eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
525 دنبال‌کننده
247 عکس
326 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت غذا پرید تو گلو امیررضا و سرفه کرد. فاطمه با لبخند نگاهش کرد.یه لیوان آب به علی داد و گفت: _بده داداشم،الان خفه میشه. امیررضا که حالش بهتر شد،زهره خانوم گفت: -تو از کجا میدونی؟ -یه پسری میخواد بره خاستگاریش که من میشناسمش.میخوام به محدثه بگم قبول کنه. -اگه ازت پرسید بگو. -نه مامان جون.محدثه که برادر نداره برای تحقیقات کمکش کنه.من کمکش میکنم.طفلکی خیلی دوست داشت داداش هم داشته باشه.خودش چندبار بهم گفت خوش بحالت داداش خوبی داری. دوباره امیررضا سرفه کرد.همه تعجب کردن.علی یه نگاهی به فاطمه کرد که یعنی آره؟ فاطمه با اشاره سر تأیید کرد.حاج محمود و زهره خانوم هم متوجه قضیه شدن. حاج محمود گفت: _من میگم چرا هروقت از در میریم بیرون یا میخوایم بیایم تو امیررضا به در خونه آقای سجادی نگاه میکنه. همه خندیدن. امیررضا سرش پایین بود و خجالت میکشید.فاطمه گفت: _برای همینه که بعضی وقتها آدمو پشت در نگه میداره و با آیفون زیاد حرف میزنه،درواقع چشمش جای دیگه ست. دوباره همه خندیدن. فاطمه بلند شد.تلفن رو آورد.شماره خونه آقای سجادی رو گرفت و به مادرش داد. زهره خانوم گفت: _کجاست؟ -خونه آقای سجادی دیگه.قرار خاستگاری بذارین. همه با تعجب و سوالی به فاطمه نگاه کردن.امیررضا سریع بلند شد،تلفن رو بگیره و قطع کنه.گوشی تو دستش بود که محدثه گفت: _بفرمایید. امیررضا هم هول شد، گوشی از دستش روی میز افتاد.همه به سختی جلو خنده شون رو گرفتن.زهره خانوم سریع گوشی رو برداشت و گفت: _سلام محدثه جان،خوبی؟ زهره خانوم چشمش به امیررضا بود. بعد احوالپرسی با محدثه،گفت گوشی رو به مادرش بده. تو همون فاصله به امیررضا گفت: _چکار کنم؟ قرار خاستگاری بذارم؟ امیررضا سرش پایین بود و جواب نمیداد.خانم سجادی تلفن رو جواب داد. زهره خانوم با خانم سجادی هم احوالپرسی کرد. دستشو جلوی تلفن گذاشت و به امیررضا گفت: -بگم؟ امیررضا با اشاره سر گفت آره. زهره خانوم لبخندی زد و به خانم سجادی گفت.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : نیلوفر در مدرسه کلی داد و هوار کرد که تو حق نداری لب به سیگار بزنی اما از تلافی هم گذشته باید یکطوری به بقیه اثبات می کردم من هنوز همان رها با همان روحیه قلدر و نترسم. با یکی از بچه های اکیپ هماهنگ کردم که فردا همانجایی که نیلوفر بود با بچه ها بیاید به او گفتم برایم سیگار بخر آن هم وینستون، از بچه های اکیپ کسی روی حرف من حرف نمی زد همین را دوست داشتم و می بالیدم به خودم. شب را صبح کردم باز هم مثل همیشه تا دو صبح با آهنگ سر کرده بودم و بعد آن خوابیدم. نمی دانستم چرا انقدر جدیدا دلم می گیرد. حوصله صبحانه خوردن نداشتم به برنامه کلاسی امروزم نگاه کردم و تمام کتاب هارا درون کیفم گذاشتم. دلم می خواست غُد بودنم را به رخ بکشم از طرفی عقلم می گفت یک شَبه تمام چندسالی که ورزش کرده ای همراه دود سیگار دود می شود در هوا، اما برنده همیشه دلم بود نه عقلم. با آمدن مادرم و خروجم از خانه به همانجایی رفتم که با دوستانم قرار گذاشته بودم. به محض ورودم پنج تا از بچه ها را دیدم سه تایی آنها سیگار به دست بودند. + سلام رها جون بیا برات گرفتم سمتش رفتم و سیگار را دستم گرفتم. + من چند دفعه کشیدم دود و بیرون نمیدم قورت میدم هرکی دفعه اول بکنه حالش بد میشه نمی خواستم فکر کنند بار اولم هست که سیگار میکشم شروع کردم راه رفتن که دنبالم آمدند سیگار را کنج لبم گذاشتم که هستی فندک را زیر سیگارم گرفت و روشن کرد. پوک اول را که زدم بچه ها نگاهم می کردند دود را قورت دادم و بیرون ندادم حس خفگی بدی داشتم اما به روی خودم نیاوردم و به راهم ادامه دادم دو پوک عمیق کشیدم و سیگار را در جوب انداختم. تمام هیکلم بوی سیگار گرفته بود بچه هایی که سیگار کشیده بودند همه با ادکلن دوش گرفتند که مبادا لو بروند اما من بی خیال تر از این حرف ها بودم به قول هستی و بقیه بچه ها سرم زیادی باد داشت. همیشه می گفتند آخر سر خودت را به باد میدی.