eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
525 دنبال‌کننده
247 عکس
326 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت فاطمه جاخورد. -خاله،من فاطمه م.فکر کنم میخواستین با یکی دیگه تماس بگیرین اشتباه گرفتین. -نخیر،با خودت بودم.حالا ما دیگه غریبه شدیم که باید از افشین بشنویم. تعجبش بیشتر شد. -افشین؟! چی گفته؟! -وا!! فاطمه! از من میپرسی بابات بهش چی گفته؟ خب گفته فاطمه جوابش مثبته دیگه. -نه خاله جون،فکر کنم شایعه ست. خاله ش تعجب کرد. -یعنی چی؟!! مامانت هم تأیید کرد.گفت آخر هفته بیایم بله برون.یعنی بی اجازه تو جواب مثبت دادن؟! فاطمه گیج شده بود. -نمیدونم خاله جون..اجازه بدید با مامانم صحبت کنم،ببینم چه خبره.فعلا خدانگهدار. -خداحافظ تا گوشی رو قطع کرد،مریم تماس گرفت. -به به.عروس خانوم.بالاخره به آرزوت رسیدی ها. -یعنی چی؟!! -خیلی خب،حالا میخوای مثلا کلاس بذاری. -مریم جان،بعدا بهت زنگ میزنم. شماره خونه رو گرفت.امیررضا گوشی رو برداشت. -امیر،اونجا چه خبره؟! امیررضا بخاطر فرصتی که برای اذیت کردن فاطمه پیدا کرده بود،لبخندشیطنت آمیزی زد و گفت: _خبرها که پیش شماست. -گوشی رو بده مامان. -مامان دستش بنده. -پس درست جواب بده. -سوال تو درست بپرس تا جواب درست بشنوی. -یکی شایعه کرده من به افشین جواب مثبت دادم... امیررضا خندید. -امیر نخند،دارم جدی میگم. امیررضا گوشی رو گذاشت روی بلندگو. زهره خانوم گفت: _بابات گفته. با نگرانی گفت: _بابا چی گفته؟! مامان به بابا بگین من چیزی بهش نگفتم. -بابات به افشین گفته جواب تو مثبته. گفته آخر هفته بیان بله برون. فاطمه ساکت موند.صدای خنده امیررضا و زهره خانوم میومد. -مامان،جان امیررضا راست میگین؟! امیررضا گفت: _جان خودت.تو میخوای عروس بشی چرا جان منو قسم میدی؟ -مامان،جان فاطمه راست میگین؟! بابا موافقت کرده؟! راضی شده؟! زهره خانوم گفت: -بله. امیررضا گفت: -با اجازه بزرگترها بله. دوباره خندیدن.فاطمه نمیدونست چی بگه.امیررضا گفت: _الو..فاطمه؟..چی شدی؟ حالت خوبه؟ به مادرش گفت: _مامان فکر کنم از خوشحالی سکته کرد. دوباره بلند خندیدن. فاطمه تلفن قطع کرد،روی صندلی نشست... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : کمی گذشت. فکری به سرم زد بهتر بود برای کپی جزوه بیرون بروم. حرف هایم را سَبک سنگین کردم. مضطرب وارد آشپزخانه شدم اجازه گرفتن از مادرم کار دشواری بود. آن هم با کار هایی که من کرده بودم سر سوزنی بهم اعتماد نداشتند، این درحالی بود که آنها فقط از وجود محسن باخبر بودند و نه پسر های دیگر. شب مهمان داشتیم و مادرم سخت درتکاپو بود. تک سرفه ای کردم. _ مامان میگم من باید برم یه جزوه کپی بگیرم اگر میشه هم بهم پول بده هم بزار الان برم تا مغازه بسته نشده. باید بِبرم با خودم سر کلاس + رها وایسا بابات بیاد میگیره برات _ مامان چندوقت از اون ماجرا میگذره هنوز بهم اعتماد نداری؟ یبارم شده من و به حال خودم رها کن بابا من چیکار میخوام بکنم تو این چند دقیقه + رها من هرموقع بهت اعتماد کردم چوب اعتمادم و خوردم چرا یکاری میکنی بابات بیاد و دعوات کنه _ قول میدم هیچی نشه اوکی؟؟ + چی بگم اگر قبول نکنم که تا شب همینجا یه لنگه پا حرف خودت رو میزنی باشه برو ولی دیر نکنیا پولم از تو کیفم بردار با خوشحالی دویدم داخل اتاق اول از همه باید محسن را با خبر می کردم. پیام را نوشتم. _ محسن من دارم میام زیاد نمی تونم بمونم فقط سریع بیا منتظر جواب نماندم و به سرعت لباس هایم را تَنم کردم. به گوشی ام نگاه کردم آدرس را برایم فرستاده بود. بلد بودم و تقریبا یک خیابان با خانه امان فاصله داشت. هرچقدر نزدیک تر می شدم بغض گلویم متورم تر می شد انگار منتظر حرفی بود تا منفجر شود و سیل اشک هایم روانه صورتم شود. شماره اش را گرفتم. _ سلام سر کوچم بیا طبق معمول چندتا از دوستانش پیشش بودند خبری از ناراحتی در صورتش نبود و لبخند به لب داشت به سمتم آمد و به پشتش اشاره کرد حرکتی نکردم که دستم را گرفت و کشید. به گوشه ای رسیدیم که تکیه بر دیوار زد و خیره صورتم شد. + دلم برات تنگ شده بود _ منم + رها چقدر تغییر کردی بزرگ شدی _ گاهی دنیا اونطوری که تو می خوای طبق مراد دلت پیش نمیره دستش را نوازش وار روی صورتم کشید و بوسه ای به پیشونی ام زد. + رها بغض نکن خوب میدونم من مقصرم میدونم _ میخوای همین حرف هارو بزنی؟ آنقدر گفتی بیا بیا + رها فعلا که باهمیم خوب نمیخوام فعلا بیام ببینمت هنو زوده اونورا آفتابی نمیشم _ هرطور خودت می دونی + بریم اینجا کسی ببینمتون شر میشه _ تو برو منم میام گونه ام را بوسید و ازم رو گرفت و رفت. با کلافگی مشهودی پشت سرش راه افتادم. نزدیک دوستانش که شدم هر کدام تیکه ای بار محسن کردند و خندیدند. من اما خنثی نگاهی به آنها انداختم و از آنجا گذشتم، عقلم به قلبم فرمان می‌داد که اینبار هم می رود مبادا گذشته را کنار بگذری و از اول آن را اجرا کنی. به قول پرهام " محسن خودش هم تکلیف خودش را نمی داند اصلا نمی داند چند چند هست. " فکر و خیال تا خانه امان نداد. رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz