eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
523 دنبال‌کننده
247 عکس
326 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت افشین ساکت شد.بعد مدتی باشرمندگی گفت: _حق دارن..منم اگه جای بابات بودم و همچین دختر نازنینی داشتم،هیچ وقت به یکی مثل خودم نمیدادم. -بابا به منم اعتماد نداشت.هنوزم نگرانه.. تو تونستی اعتمادشو جلب کنی ولی من باید حالا حالاها تلاش کنم. افشین دوباره حرکت کرد. ولی ساکت بود و ناراحت.آرام رانندگی میکرد.ماشینی از کنارش رد شد و گفت: -عروس میبری؟!! فاطمه خندید و گفت: _احتمالا علم غیب داشت. افشین هم خندید. بعد مدتی رانندگی گفت: _رسیدیم. امامزاده بود.فاطمه گفت: _چرا اینجا؟! -بفرمایید،عرض میکنم خدمتتون. بعد از زیارت باهم یه گوشه نشستن. افشین گفت: _اینجا پاتوق منه.من زیاد میام اینجا. -چه پاتوق قشنگی. -من خیلی اومدم اینجا و دعا کردم تا خدا تو رو بهم بده...فاطمه،تو هدیه ی خدا هستی برای من... من میخوام همسر خوبی برات باشم..ازت میخوام بهم بگی علی تا همیشه یادم بمونه،الگوی زندگیم کیه. -یعنی چی؟!! -دوست دارم *علی* صدام کنی،میشه؟ فاطمه با تعجب نگاهش میکرد. -لطفا قبول کن. فاطمه یه کم فکر کرد.آروم زمزمه کرد: _علی..علی آقا..علی جان...علی جانم.... خیلی هم خوبه..عالیه. *علی* لبخند عمیقی زد. -ممنونم. همون موقع صدای اذان مغرب اومد.علی گفت: _بریم نماز جماعت؟ -بریم. بعد از نماز فاطمه پیش علی که تو حیاط منتظرش ایستاده بود،رفت. -قبول باشه،علی آقای من. علی لبخند زد و گفت: _برای شما هم قبول باشه خانوم. سوار ماشین شدن که خونه حاج محمود برن.فاطمه گفت: _علی جانم،دوست داری فقط من علی صدات کنم؟ -برام مهمه که تو بهم بگی علی.بقیه هر چی دوست داشت بگه،خوشحال میشم. نزدیک یه شیرینی فروشی... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : _ چی بگو خوب سر کوچه ایستاده بودم که سجاد متوجه حضورمان شد و به سمتمان آمد. + سلام پرهام چرا سرکوچه وایسادی بیا داخل یکی اینجا میبینتش شر میشه واسش + سجاد ابجی خودش اینجا وایساد + سلام خوبی؟ _ ممنون پرهام راست میگم خودم اینجا وایسادم بگید حرفتون و عجله دارم پرهام سکوت کرد و نگاهش را به سجاد دوخت. + تو بگو پرهام من بگم شاید خوشش نیاد. دستی به مقنعه ام کشیدم کلافه ام کردند حرفشان را می خوردند و بدتر اعصابم بهم می ریخت. _ داداش بگو خودت و خلاص کن + ابجی میشه بدونم چرا گاهی اوقات آنقدر نگران محسن میشدی؟ _ خوب رلم بود + نه منظورم زمانی که سرفه می کرد نگران از تو چشات دو دو می زد _ چرا بازجویی می کنی خوب آخه محسن مریض بود دوست نداشتم حالش بد بشه پیگیر مریضیش هم نمی شد هرکار می کردم منم زیاد راجبش پرس و جو نمی کردم که بدتر ناراحت نشه ایندفعه سجاد شروع کرد سوال پرسیدن. + هنوز با محسن رلی؟ _ محسن تو هپروتِ همش سرکاره نمیدونم چرا آنقدر خودش و خسته می کنه لاغر شده قیافش داغون شده منم که این وسط نمی دونم چی کارم انگار نه انگار رلیم هم اون اصلا وقتش رو نداره هم من حوصله قبل و ندارم. محسن اعتمادی نزاشته بمونه الانم میشه گفت ما اصلا رل نیستیم شاید یه دوستی تازه اگر بشه اسمه دوستی روش گذاشت. + مریضی محسن چیه؟ نگاهی به پرهام کردم. سکوت کرده بود مژه هایش را روی هم به نشانه اطمینان بهم زد.