eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
451 دنبال‌کننده
157 عکس
200 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت _وای بابا! باورم نمیشه، یعنی میگید برم مشهد؟!😍😳 _آره!😊 مهیا نمی توانست باور کند. با تعجب به پدر و مادرش که با لبخند☺️😊 نگاهش می کردند، خیره شده بود.👀😳 _سرکارم که نمی گذارید؟!😬 احمد آقا بلند خندید.😂 _نه پدر جان! این کارت... برو پول بگیر؛ یه ساعت دیگه هم ثبت نام شروع میشه.😊 مهیا از جایش بلند شد،... دو قدم جلو رفت، ایستاد و به طرف مادر و پدرش چرخید. _جدی یعنی برم؟!😳 مهلا خانم اخمی کرد. _لوس نشو... برو دیگه!😄 مهیا به اتاقش رفت.... زود لباس هایش را عوض کرد. چادرش را سرش کرد. بوت هایش را پا کرد و به طرف پایین رفت...🏃 در را باز که کرد... همزمان شهاب از خانه بیرون آمد. مهیا تا می خواست سلام کند، شهاب به او اخمی کرد😠 و سوار ماشینش🚙 شد. مهیا، با تعجب😟 به ماشین شهاب که از کوچه بیرون رفت؛ خیره شد. در دوباره باز شد، اما اینبار عطیه بیرون آمد.... عطیه با دیدن مهیا، لبخندی زد و به طرفش آمد. _سلام مهیا خانوم گل! خوبی؟!😊 _سلام عطیه جون! خوبم، ممنون! تو خوبی؟! اینجا چیکار میکنی؟! سخوبم شکر. حوصلم سر رفته بود... اومدم پیش شهین خانوم. ــ شوهرت کجاست پس؟! _خدا خیرش بده محمد آقا! فرستادش کمپ، داره ترک میکنه. _خداروشکر...☺️ ــ تو کجا میری؟! مهیا، با ذوق😍 شروع به تعریف قضیه کرد. _واقعا خوشا به سعادتت! پس این مریم چی می گفت؟!! _چی گفت؟! _کشت ما رو دو ساعت غر میزد، که مهیا نمیاد مشهد...اینقدر غر زد که بنده خدا شهاب، سر درد گرفت. زد بیرون از خونه...😄 مهیا لبخندی به رویش زد☺️ و بعد از خداحافظی به طرف بانک 🏦حرکت کرد. همه راه با خوش فکر می کرد، که اینقدر صحبت کردن در مورد من اذیت کننده است،.... که ترجیح میدهد در خونه نماند؟!!😟😒 غمگین، پول را از عابر بانک در آورد و به سمت مسجد رفت. کنار مسجد یک پارچه بزرگ، نصب کرده بودند. "محل ثبت نام اردوی مشهد مقدس" مهیا از دور سارا و نرجس و مریم را دید. در صف ایستاد. بعد از چند دقیقه نوبتش رسید، محسن پشت میز نشسته بود.📝 بدون اینکه سرش را بلند کند؛ پرسید: _نام ونام خانوادگی؟! _مهیا رضایی! محسن سرش را بالا آورد، با دیدن مهیا سر پا ایستاد. _سلام خانم رضایی! حالتون خوبه؟! _سلام! خیلی ممنون... شما خوبید؟! _شکرخدا! شما هم ان شاء الله میاید؟! _بله اگه خدا بخواد. محسن لبخندی زد و مریم را صدا زد. _حاج خانوم، بفرمابید خانم رضایی هم اومدند! دیگه سر ما غر نزنید!!😊 دخترها با دیدن مهیا، به طرفش آمدند. _نامرد گفتی نمیام که!! _قرار نبود بیام... امروز مامانم و بابام سوپرایزم کردند!😅 مریم او را درآغوش گرفت. _ازت ناراحت بودم... ولی الان میبخشمت.😌 _برو اونور پرو...😜 با صدای سرفه های شهاب، از هم جدا شدند. اخم های نرجس هم، با دیدن شهاب باز شدند.😊 شهاب، با اخم😠 به مهیا نگاهی انداخت و روبه محسن گفت: _آمار چقدر شد؟! محسن یه نگاهی به لیست انداخت. _الان با خانم رضایی؛ خانم ها میشن ۲۵نفر... شهاب، با تعجب به مریم😳 نگاه کرد. مریم لبخندی زد.☺️ _اینجوری نگام نکن... اونم میاد. مریم روبه مهیا ادامه داد: _امروز اینقدر بالا سرش غر زدم که کلافه شد.😆 _شهاب دیدی چقدر خوب شد؛ مهیا هم میاد دیگه! شهاب مهم نیستی😠 زیر لب زمزمه کرد. دختر ها با تعجب😳😳 به شهاب و مهیا نگاه کردند. محسن اخمی😠😕 به شهاب کرد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید. لیست را برداشت. _من میرم لیست رو بدم به حاح آقا... و از بقیه دور شد. خودش هم نمی دانست، چرا اینقدر تلخ شده بود... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨حمله اگرها ... همه چيز به طرز عجيبي مهيا شد ...😟 تمام موانعي که توي سرم چيده بودم يکي پس از دیگري بدون هيچ مشکلي رفع شد ... به حدي کارها بدون مشکل پيش رفت که گاهي ترس وجودم رو پر مي کرد ...🙁😥 انگار از قبل، يک نفر ترتيب همه چيز رو داده بود ... مثل يه سناريوي نوشته شده ... و کارگرداني که همه چيز رو براي نقش هاي اول مهيا کرده ...😟 چند بار حس کردم دارم وسط سراب قدم برمي دارم ... هيچ چيز حقيقي نيست ... چطور مي تونست حقيقي باشه؟ ...😧😥 از مقدمات سفر ... تا تمديد مرخصي ... و احدي از من نپرسيد کجا ميري ... و چرا مي خواي مرخصيت رو تمديد کني؟ ...😧🤔😟 گاهي شک و ترس عميقي درونم شکل می گرفت و موج مي زد ... و چيزي توي مغزم مي گفت ... - برگرد توماس ...👿 پيدا کردن اون مرد ارزش اين ريسک بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممکنه توي ايران واسشون اتفاقي نيوفته ... اما تو چي؟ ...👿 اگه از اين سفر زنده برنگردي چي؟ ... اگه ...👿 اگه ...👿 اگه ... 👿 هنوز دير نشده ... بري توي هواپيما ديگه برگشتي نيست ... همين الان تا فرصت هست برگرد ...😈 روي صندلي ... توي سالن انتظار فرودگاه تورنتو ...✈️ دوباره اين افکار با تمام اين اگرها ... به قوي ترين شکل ممکن به سمتم حمله کرد ...😈 نفس عميقي کشيدم و براي لحظاتي چشم هام رو بستم ... براي رفتن قوي تر از اين بود که اجازه بدم اين ترس و وحشت بهم غلبه کنه ...😊💪 دست کوچيکش رو گذاشت روي دستم ... - خوابي؟ ...👧🏻☺️ چشم هام رو باز کردم و براي چند لحظه بهش نگاه کردم ... - پدر و مادرت کجان؟ ...😊 خودش رو کشيد بالاي صندلي و نشست کنارم ... - مامان رو نمي دونم ... ولي بابا داره اونجا با تلفن حرف ميزنه ...👧🏻☺️ روی صندلی ايستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره کرد ... نه مي تونستم بهش نگاه کنم ... نه مي تونستم ازش چشم بردارم ... ولي نمي فهميدم دنيل 🌸چطور بهم اعتماد کرده بود و به هواي حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود؟ ...😟😕 دوباره نشست کنارم ... - اسم عروسکم ساراست ... براش چند تا لباس آوردم که اگه کثيف کرد عوض شون کنم ...👧🏻☺️ نفس عميقي کشيدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز🌸 ... هنوز داشت پاي تلفن📱 حرف مي زد ... بايد عادت مي کردم ... به تحمل کردن نورا ... به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتي بودن و مراقبت ازشون چيزي بود که حتي فکرش، من رو به وحشت مي انداخت ... اما نه اينقدر ... ولی ماجراي نورا فرق داشت ...😥 هر بار که سمتم مي اومد ... هر بار که چشمم بهش مي افتاد ... و هر بار که حرف مي زد ... تمام لحظات اون شب زنده مي شد ... دوباره حس سرماي اسلحه بين انگشت هام زنده می شد ... و وحشتي که تا پايان عمر در کنار من باقي خواهد موند ..😥😣 ✨✍