تروریستی مسلح دارند در خیابان‌ها و جاده‌های ایران وول می‌خورند. فعلا نمی‌توانستیم دستگیرشان کنیم؛ چون باید به تیم‌های تروریستی دیگر هم می‌رسیدیم و همه را با هم زیر ضربه می‌بردیم. جلال قرار بود ، آمار قرارهای تجهیز را به ما بدهد؛ البته اصل کارش این بود که ما را رساند به سرتیم تجهیزشان؛ همان مرد درشت‌هیکلی که در پارتی دیده بودم. اسمش حافظ بود؛ اصالتاً ایرانی اما ساکن ترکیه. یکی دو سال می‌شد که برگشته بود ایران برای خرید و فروش اسلحه و تجهیز تیم‌های تروریستی. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz