eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
528 دنبال‌کننده
247 عکس
326 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت پویان متوجه منظورش شد. -بسیار خب،هرطور شما راحتین..در هر صورت خیلی ازتون ممنونم. خداحافظی کردن و رفت. تو جلسه بله برون قرار شد، دو هفته بعد عقد رسمی تو محضر انجام بشه و دو ماه بعد مراسم عروسی بگیرن. روز عقد،هم فاطمه بود،هم افشین. پویان و مریم کنار هم نشسته بودن.یه طرف پارچه ای که روی سر عروس و داماد میگیرن،خواهر مریم گرفته بود و طرف دیگه شو فاطمه.پویان به افشین نگاه کرد.افشین با لبخند نگاهش میکرد. لبخند زد و تو دلش از خدا خواست افشین و فاطمه هم زودتر ازدواج کنن. بعد از مراسم حلقه ها،فاطمه هم هدیه شو داد.یه جعبه زیبا به پویان داد و گفت: _قابلی نداره،بازش کنید. پویان جعبه رو جلوی مریم گرفت، و باز کرد.دو تا انگشتر عقیق زیبا و شبیه هم که یکی مردانه و یکی زنانه بود. پویان و مریم لبخند زدن و از فاطمه تشکر کردن.مریم انگشتر پویان رو برداشت تا دستش کنه.پویان هم انگشتر مریم رو به دستش کرد. برای عروسی مریم، خانواده فاطمه هم دعوت بودن.فاطمه از صبح همراه مریم بود.امیررضا و پدر و مادرش باهم رفتن. امیررضا گفت: _خیلی دوست دارم داداشمو ببینم. زهره خانوم گفت: _داداشت کیه؟ -همونی که خواهر من براش خواهری میکنه دیگه. حاج محمود و زهره خانوم خندیدن. حاج مروت جلوی در ایستاده بود و به مهمان ها خوش آمد میگفت. بعد احوالپرسی با حاج محمود و امیررضا، پویان رو صدا کرد. پویان نزدیک رفت و گفت: _جانم. امیررضا با دقت نگاهش میکرد. از اینکه داداشش اینقدر محجوب و خوب و مهربان بود،خوشش اومد.گفت: _تبریک میگم داداش،خوش بخت باشین. پویان،امیررضا رو نمیشناخت.از اینکه بهش گفت داداش تعجب کرد و فقط تشکر کرد. -من امیررضا نادری هستم. پویان با تعجب به امیررضا نگاه میکرد. آقای مروت گفت: _ایشون برادر فاطمه خانم هستن. پویان از اینکه حتی برادر فاطمه هم اونو داداش خودش میدونه،خوشحال شد. بغلش کرد و گفت: _ممنون داداش جان،خیلی خوش آمدین. امیررضا به حاج محمود اشاره کرد و گفت: _ایشون پدرم هستن. پویان به حاج محمود که با لبخند نگاهش میکرد،نگاه کرد.... ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : + د دختر یکم گوش بده به حرفم _ تو مگه به حرف من گوش دادی؟ + من اومدم حرف بزنیم چرا نمیخوای درست باهام حرف بزنی پی به این بردم که تند رفته ام و حرفم را ادامه ندادم. حالا که محسن خیانت کرده است متوجه میشوم منظور از حرف هایش چیست. به آروین چیزی نگفته ام چون می دانستم عصبی می شود و تشر می زند که همان چیزی شد که حرفش را زد. چندماه اول آنقدر ازم بی خبر بود که یک روز به خانه مان آمد وقتی آنقدر آشفته دیدتم دور از چشم مادرم گفت " با خودت چیکار کردی رها لاغر شدی، شبیه افسرده هایی " هیچ نگفتم. فشار عصبی که در آن سه ماه رویم بود قدرت هر انفجاری در هرمکانی را می‌داد. نمیخواستم همه بفهمند اما آنقدر تابلو بودم که همه مطلع می‌شدند و دم می زدند که افسرده ام. گاهی از فشار عصبانیت دست روی صدرا بلند می کردم اما چندی که می گذشت دوباره بغلش می کردم و عذرخواهی می کردم. حالم دست خودم نبود. از آن موقع دیگر زیاد ندیدمش. خودم هم دوست نداشتم جلویش آفتابی شوم که هم داغ دل خودم را تازه کنم هم داغ دل آروین، هرچقدر هم از نرسیدن به آروین به خدا شکایت می کردم کافی نبود. آروین سعی می کرد تسکین حال خوبم باشد اما نه آن گونه که من می خواستم. آن طور که خودش و حکم شرع می گفت. نه عشق و عاشقی که در ذهن من جریان داشت. برگردیم به همین روزها.