eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
452 دنبال‌کننده
157 عکس
200 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای قسمت بیست و سوم دوباره سکوت شد.گفتم: _البته هنوز راه زیادی در پیش دارید. -چطور؟ -هنوز دکمه یقه تونو نبستین. اولش متوجه منظورم نشد.یه کم فکر کرد بعد آروم خندید.گفت: _بعد از اینکه جواب منفی دادید، پدرومادرم چند بار خواستن بیان با شما و خانواده تون صحبت کنن،اما من هر بار مانعشون شدم.الان هم به من نگفتن قراره بیایم منزل شما،وگرنه من مزاحم نمیشدم.در هر حال نظر شما برای من قابل احترامه. دکمه آیفون زده شد و در باز شد... مریم و ضحی تو چارچوب در ظاهر شدن و بلافاصله محمد اومد. از دیدن ما توی حیاط خشکشون زد. محمد به من بعد به سهیل نگاه کرد.یه کم بادقت بهش نگاه کرد،بعد لبخند زد و رفت سهیل رو بغل کرد. سهیل هم از دیدن محمد خوشحال شد،گفت: _من آدم بدقولی نیستم.پدرومادرم بدون اطلاع من قرار گذاشتن و منو تو عمل انجام شده قرار دادن.الان هم قرار نیست اتفاقی بیفته،این دیدار فقط یه عیادت ساده ست. محمد تعارفش کرد برن داخل. سهیل هم بدون هیچ مقاومتی و بدون اینکه به من کنه قبول کرد و رفتن داخل. من و مریم و ضحی هم پشت سرشون رفتیم داخل.محمد و مریم یه کم زود اومدن،هنوز یه سؤالم مونده بود.محمد به سهیل گفت: _شما که میخواستید برگردید خارج و اونجا زندگی کنید،چی شد؟ چه جالب،دقیقا سؤال من بود. سهیل گفت: _رفته بودم.دو ماه طول کشید تا کارهای فارغ التحصیلی رو انجام دادم.الان دو هفته ست برگشتم. با خودم گفتم عجب!.. پس این همه تغییرات تازه خارج ازکشور اتفاق افتاده. خانم صادقی گفت: _یه هفته بعد از اینکه شما جواب زهراجان رو به ما گفتید،سهیل رفت. خیلی تو فکر بود.گفت شاید برگردم،شاید هم همونجا بمونم و زندگی کنم.بعد دو ماه گفت برمیگردم.ما هم وقتی توی فرودگاه دیدیمش مثل الان شما خیلی تعجب کردیم. باخودم گفتم.. اگه همه ی بنده ها بفهمن چه خدای خوب و مهربونی داریم خیلی زود دنیا گلستان میشه. وقتی خداحافظی کردن و رفتن،منم رفتم توی اتاقم... دلم میخواست با خدای خوبم صحبت کنم.بعد نمازم سرسجاده نشسته بودم که محمد اجازه گرفت و اومد تو اتاقم. فقط نگاهم میکرد.گفتم: _چیشده داداش؟ -بعد دیدن سهیل چیزی تغییر کرده؟ -آره..ایمان زهرا قوی تر شده. -فقط همین؟ -منظورتو واضح بگو. -نمیخوای درمورد پیشنهاد ازدواجش تجدید نظر کنی؟ اگه این سهیل سه ماه پیش میومد خاستگاری بهت میگفتم همونیه که تو میخوای. ساکت نگاهش کردم.گفت: _سهیل .کافیه یه اشاره کنیم،با جون و دل دوباره میادخاستگاری. آرزوشه با تو ازدواج کنه. -خوشحالم سهیل راهشو پیدا کرده.ولی تو قلب من چیزی تغییر نکرده. محمد دیگه چیزی نگفت و رفت. چند روز بعد رفتم بهشت زهرا(س)... قطعه ی سرداران بی پلاک،تو حال خودم بودم،.. گاهی کتاب میخوندم،گاهی قرآن، گاهی دعا،گاهی فکر میخواستم سرمزار عمو و دایی شهیدم هم برم... چند قدم رفتم که کسی گفت: _ببخشید خانم روشن! سرمو چرخوندم.گفت: _سلام. امین بود... گفتم: _سلام -میتونم چند دقیقه وقت تون رو بگیرم؟ یه کم فکر کردم.سرش پایین بود و مستأصل به نظر میومد.گفتم: _در چه مورد؟ -درمورد حانیه. حانیه یکی از بهترین دوستام بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _باشه.فقط مختصر و مفید بفرمایید. یه جایی همونجا نشستیم،با بیشترین فاصله.در حدی که بتونم صداش رو بشنوم.گفت: _احتمالا حانیه بهتون گفته که من میخوام برم سوریه. -یه چیزایی گفته. -پس حالشو دیدید. -حالش خیلی بد بود.معلوم بود هرکاری کرده که منصرفتون کنه... ازاینکه اینقدر خوب میدونستم راضی بود انگار،احتمالا برای اینکه نیاز نمیدید زیاد توضیح بده. -ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه... ادامه دارد... نویسنده بانو 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
رمان زیبای قسمت هشتاد و یکم -سلام -سلام،امرتون؟ -زهرا روشن هستم. سکوت کرد.بعد مدتی گفت: _چند لحظه صبر کنید. بعد به اون طرف گفت _الان برمیگردم... ظاهرا رفت جای دیگه. -ببخشید خانم روشن.خوبین؟ -متشکرم.اگه مزاحم شدم میتونم بعدا تماس بگیرم. -نه،خواهش میکنم.بفرمایید،در خدمتم. -براتون امکان داره حضوری صحبت کنیم؟ من من کرد و گفت: _کی؟ -هر روزی که شما وقت داشته باشید. -جسارتا حدودا چقدر طول میکشه؟ -نمیدونم.با رفت و برگشت شاید پنج ساعت. -کجا میخواین بریم مگه؟!! -مزار امین. سکوت کرد،طولانی.گفت: _اجازه بدید هماهنگ کنم اطلاع میدم بهتون. -بسیار خب.خداحافظ. -خداحافظ نیم ساعت بعد تماس گرفت... -سلام خانم روشن -سلام -دو ساعت دیگه خوبه؟ تعجب کردم.گفتم: _عجله ای نیست،اگه کار دارید.... -نه،کاری ندارم..پس دو ساعت دیگه مزار امین، منتظرتونم... -باشه.خداحافظ. -خداحافظ. سریع آماده شدم... با ماشین امین رفتم.وقتی رسیدم اونجا بود.تا متوجه من شد،بلند شد و سلام کرد.نگاهش نکردم.رسمی جواب دادم.برای امین فاتحه خوندم.... سرمو یه کم آوردم بالا ولی . گفتم: _عجله ای نبود.میتونستم صبر کنم. -راستش کار داشتم ولی وقتی گفتین بیایم اینجا فهمیدم مساله ی مهمیه.کارامو به یکی سپردم و اومدم. -امین وقتی شهید شد جزو نیرو های شما بود؟ تعجب نکرد که میدونم. -بله. -درمورد من چیزی به شما گفته بود؟ -نه...خودم یه چیزایی متوجه شدم. -چی مثلا؟ -وقتی بهش گفتن شما سکته کردین،رنگش مثل گچ شده بود.از هوش رفته بود.بعد یک ساعت با فریاد پرید و همش اسم شما رو میاورد.چند بار خواست با شما صحبت کنه،هر بار بهش میگفتن شما بیهوشین.حالش خیلی بد بود.یعنی گفتیم دق میکنه،میمیره. خیلی گریه میکرد... مدام حضرت زینب(س) رو قسم میداد که شما زنده بمونید.حال همه منقلب شده بود.منع پروازش کرده بودم.با اون حالش اصلا صلاح نبود ببریمش.التماس می کرد صبر کنیم.همه رفتن.من موندم و امین که اگه خواست بیاد با پرواز بعدی بریم.وقتی محمد گفت به هوش اومدین، خواست با شما صحبت کنه ولی محمد میگفت نمیشه.نعره میزد که گوشی رو به شما بدن.ولی وقتی محمد گوشی رو به شما داد،حالش بد شد.حتی نمیتونست صحبت کنه.صدای محمد اومد که داد میزد و پرستارها رو صدا میکرد.بعد گوشی قطع شد.امین خیلی حالش بد بود.چند ساعت بعد پدرتون تماس گرفت.خیلی با امین حرف زد که آروم باشه.وقتی با شما صحبت کرد و شما بهش گفتین بره،خیلی آروم تر شده بود.به سختی فرمانده رو راضی کردم ببریمش... امین سه بار اعزام شد .بار اول با محمد بود،هر دو دفعه بعد با من بود.باهم دوست شده بودیم. ولی بار آخر جور دیگه ای بود.جز درمورد کار حرف نمیزد.تا روز آخر که به من گفت دیگه وقتشه. نگرانش بودم. همش مراقبش بودم.تا اینکه درگیری سخت شد.مسئولیت بقیه هم با من بود.یه دفعه از جلو چشمهام غیب شد. رفت جلو و چند تا از داعشی ها رو یه جا نابود کرد ولی خودشم شهید شد.اون موقع نتونستیم برگردونیمش عقب.نمیدونستم چجوری به محمد بگم.حال شما خوب نبود. چند روز صبر کردم ولی شرایط طوری بود که باید اطلاع میدادم. خیلی تلاش کردم تا پیکرشو برگردونم.متأسفم که دو هفته طول کشید ولی من همه تلاشمو کردم. بابغض حرف میزد.منم اشک میریختم. -وقتی روز تدفین امین با اون صبر و استقامت دیدمتون به امین حق دادم برای عشقی که به شما داشت. -پس شما اون روز... نذاشت حرفمو تموم کنم. -من اون روز حتی به شما هم نکردم.هیچ فکری هم نکردم.فقط تحسین تون کردم.فقط همین. -بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟ نویسنده بانو 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق.. 😉 لبخند محجوبی زد.☺️ و محکمتر دست داد. ریحانه بود... و یک دنیا آرزو و رویا.😇 یوسفش را میدید که چگونه عذرخواهی میکند. ادب میکند. شرم میکند. تشکر میکند. روز به روز به مصمم تر میشد..🙈 یوسف از همه خداحافظی کرده بود،حال نوبت به دلدارش رسیده بود.دستش را روی سینه اش گذاشت. را به گلهای ریز چادر لیلایش گره زد. و ریحانه به گوشه کت یوسفش قلاب شده بود. ریحانه_ بابت انگشتر خیلی قشنگی که خریدید تشکر.🙏 _اختیاردارین. قابلتونو نداره. فعلا بااجازتون.. بیشتر از این... حرف بزند.🙊 ، نکند ، ، که زخمی کند دلبرش را.😇 سریع از در بیرون آمد..🏃 وارد حیاط شد. چند پله ای که اول در حیاط بود را ندید...تعادلش را به هم زد. خوب شد، زمین نخورد.!😅🙈خدا رحم کرد...! ریحانه☺️🙈 و بقیه این صحنه را دیدند..به محض بیرون رفتن یوسف، صدای خنده همه شان بلند شد.😂😂😂 یوسف به راهرو ورودی خانه آقابزرگ که رسید..بشکن میزد و مداحی میکرد.😍 تا رسیدن به خانه،.. سوت میزد و آواز میخواند.😌کوروش خان هر از گاهی نگاهی به پسرش میکرد. لبخند میزد.😊 ماشین را پارک کرد... به محض پیاده شدن سراغ مادرش رفت. را بوسید. و حسابی تشکر کرد.😍 بسمت پدرش رفت، راهم بوسید. به او قول داد که سربلندش میکند.😍 رضایت و خوشحالی اش... در حرکات و چهره اش داد میزد.وارد اتاقش شد.لباسهایش را عوض کرد. بود از معبودش... بود از محبوبش. هرچه فکر میکرد یادش نمی آمد وضو دارد یا نه..!🙈 ✨وضو گرفت.سراسر نور و آرامش.✨ تا اذان صبح نماز خواند..😍✨ قرآن خواند..ذکر گفت..سر را به سجده گذاشت. گریه هایش از سر ذوق بود. « ..😭😍 ..😍 .. 😍خدایا شکرت.. 😭شکرت خداااا....😍 شکرت...😭 ریحانه بود و پرواز خیالاتش... ریحانه بود و اتاقش.حالا او . نکند محرمش نشده پشیمان شود.😥🙊نکند پشیمانش کنند.🙈 نکند...نکند..نگاهش به انگشتر عقیق دستش افتاد. _اخه تو از کجا میدونستی من عاشق انگشتر عقیقم😍🙈 این جمله را میگفت.. پشت سر هم. با لبخند.☺️ باگریه.😢باهمان لباسهایی که برتن داشت. سجاده را باز کرد.وضو داشت. .سجده کرد.سجده ای طولانی..گریه کرد.. نجوا کرد.. عاشقانه.. باخلوص.. باخدا.. «خدایا من کردم اخه برات..!؟ این بنده خوبتو میدی ب من که چی بشه😭خدایا نکنه لیاقتش رو نداشته باشم..؟! خداجونم میترسم بهش کنم.. خدایا .. 😭خودت کمکم کن.. خدایا شکرت که جور شده تا حالا.. از اینجا به بعدش رو خودت درستش کن..امین یارب العالمین..» خواند نماز شب... یازده رکعتی که سراسر بود و و ..سر را که از سجده بلند کرد. اذان صبح میگفتند.. 💚هیچکسی نفهمید... که هر دو بنده های خوب خدا تا اذان صبح بیدار بودند و به ذکر و مناجات و نماز مشغول بودند.✨ و چه بهتر از این...؟!✨💚 یوسف پیامکی به علی زد. 📲_سلام باجناق خفن...به خانمت بگو،.. به عیال بگن.. ساعت ٨صبح میام دنبالشون بریم آزمایشگاه...خودت و خانمت هم بیاین... ارادات خاصه😍 آزمایشگاه خلوت بود... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ تک تک جملات یوسف... چون نت موسیقی🎼 بود بر روح ریحانه... نمیتوانست چگونه ابراز کند غصه اش را. چگونه بگوید که جملاتش چه کرده بود با او. دلش را سپرد.تک تک جملات را با گریه گفت. ریحانه_ ولی یوسفم... من لیاقتت رو ندارم.. ببین من سرتا پاخطا رو😭نمیدونم...خدا کدوم کارم تو رو بمن داده..😭تو بخاطر من.. چله گرفتی؟اخه فکر کردی من کیم..😭 ریحانه سرش را روی پاهایش گذاشت و آروم آروم گریه کرد. یوسف گیج شده بود.... حال بانویش، برایش درک کردنی نبود. چرا گریه میکرد...؟! ناراحت شد.😒میخواست هرکاری کند تا اشکش را نبیند. دلداری میداد. هرچه میگفت فایده نداشت.یادش به زیارت جامعه افتاد. یوسف _میخام روز آخر چله م رو با تو تموم کنم. هستی بانو؟😍 ریحانه اشکش را پاک کرد. _هرچی شما بگی😢 💖یوسف با سوز میخواند و ریحانه گریه میکرد..😭ریحانه با لحن میخواند و یوسف میگریست..😭خواندند... زیارت جامعه کبیره✨ را. که هر فرازش با بند بند وجودشان،😭😭 متصل میشد،به اهلبیت.ع.✨ زیارت تمام شده بود.. صدای گریه ریحانه آرامتر شده بود. طاقت اشک دلبرش را نداشت. یوسف_ از راه خدا و اهلبیت.ع. دوست ندارم اشکت رو ببینم.😒✋ بانو_ بخدا...یوسف دلم.. من لیاقت تو رو ندارم. فکر میکنی من خوبم.!😔 یوسف_ فکر نمیکنم.یقین دارم که خوبی. پس بهت ثابت میکنم😍☝️ دست راست دلبرش را گرفت.بند بند انگشتانش را میگرفت و میگفت.. شروع کرد.... ✨_بند اول، ، که من خیلی میخامش. دست گذاشت روی بند دوم انگشت ✨_بند دوم که حاضرم بخاطرش جون بدم. ریحانه گونه سیب کرد.🙈☺️ نگاهش را از چشمان مردش پایینتر آورد. و یوسف نگاهش را پراکنده کرد تا دلبرش کمتر شود.😊 یوسف، دستش را روی بند سوم گذاشت. ✨_بند سوم و ات. ✨بند چهارم شما. ✨بند پنجم . ✨بند ششم بلدی. ✨بند هفتم ✨بند هشتم ✨بند نهم ت ✨بند دهم ✨بند یازدهم ✨بند دوازدهم ✨بند سیزدهم نوع نگاه و به اتفاقات ✨بند چهاردهم نیتت ✨بند پانزدهم بودنت بلند شدند. راه رفته را برمیگشتند. یوسف دست چپ دلبرش را گرفت. ✨_بند اول برای من ✨بند دوم نوع کردن وحرف زدنت با ✨بند سوم ✨بند چهارم لباس پوشیدنت ✨بند پنجم با پدر و مادرم ✨بند ششم ✨بند هفتم ✨بند هشتم و فروتنی ات بسه یا بازم بگم..!؟😉 ریحانه از ابتدا،... دستش را روی دهانش گرفته بود،محجوبانه میخندید.☺️🙊 مگر هم میدانستند؟! مگر میشد... من و اینهمه نکات مثبت..! هرچه نقطه قوت بود در من میدید. «خدایا کدام کارم او را به من داده ای..» با رسیدن این جمله به ذهنش، باز اشک در چشمش حلقه زد.😢 یوسف سربلند کرد. _حالا گریه کن بعد عمو ببینه چه فکرها که نمیکنه..!🙁 دستانش را بالا برد.. _خدایا منو از دست این نجاتم بده...😩😍 ریحانه وسط گریه، خنده اش گرفته بود. نمیدانست،... الان گریه کند،😭از مردش.. یا بخندد، از طنز جمله اش..!☺️🙊 از دور علی را دیدند.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت مهرماه شده بود.. سید خبر داده بود..که فردا..فاطمه کلاس دارد.. و عباس.. ساعت ٧ صبح..🕖🏙جلو در خانه سید.. در ماشین نشسته بود.. به محض نشستن فاطمه در ماشین.. عباس آینه را تنظیم کرد..که به نگاه فاطمه نیافتد.. ناراحت بود از تصمیمش.. اما حرفی بود.. که زده بوده.. و باید انجامش میداد..🤦‍♂ خودش هم تعجب کرده بود.. ☘شاید حکمتی داشت.. که ناخواسته گفته بود.. ☘شاید هم بزرگترین خطا.. ☘شاید هم بالاترین امتحان.. که حیا و جوانمردی اش را بسنجد.. ✨پس بهترین راه بود..✨ در این مدت.. غیر احوالپرسی.. کلامی دیگر.. در طول مسیر گفته نمیشد.. عباس.. تمام سعی اش را می‌کرد.. که نکند.. فقط گوش بسپارد.. را تیز کند.. نه را.. ساعت ٧صبح.. که فاطمه را میرسانید.. بعد به مغازه میرفت.. و در مسیر برگشت.. به دانشکده میرفت.. و فاطمه را.. به خانه میرساند.. و خود.. به خانه بازمی‌گشت.. این برنامه روزهایی بود.. که فاطمه کلاس داشت.. یک ماهی میگذشت..📆 کم کم .. .. .. و این بانو.. او را به فکر وا داشته بود.. حالا دیگر مثل قبل.. از حرفش پشیمان نبود.. هر از گاهی.. میخواست موضوعی را.. مطرح کند.. و با او کلامی صحبت کند.. اما رویش را نداشت.. چه بگوید..!! چگونه بگوید..!! به خود نهیب زد.. هشدار داد.. استغفار کرد.. باز هم سکوت کرد.. مثل تمامی این مدت.. ❣خودش هم فهمیده بود.. این بانو.. با بقیه.. برایش فرق داشت..❣ کم کم امتحانات نیم ترم..📚 شروع شده بود.. و فاطمه مشغول درس خواندن بود.. مدتی بود.. که فاطمه.. بیشتر از قبل.. معذب شده بود.. دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبال او بیاید.. نمیخواست.. سوار ماشینش باشد.. 💠گرچه خیلی عقب تر از دانشکده.. پیاده میشد.. اما رویش را نداشت.. که مدام چشم در چشم.. هم باشند.. 💠گرچه هیچ خطایی.. از عباس ندیده بود.. اما دوست نداشت.. دیگر عباس به دنبالش رود.. به خانه نزدیک میشدند.. باید میگفت.. تصمیمش را گرفت.. دلیلی نداشت.. این همه مدت.. مدام با ماشین عباس.. به دانشکده رود.. به خانه سید رسیدند.. عباس ماشین را.. نگهداشت.. فاطمه در ماشین را باز کرد.. که پیاده شود.. به عباس.. گفت _ممنون عباس اقا.. لطف کردید.. ببخشید اما از روزهای آینده دیگه.. من خودم میرم.. خواهش میکنم دیگه نیاید.. ببخشید.. شرمنده تون..🙏🙏 در را بست و پیاده شد.. عباس.. ماشین را خاموش کرد.. و ناراحت پیاده شد..در ماشین را بست.. نمی‌خواست چنین شود.. _اتفاقی افتاده؟! فاطمه.. خواست به سمت درب خانه رود.. اما ایستاد.. بیشتر رویش را گرفت.. آرام‌تر گفت فاطمه _شما خیلی زحمت کشیدین بخدا این مدت.. ولی خواهش میکنم دیگه نیاید..🙏🙏 از سر کوچه.. سید ایوب می امد.. مکالمه عباس و دخترش را می دید.. نزد آنها رفت.. حرف فاطمه را شنید.. لبخندی زد.. عباس با لبخند محجوبی.. به سمت سید رفت.. _سلام سید..مخلصیم☺️🤝 سید پاسخ سلامش را به گرمی داد.. رو به دخترش کرد و گفت _چی شده باباجان..! گلبرگ حیا🍃🌸 از سر و روی فاطمه.. میبارید.. نگاهی به پدرش کرد.. _سلام اقاجون.. من به عباس اقا گفتم.. که دیگه نیان دنبال من.. خودم میرم.. تو این مدت خیلی زحمت کشیدن.. دیگه بیشتر از این.. تو زحمت نیافتن سید میدانست.. اتفاقی ..جز اینکه دخترش.. باشد.. که با .. مدام خلوت داشته باشد.. نگاهی به عباس انداخت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا و ڪـــرد💖 🌟 🌟قســـــــمٺ 🌟با من ازدواج می کنید؟ توی دانشگاه مشهور بود... به اینکه نه به دختری می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ... هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ... . توی راهرو... با دوست هام ایستاده بودیم.. و حرف می زدیم.. که اومد جلو و به اسم صدام کرد ... _خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ...☝️ کنجکاو شدم ... پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟ ...😟🤔 دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ... بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: _می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ ... . چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم ...😳 ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ... حتی حرف نزده بودیم ... حالا یه باره پیشنهاد ازدواج ... ؟😧😳 پیشنهاد احمقانه ای بود ... اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم ... . بادی به غبغب انداختم و گفتم: _می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما ... . پرید وسط حرفم ... _به خاطر این نیست ... . در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد ... دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: _دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ... برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم ... . همین طور صحبتش رو ادامه می داد... و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ...😠😡 تا اینکه این جمله رو گفت: _طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... . دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ...😡👋 ادامه دارد... ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💖به روایت حانیه💖 _هوم؟😴 یاسمین_هوم و.....بی ادب بگو جونم. _ یاسی حوصله داریا. صبح زود زنگ زدی آدمو بیدار کردی توقع جونم هم داری؟ یاسمین _ از کی تا حالا ساعت 11/5 صبحه زوده؟ زود حاضرشو بیایم دنبالت بریم بیرون.😕 _ کجا؟😟 یاسمین _ پنج دقیقه دیگه حاضریا.بای ✨وای. اگه الان با این مانتو برم که مسخرم میکنن بچه ها.😕 اگرم نرم که..... ….😏✌️ تصمیم داشتم به جای اینکه خودمو عرضه کنم بزارم زیبایی هام رو داشته باشن. 😌 فقط باید بعدا میرفتم چند دست دیگه مانتو و شال میگرفتم.👌 ✨ سریع دست و صورتمو شستم و همون مانتو و روسریم رو پوشیدم و رفتم دم در. دقیقا همزمان با باز کردن در ماشین نجمه جلوی در ترمز کرد.🚗 نجمه_این چیه؟😐 _ چی؟😊 نجمه_ عاشق شدی؟😕 _تو دهات شما ادم عاشق میشه باحجاب میشه؟😄 یاسمین _فکر کنم عاشق بچه بسیجیه شده که باحجاب شده.😁 _ ببند بابا. حالا از کجا میدونی بسیجی بوده؟ 😅 شقایق_خب حالاحرف نزن بیا بالا.😐 یاسمین جلو و شقایق عقب نشسته بود. طبق معمول همشون شالاشون کلا افتاده بود😕 و البته کلی هم آرایش💄 داشتن. 😒دقیقا تیپ قبلی خودم.😒 نشستم پیش شقایق و نجمه راه افتاد.💨🚗 شقایق_خب حالا بتعریف.😐 _ چیرو؟ شقایق_قضیه با حجاب شدنتو دیگه. _ به این نتیجه رسیدم که با حجاب بیشتره.دیگه کمتر بهم تیکه میندازن، بعدشم چرا من باید زیبایی هام رو کنم برای همه؟😏😌 یاسمین_ اینا حرفای امیرعلیه نه؟😠 _اره. راهنمایی های اونه. و واقعا هم به نظرم درسته. 👌تا حالا اینجوری به حجاب دقت نکرده بودم تازه در کنار این ، ندیدی اون پسره هم فکر میکرد ما از خدامونه که بهمون تیکه بندازن. نجمه_حرف مردم برات مهمه؟😕 _ نه ولی نجمه که میشه از ظاهر ماها کرد . بعدش هم اصلا اگه اون آقا و دوستاش واقعا گشت بودن، حالا مامان بابای من هیچی، جواب مامان و بابای خودتونو چیجوری میخواستید بدید؟ تو که خاله های حساس من و مامان خودتو که میشناسی. شقایق_ بیخیال فعلا😐 نجمه_ موافقم😕 . . نجمه_ خب رسیدیم بپرید پایین. واای عاشق پارک⛲️ آب و آتش بودم. وقتی پیاده شدیم یکم که به اطرافم دقت کردم احساس کردم های بقیه نسبت به من رنگ گرفتن و دیگه از اون نگاه های پر شهوت و چشمک ها خبری نبود. 😌 یه حس خاصی داشتم همون احساس که امیرعلی ازش حرف میزد. نجمه_ بچه ها بیاید بریم بشینیم رو اون صندلیا _ بریم . . یاسمین_ تانی تو برو پشت شقایق وایسا. _ اه. یه ساعته دارید عکس میگیرید پاشین بریم بابا. خسته شدم.😬 شقایق _ضدحال. چته تو؟ تازه دوساعت هم نیست که اومدیم.🙁 _ خسته شدم بابا. هی عکس عکس عکس. یاسمین_ راست میگه بیاید بریم . داشتم میرفتم به سمت ماشین 🚗که صدای زنگ گوشی متوقفم کرد. دیدن اسم فاطمه روی گوشی؛ نمیدونم چرا ؛ ولی لبخند رو مهمون لب هام کرد. _ جونم؟😊 فاطمه_ سلام خانووم.خوبی؟؟؟☺️ _ مرسی تو خوبی؟ فاطمه_ فدات شم. به خوبیت. حانیه من دارم میرم کلاس ، تو هم میای باهم بریم شاید دوست داشته باشی؟ _کلاس چی؟😟 فاطمه_ببین حلقه صالحین بسیجه. کلاس خوبیه.😊 _نه بابا. بیخیال. حالا بعدا یه روز باهم قرار میزاریم میریم پارکی جایی. فاطمه _ باشه عزیزم. فعلا.... _ بای😊 _یاعلی....☺️ 💛💛💛💛💛💛 درقلب من انگار کسی جای تو را یافت اما افسوس که این عاشق دل خسته نهانش کردهـ.... 💛💛💛💛💛💛💛💛 ادامه دارد....