eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
516 دنبال‌کننده
237 عکس
308 ویدیو
4 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ساعت۷صبح بود. 🕔مهیا، امروز سحر خیز شده بود! روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می توانست حیاط و آن حوض و درخت های زیبا را، طراحی کند. تند تند، با قلم هایش روی برگ های سفید طرح می نگاشت. با احساس سرما، پتو را بیشتر دور خودش پیچاند و لیوان قهوه اش را به لبانش نزدیک کرد. با شنیدن صدای اتومبیلی ،🚙 که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان را سرجایش گذاشت. همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط آمدند.... همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند.😒👋😔👋😢👋 مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود.😧😳 شهاب، مادرش را در آغوش 🤗گرفت و بوسه ای😘 بر سر مادرش گذاشت. شهین خانوم، قرآن✨ را بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد. مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش آمد... زمزمه کرد. _نکنه داره میره سوریه؟!😨... نه! خدای من... احساس کرد، قلبش فشرده شد. شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت. مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت. اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند. مهیا به دیوار تکیه داد. الآن، وقت رفتن شهاب نبود. 😔الآن که احساسی جدید در دلش غنچه 🌱زده بود... احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است... فقط می دانست، که این احساس به وجود می آمده و احساس خوب و آرامش بخشی به او می دهد. با حرڪت کردن اتومبیل ، 💨🚙چشمانش را محکم روی هم فشار داد. بغض گلویش، نفش کشیدن را برایش سخت کرده بود. دستی به گلویش کشید. قطره های اشک، 😭پشت سر هم. بر گونه هایش ریختند. _الآن وقت رفتنت نبود، شهاب... لعنتی، نباید می رفتی... دیگر، پاهایش توان ایستادن را نداشت. روی زمین افتاد. پاهایش را، در شکمش جمع کرد.😣😭 دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هایش را پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش را خیس کردند. به عکس شهید همت خیره شد. _بعد خدا... سپردمش به تو... سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به هق هق کرد.😭 *** با عصبانیت 😠از جایش بلند شد. _تقصیر توه..... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی! 🔥مهران،🔥 نگاهش را از صفحه موبایلش📱 بیرون آورد. _می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟! _نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه!😏📛 _اینی که من دیدم عاشق نمیشه... با عصبانیت😡 به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید. _من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی...😡💴 _باشه حالا... چرا عصبی میشی؟!😐 پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت. _دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم! 🔥مهران🔥 چشمانش را باریک کرد. _تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟! به سمت پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. سیگارش 🚬را روشن کرد، و گفت: _این دیگه به تو ربطی نداره...تو کار خودت رو انجام بده... 🍃ادامہ دارد.... 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف تماسی به یاشار گرفت.. به او گفت که سمیرا به شیراز آمده... یاشار _خب که چی..؟! من نمیام دنبالش.. مگه من از خونه کردمش بیرون.. بیخود... خودش رفته، خودشم برمیگرده...😡 یوسف_ آخرش چی یاشار....؟؟!!😠 یاشار _آخرش طلاق!😡 یوسف_ خانمت مهمون منه اما نه بدون تو.. اون ازدواج کرده با داداشم.. پس میای میبریش..!! اگه بخاد بمونه با تو میمونه...!😠☝️ یاشار _اینو میگی که منو بکشونی شیراز.. ولی من نمیام.. خودش رفته خودشم برمیگرده... یوسف_ ولی کارت درست نیس.. اشتباه میکنی.. این راهش نیس...!!! 😐😠 یاشار _چیه فکر کردی سمیرا مث خانم خودته..؟! که مهرشو ببخشه..!! بی وجدان مهرشو گذاشته اجرا ١٣٠٠ سکه برم از کجا بیارم یوسف..! 🗣 فکر کردی من میلیاردرم..! آقای سخایی همه پولا رو کشید بالا... بابا و عموسهراب ورشکست شدن..😠 یوسف_ آره میدونم همه رو.. ولی دلیل خوبی نیس.! خودتم میدونی...!!😐😕 یاشار عصبی فریاد میکشید... یوسف هرچه میگفت نمیتوانست آرام کند برادری که به فکر منافعش بود نه زندگیش.. یاشار _امروز یکشنبه هست، تا اخرهفته برگشت که هیچ، برنگشت... برگه احضاریه رو خودم میفرستم براش شیراز..!! یوسف_ نمیخام تو کارت دخالت کنم.. ولی فکر کن.. شما خیلی همو دوست داشتید.. اگـ... یاشار _دوست....؟؟؟ هه.. حرفای خنده دار نزن جون من... بیخیال یوسف نظر منو نمیتونی برگردونی.. خودت میدونی چقدر عاشق بچه ام.. نمیخام حسرت به دل باشم..! یوسف_ شما چرا باهم حرف نمیزنین..!؟ اخه مرد حسابی اینا باید باعث بشه زندگیتو بهم بزنی...!! ؟؟😡 یاشار _اون.. حرف تو کله ش نمیره..!! فقط زبونش پوله یوسف... فقط پول..!! تا حالا من عابر بانک بودم فقط و فقط پول ببینه حالش خوبه!! اون منو نمیخاسته.. پولمو میخواسته.. پول..! 😞😠 یوسف_😞 یاشار _ خیلی ماهه خانمت.. خودتم خوبی.. به هم میاین..یک هفته س تو حجره میخابم.. اصلا حتی زنگ نزد ببینه مردم یا زنده ام..!! غذا چی میخورم.!.. بیخیال یوسف..نگران زندگیم نباش...!! من خیلی وقته به آخر خط رسیدم..!! کل زندگی من ٧ ماه شد.! یوسف_ نمیدونم دیگه چی بگم بهت..! خودت میدونی و زندگیت.. ولی هنوزم میگم اشتباه داری میکنی.!😒 یاشار _انتخاب سمیرا اشتباه بود. زندگی کردن باهاش اشتباه بزرگتر.!😞 یوسف هرچه کرد.... نتوانست یاشار را راضی کند. پایبند کند. پشیمان کند. که بدنبال همسرش بیاید. که کمی فکر کند... اشتباهاتش را گوشزد کرد... نصیحت برادرانه میکرد.. خاطرات خوبشان را تداعی میکرد.. تا مگر جوشش عشق همسری برادرش را به رخ او بکشد.. اما نشد.. نتوانست.. کدورت ها و دلخوری ها انباشته شده بود.. حتی مشورت با آقابزرگ و خانم بزرگ.. حتی رفتن پیش مشاور.. هیچ کدام از نظرات برای یاشار معنا و مفهوم نداشت.. چرا که راهی بجز طلاق نمیدید.. امروز پنج‌شنبه است.. همان روزی که سمیرا باید برمیگشت.. مردد بود برگردد یانه.! برمیگشت با حقارت، سوختن و ساختن.. یا برنمیگشت و طلاق..! عجب ... عجب ... عجب شاید خدا میخواست... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨پیچش سرنوشت شوک شنيدن اون جملات که تموم شد ... بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ...😂 خنده هايي که بيشتر شبيه قهقهه هايي از عمق وجود بود ... چند دقيقه، بي وقفه ... صداي من فضا رو پر کرد ... تا بالاخره تونستم یه کم کنترل شون کنم ... - من چقدر احمقم ... منتظر شنيدن هر چيزي بودم جز اين کلمات ...😅😂 دوباره خنده ام گرفت ... اما اين بار بي صدا ... - تو واقعا ديوونه اي ... خودتم نمي فهمي چي ميگي ... يه مرد هزارساله؟ ... 😳😂 و در ميان اون تاريکي چند قدم ازش دور شدم ... افرادي که با فاصله از ما ... اون طرف خيابون بودن با تعجب بهمون نگاه مي کردن ... خنده هاي من بلدتر از چيزي بود که توجه کسي رو جلب نکنه ... - تو ديوانه اي ... يعني ... همه تون ديوانه ايد ...😂فکر کردي اگه اسم عيسي مسيح رو بياري حرفت رو باور مي کنم؟ ...😅 و برگشتم سمتش ... - من کافرم ساندرز🌸 ... نه فقط به خدای تو و عيسي ... که به خداي هيچ دين ديگه اي اعتقاد ندارم ... ولي شنيدن اين کلمات از آدمي مثل تو بود ... تا قبل فکر مي کردم خيلي خاص هستي که نمي تونم تو رو بفهمم ... اما حالا مي فهمم ... اين جنونه ... تو ... همسرت ... کريس ... و همه اون برادر و خواهران مسلمانت عقل تون رو از دست داديد ... واسه همینه که نمی تونم شما رو بفهمم ...😊 چهره ام جدي شده بود ... جملاتم که تموم شد ... چند قدم همون طوري برگشتم عقب ... در حالي که هنوز توي صورتش نگاه مي کردم ... و چشم هام پر از تحقير نسبت به اون بود ... و حس حماقت به خاطر تلف کردن وقتم ... بدون اينکه چيزي بگم ... چرخيدم و بهش پشت کردم و رفتم سمت ماشين ... همون طور که ايستاده بود ... دوباره صداي آرامش فضا رو پر کرد ... - اگه اين جنون و ديوانگي من و برادرانم هست ... پس چرا دولت براي پيدا کردن اين مرد توي عراق ... داره وجب به وجبش رو شخم می زنه؟ ...😊😏 پام بين زمين و آسمون خشک شد ... همون جا وسط تاريکي ... 😳😱 از کجا چنين چيزي رو مي دونست؟ ... اين چيزي نبود که هر کسي ازش خبر داشته باشه ... و من ... اولين بار از دهن پدرم شنيده بودم ...😰😳 وقتي بهش پوزخند زدم و مسخره اش کردم ... وقتي در برابر حرف هاي تحقيرآميز من چيز بيشتري براي گفتن نداشت و از کوره در رفت ... فقط چند جمله گفت ... - ما دستور داريم هدف مهمتري رو پيدا کنيم ... و الا احمق نيستيم و با قدرت اطلاعاتي اي که داريم ... از اول مي دونستيم اونجا سلاح کشتار جمعي نيست ...😊 هميشه در اوج عصبانيت، زبانش باز مي شد و چند کلمه اي از دهانش در مي رفت ... فقط کافي بود بدوني چطور مي توني کنترل روانيش رو بهم بريزي ... براي همين با وجود درجه اي که داشت ... جاي خاصي در اطلاعات ارتش بهش تعلق نمي گرفت و هميشه يک زير مجموعه بود ... اما دنيل ساندرز چطور اين رو مي دونست؟ ... و از کجا مي دونست اون هدف خاص چيه؟ ... هدف محرمانه اي که حتي من نتونسته بودم اسمش رو از زیر زبون پدرم بيرون بکشم ... اگر چيزي به اسم سرنوشت وجود داشت ... قطعا سرنوشت هر دوي ما ... به شدت با هم پيچيده شده بود ... ✨✍
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت پدرم فداى آنکه عمود خیمه اش شکسته شد. پدرم فداى آنکه غمگین در گذشت. پدرم فداى آنکه تشنه جان سپرد. پدرم فداى آنکه محاسنش غرق خون شد. پدرم فداى آنکه جدش محمد مصطفاست، جدش فرستاده خداست . راستى حسین! این سؤال تو را چه پاسخ گفتند وقتى که پرسیدى : _✨فبم تستحلون دمى ؟(44) راستى، از خون على اصغر حتى به زمین نچکید... میان دست و بدن عباس ، افتاده بود؟ آب نخورد، حتى وقتى که آب شد. راستى رقیه به حسین چه گفت، رقیه با حسین چه کرد که حسین به او پروانه رفتن داد؟ از همه سخت تر وداع بود.... وداع با حسین. وداع با جهان، وداع با جان ، وداع با هر چه که دوست داشتنى است. زینب ! زینب ! زینب! تو را به خدا خودت را کن. کار تو هنوز به اتمام است. تو تازه باید را از مدینه رسول الله به تمام منتشر کنى.... تو باید را نگه دارى. و اصلا مگر نه مرجعیت آشکار، پس از حسین با توست ؟ مگر نه باید باید در پرده بماند تا نسل امامت شود؟ پس تو از این پس، مردمى، پرسشهاى مردمى ، مشکلات مردمى و پرچم مردمى و میان حق و باطل مردمى. با دستهاى توست... که از دوش به قامت منتقل مى شود.... پس گریه نکن زینت ! خودت را حفظ کن زینب! اکنون آرام آرام به نزدیک مى شوى... و که درمدینه چشم انتظار توست، از آنچه تاکنون بر دوش خود، حمل کرده اى ، کمتر نیست. پرده کجاوه را کنار مى زنى... و از پشت پرده هاى اشک به راه ، نگاه مى کنى . چیزى تا مدینه نمانده است. سواد مدینه که از دور پیدا مى شود، فرمان مى دهى که همگان از مرکبها پیاده شوند: _✨به احترام حرم رسول الله از محملها فرود بیایید! همه پیاده مى شوند.... رمانکده زوج خوشبخت ❤️ @romankadahz
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت مرد زانوهایش را در شکمش جمع کرد ، و سرش را روی آن‌ها گذاشت. نفسش را بیرون داد و پرسید: - چی می‌خوای؟ بگو تا بگم! کمیل لبخند کمرنگی زد: - انگار داری سر عقل میای! چیز زیادی ازت نمی‌خوام. فقط می‌خوام بدونم کی ازت خواسته بود اون دختره رو بکشی؟ مرد دوباره سرش را به دیوار تکیه داد: - اسمم شهابه. تاجایی که یادمه، حتی از تو شکم ننه‌م، بهائی بودم. کمیل از شنیدن این حرف تکان خورد ، و چشمانش گرد شد؛ اما ساکت ماند تا ادامه‌اش را بشنود. شهاب: نمی‌دونم خونواده‌م از کِی بهائی شدن؟ ولی من تا چشم باز کردم آموزش دیدنم شروع شد. زیاد این شهر و اون شهر می‌رفتیم. همه‌ش هم دستور محفل* بود. بابام مطیع محض محفل و بیت‌العدل** بود. همینم شد وقتی بیست سالم شد، برامون جور کردن یه سفر زیارتی بریم عکا. کمیل احساس کرد با شنیدن این حرف ، ضربه‌ای سنگین به سرش وارد شده است. عکا؛ شهری در فلسطین اشغالی، آرامگاه بهاء و قبله بهائیان! کار داشت بیخ پیدا می‌کرد. خوب می‌دانست با یک فردِ بهائی روبه‌رو نیست، بلکه با یک سازمان روبه‌روست. شهاب: اون‌جا چندروزی زیارت کردیم و برگشتیم...البته با مدارک جعلی. یکم بعد از این که برگشتیم ایران، بیت‌العدل دوباره دستور داد من تنهایی برم اسرائیل. منم که از خدام بود. بازم با مدارک جعلی رفتم. اون‌جا بهم گفتن من یکی از افرادی هستم که این توانمندی ویژه دارم تا زمینه رسیدن به عصر ذهبی*** رو فراهم کنم. برای همینم شد که بهم اقامت دادن و شروع کردن به آموزش دادنم. کمیل پرسید: - چرا فکر می‌کردن تو توانایی ویژه داری؟ شهاب: بخاطر قدرت بدنیم. من از قبلش رزمی‌کار بودم. اونام خیلی فشرده آموزشم می‌دادن؛ چندین برابر اون چیزی که تا قبلش دیده بودم. بعد دو، سه سال، فرستادنم ایران. بهم همه جور امکانات دادن و قرار شد منم هرکاری که خواستن رو براشون انجام بدم. البته قبلشم همینطور بود، ولی کارهایی که بعد از آموزش توی اسرائیل بهم می‌سپردن هم سخت‌تر بود هم کلاسش بالاتر بود. خیلی کیف می‌داد که مستقیم از بیت‌العدل اعظم دستور می‌گرفتم. کمیل: مثلا چه کارهایی؟ پانوشت: *محفل، یک شورای ۹ نفره بهائی است که وظیفه ادارهٔ امور بهائیان را بر عهده دارد. در سطح محلی امور بهائیان توسط محفل محلی و در سطح ملی توسط محفل ملی اداره می‌شود. محفل‌ها تمام امور بهائیان را کنترل کرده و می‌توان گفت یک فرد بهائی، اختیاری از خود ندارد و باید تمام امورش را مطابق نظر محفل انجام دهد؛ حتی در زمینه ازدواج و محل زندگی. :بیت‌العدل، شورای بین‌المللی فرقه بهائی و بالاترین مقام تصمیم‌گیری در این فرقه است. این جمع متشکل از ۹ عضو است و محل آن در بندر حیفا واقع در فلسطین اشغالی است. *عصر ذهبی، بر اساس کتب بهائی، آخرین دوره از ادوار تاریخ فرقه انحرافی بهائیت است و به دورانی گفته می‌شود که بهائیت بر تمام جهان حاکم شود. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت صدای متهم زن تبدیل به ضجه شد؛ ضجه‌اش تمام اتاق ملاقات را برداشت: - وقتی صدای شکستن استخون گردنشو شنیدم دستام شل شد... بی‌حال شده بود... نمی‌دونستم مُرده...خدا ما رو نمی‌بخشه...لعنت به ما...لعنت به من...اون با ما بد نکرده بود... صدای ضجه‌اش هر لحظه بلندتر می‌شد؛ انقدر که نتوانستم در اتاق بمانم. یادم نیست دقیقاً با چه حالی از اتاق و از بازداشتگاه زدم بیرون و سوار ماشین شدم. فقط یادم هست دیوانه‌وار شروع کردم به رانندگی. بی‌هدف رانندگی می‌کردم و داد می‌زدم. کسی نبود که اشک‌هایم را ببیند، داد می‌زدم و گریه می‌کردم. مطهره با آن لبخند قشنگش دائم جلوی چشمم بود. مطهره مهربان و مظلوم من... انقدر رانندگی کردم که از شهر خارج شدم. تمام دو ماه و بیست و سه روز خاطره‌ای که از مطهره داشتم آمده بود جلوی چشمم. خاطراتم یک طرف، آنچه از آن متهم زن شنیده بودم هم یک طرف. مطهره یک تنه ایستاده بود جلوی پنج نفر. جنگیده بود. بهش نمی‌آمد زورش زیاد باشد؛ اما جنگیده بود. راه گلویش را بسته بودند که صدای فریادش به کسی نرسد. آرام شهید شد. بی‌صدا. مظلوم. بی‌گناه. مطهره فقط یک ضابط قضائی بود. یک ضابط خاص قضائی؛ یک ضابط مسئولیت‌پذیر که تا پای جان نگذاشته بود مجرم فرار کند، آن هم نه یکی و دوتا. پنج مجرم از اعضای یک باند فساد. از شهر خارج شده بودم. واقعاً کار خدا بود که تصادف نکردم با آن حال خراب. دستانم را انقدر روی فرمان ماشین فشار داده بودم که بی‌حس شده بودند. فرمان را چرخاندم سمت شانه راست جاده و توقف کردم. مقابلم صحرا بود و چند زمین کشاورزی. از ماشین پیاده شدم. یادم نیست در ماشین را بستم یا نه. دویدم در صحرا. داد زدم. مثل دیوانه‌ها؛ نه...واقعاً دیوانه شده بودم. خودتان را بگذارید جای من؛ یکی از سحرهای ماه رمضان بروید دنبال همسرتان، بعد او را با گردن شکسته و صورت کبود تحویل‌تان بدهند و جلوی چشمتان تمام کند و چندروز بعد هم قاتلش مقابلتان بنشیند و تعریف کند که چطور عشق‌تان را شهید کرد. دیوانه شدن کم نیست؟ داد می‌زدم؛ با تمام توانم. دیگر گریه‌ام بند آمده بود و فقط داد می‌زدم: - خداااااااااا ! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا @romankadahz