💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هشتاد_وهشت
مهیا، در گوشه ای نشسته بود...😣😞
فضای زیبا و معنوی 👣معراج الشهدا👣 خیلی روی او تاثیر گذاشت.
آنقدر از رفتار شهاب دلگیر بود؛
که اصلا چشمه ی اشکش خشک نمی شد؛ و پشت سر هم اشک می ریخت.
نگاهی به اطراف انداخت.
مریم و محسن کنار هم مشغول خواندن دعا بودند.❤️✨❤️
سارا هم مداحی🎧 گوش می داد.
نرجس عکس📸 می گرفت؛
اما شهاب...
کمی با چشمانش دنبال شهاب گشت. او را در گوشه ای دید که سرش پایین بود و تسبیح💜 به دست ذکر می گفت.
آوای اذان از بلندگو📢 به صدا در آمد.
مهیا از جایش بلند شد. به طرف سرویس بهداشتی رفت. وضو گرفت.
همه دختر ها به سمت داخل رفتند...
ولی او دوست داشت تنهایی نماز بخواند. پس همان بیرون؛ گوشه ای پیدا کرد و به نماز ایستاد.
گوشه خلوت و خارج از دید بود و همین باعث می شد، کسی مزاحمش نشود.
نمازش را خواند.😊👌
بعد از نماز، سرجایش نشست. این سکوت به او آرامش می داد.
چشمانش را بست. از سکوت و آرامشی که این مکان داشت، لبخندی روی لبانش نشست.
با شنیدن صدای بچه ها، از جایش بلند شد.
به طرف بچه ها رفت احساس کرد. به نظر اتفاقی افتاده بود. بچه ها آشفته بودند.
_چیزی شده؟!😟
همه به طرفش برگشتند.... مریم خداروشکری گفت.
_کجا بودی مهیا!! نگرانت شدیم.😕
_همین جا بودم... دوست داشتم تنهایی نماز بخونم.😊
سارا خندید.
_دیدید گفتم همین دور و براست!😀
شهاب با اخم😠 یک قدم نزدیک شد.
_این کار ها چیه مهیا خانم؟! شما با ما اومدید. باید خبرمون می کردید، که دارید میرید.... اینقدر بچه بازی در نیارید...
محسن با تشر گفت:
_شهاب!!!😠😐
مهیا لبانش را در دهانش جمع کرد، تا حرفی نزند.😣
ببخشیدی😞 گفت و از بچه ها دور شد.
مریم نگاهی به رفتن مهیا انداخت. با عصبانیت 😠به طرف شهاب آمد.
_فکر نکن با این کارهات همه چی درست میشه... نه آقا! داری بدترش میکنی، دیگه هم حق نداری با مهیا اینجوری حرف بزنی! اصلا باهاش دیگه حرف نزن...
روبه محسن گفت.
ـــ بریم محسن!
به طرف بیرون معراج الشهدا رفتند. مهیا کنار ماشین محسن نشسته بود.
مریم و محسن در ماشین نشستند.
_ببخشید مزاحم شدم!😔
مریم لبخندی زد.😊😒
_اتفاقا، خودم می خواستم بهت بگم بیای پیشمون.
مریم می خواست چیزی بگوید؛ که با اشاره محسن ساکت ماند.😒☝️
مهیا سرش را به شیشه ماشین چسباند و نگاهش را به بیرون انداخت.
ماشین حرکت کرد....
همه ی راه، مهیا به مداحی که در ماشین محسن پخش می شد،🔉 گوش می داد و به خیابان ها نگاه می کرد...
و هر لحظه دستش را بالا می آورد و اشک😭😣 روی گونه اش را پاک می کرد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #هشتاد_وهشت
✨باز مانده
سکوت مطلقي بين ما حاکم شد ...
نفسم توي سينه حبس شد ... حتي نمي تونستم آب دهنم رو قورت بدم ... 😰😑
اون توي حال خودش نبود ...
و هر ثانيه اي که در سکوت مي گذشت به اندازه هزار سال شکنجه به من سخت می گذشت ...
چشم هاي منتظرم، 😨👀در انتظار واکنش بود ... انگار کل دنياي من بهش بستگی داشت ...
و اون ... خم شده بود و دست هاش کل چهره اش رو مخفي کرده بود ...
چند بار دستم رو بلند کردم تا روي شونه اش بگذارم ... اما ناخودآگاه و بي اختيار اونها رو عقب کشيدم ...😨😥
نمي دونستم چي کار باید بکنم ... من دنبال اون، پا به اين سفر گذاشته بودم ... و حالا هر اتفاقي مي تونست براي من بيوفته ...
بهش حق مي دادم که بخواد انتقام بگيره ... اما باز هم وحشت وجودم رو پر کرده بود ...😨😥
اين يه سفر توريستي نبود ... من با تور اونجا نمي رفتم ... و اگه دنيل 🌸رهام مي کرد در بهترين حالت بعد از کلي سرگرداني توي يه کشور غريب ... با آدم هايي که حتي مواجه شدن باهاشون برام رعب آور بود ... بايد دست از پا درازتر برمي گشتم ...😣
سرش رو که بالا آورد چشم هاش سرخ و خيس بود ... با کف دست باقي مونده نم اشک رو از کنار چشمش پاک کرد ...😭
تمام وجودم از داخل می لرزيد ... اين پريشاني، حال هر بار من در مواجهه با ساندرز🌸 بود ... و توي اون لحظات بيشتر از قبل شده بود ...
نمي تونستم بهش نگاه کنم ... اشک با شرم توي چشم هام موج می زد ...
- هيچ چيز جز اينکه بگم ... متاسفم ... به مغزم خطور نمي کنه ...😥😞
از حالت خميده اومد بالا و کامل نشست ...
و نگاه سنگينش با اون پلک هاي خيس، چرخيد سمت من ... از ديدن عمق نگاهش، قلبم از حرکت ايستاد ...😥
- اگه منتظر شنيدن چيزي از سمت من هستي ... الان، مغز منم کار نمي کنه ... جز شکرگزاري از لطف و بخشش خدايي که مي پرستم ... به هيچي نمي تونم فکر کنم ...
نمي تونم چيزي بهت بگم ... اصلا نمي دونم چي بايد بگم ...
مي دونم در اين ماجرا عمدي در کار نيست ... اما مي دونم اگه خدا ...😢
دوباره اشک توي چشم هاي سرخش حلقه زد ... و بغض راه کلمات و نفسش رو بست ...
بدون اينکه مکث کنه از جا بلند شد و رفت سمت سرويس هاي هواپيما ... و من مي لرزيدم ... مثل بچه اي که با لباس بهاري ... وسط سرما و برف سنگين زمستان ايستاده ...😥😧
به جای سرزنش کردن و تنفر از من ... وجودش محو نعمت خدایی بود که می پرستید ...😟
چند دقيقه بعد، برگشت ...
نشست سر جاش ... با نشستنش، نورا تکاني خورد و از خواب بلند شد ... خواب آلود و با چشم هاي نيمه باز ...
نورا رو از روي صندلي برداشت و محکم توي بغلش گرفت ... از بين فاصله صندلي ها نيم رخ چهره هر دوشون رو واضح مي ديدم ...
با چشم هاي پف کرده، دستي روي سر دخترش کشيد ...
- بخواب عزيزم ... هنوز خيلي مونده ...
هواپيما 🛬توي فرودگاه استانبول به زمين نشست ... و ما منتظر تا زمان اعلام پرواز استانبول ـ تهران ...✈️
تمام مدت پرواز نمي تونستم بشينم ... ولی حالا که همه چیز تموم شده بود ... آروم نشسته بودم و غرق فکر ...💭😔 و زماني که انتظار به پايان رسيد ...
اين سفر، ديگه سفر من نبود ... بايد از همون جا برمي گشتم ...
اونها آماده حرکت شدن ... اما من از جام تکان نخوردم ...
ثابت روي صندلي ... همون جا باقی موندم ...😔😣
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی