🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🌸💜 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هفتاد_وچهار
تا نگاهم بهش خوردمات اشکای روی صورتش شدم …
با حالتی آشفته اومد تو و بغلم کرد
- معصومه … معصومه …😭
سعی کردم آرومش کنم
- چیشده سمیرا جان😧
ازم جدا شد، در و بستم و باهم لب حوض نشستیم، در حالی که نگاه نگرانم😧 هنوز رو صورتش بود گفتم:
_نمی خوای بگی چیشده؟!
با پشت دستش اشکاشو پاک کرد، چقدر برام عجیب بود که برای اولین بار سمیرا بدون آرایش میومد بیرون،😟😊
با صدای گرفته از گریه اش گفت:
_من اشتباه کردم، تمام عمرم رو اشتباه کردم😖😢
نگاهم کرد و ادامه داد
- من چقدر بی خاصیت بودم، چقدر نفهم بودم معصومه.. چقدر احمق بودم..😢
- این حرفا چیه میزنی عزیزم .. مگه چیکار کردی!😊
- معصومه چرا وانمود میکنی هیچی نمیدونی، 🙁تو صدها بار بهم مستقیم و غیر مستقیم یاداوری میکردی، تذکر میدادی، اما من همش به شوخی و مسخره بازی میگرفتم😓
هیچی نمیگفتم و فقط نگاهش میکردم، برام عجیب بود که این حرفا رو از سمیرا بشنوم
- دیروز که از خونه فاطمه سادات رفتم خونه انقدر حالم بد بود که فقط گریه میکردم،😣😢
یه لحظه احساس کردم من چقدر به نرگس دوماهه #مدیونم،
یه لحظه به خودم اومدم و فکر کردم چجوری از فردا میتونم تو روی #عاطفه نگاه کنم،
یه لحظه فکر کردم اصلا #هادی چرا باید میرفت که نرگسش #یتیم بشه،
چرا...😞
تو همیشه میگفتی اگه اونا نرن اسلام نابود میشه
اگه اسلام نباشه ما دیگه تو امنیت و راحتی الان نمیتونیم زندگی کنیم ..
معصومه من کل شب رو گریه میکردم و به همه چی فکر میکردم .. معصومه!...
ادامه دارد....
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #هفتاد_وچهار
_سلام... خوب هستید؟!
مهیا، خودش را جمع و جور کرد.
_خیلی ممنون!
_تنها هستید؟؟ یا با خانواده اومدید؟!
_نه! تنها اومده بودم امام زاده.
_قبول باشه!
مهیا سرش را پایین انداخت.
_خیلی ممنون!
_دارید می رید خونه؟!
_بله! الان تاکسی می گیرم میرم.
_لازم نیست تاکسی بگیرید، خودم می رسونمتون.
_نه... نه! ممنون، خودم میرم.
شهاب دزدگیر ماشین را زد.
_خوب نیست این وقت شب تنها برید. بفرمایید تو ماشین، خودم می رسونمتون.
شهاب مهلتی برای اعتراض کردن مهیا نگذاشت و به طرف دوستانش رفت. مهیا استرس عجیبی داشت.
به طرف ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت.
کمربند ایمنی را بست و نفس عمیقی کشید.
شهاب سوار ماشین شد.
_شرمنده دیر شد.
_نه، خواهش میکنم.
شهاب ماشین را روشن کرد.
قلب مهیا💓 بی تابانه به قفسه سینه اش می زد.
بند کیفش را در دستانش فشرد.
صدای مداحی فضای ماشین را پر کرد.
_منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین...
ببین که خیس شدم...
عرق نوکریت این...
دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه... چقدر شهید دارند... میارند از تو سوریه...
مهیا، یواشکی نگاهی👀 به شهاب انداخت. شهاب بی صدا مداح را همراهی می کرد.
_منم باید برم...آره برم سرم بره...
نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره...
سریع نگاهش را به کفش هایش دوخت. ترسید، شهاب متوجه شود.
سرش را به طرف بیرون چرخاند و به مداحی گوش سپرد.
تا رسیدن به خانه، حرفی بینشان زده نشد.
مهیا در را باز کرد.
_خیلی ممنون! شرمنده مزاحم شدم.
اما تا خواست پیاده شود، صدای شهاب متوقفش کرد.
_مهیا خانم...
_بله؟!
شهاب دستانش را دور فرمون مشت کرد.
_من باید از شما عذرخواهی کنم. بابت اتفاقات اون روز، هم جا موندنتون هم دستون، هم...😔
دستی به صورتش کشید.
ـــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید.
اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع می کردم، این اتفاق نمی افتاد.
_تقصیر شما نیست؛ تقصیر دیگری رو نمی خواد گردن بگیرید.
_کاری که نرجس خانم...
مهیا، اجازه نداد صحبتش را ادامه بدهد.
_من، این موضوع رو فراموش کردم... بهتره در موردش حرف نزنیم.
شهاب لبخندی زد.
_قلب پاکی دارید؛ که تونستید این موضوع رو فراموش کنید.
مهیا، شرم زده، سرش را پایین انداخت.
_خیلی ممنون!
سکوت، دوباره فضای ماشین را گرفت.
مهیا به خودش آمد.
از ماشین پیاده شد.
_شرمنده مزاحمتون شدم...
_نه، اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید.
_سلامت باشید؛ شب خوش...
مهیا وارد خانه شد. به محض بستن در، صدای حرکت کردن ماشین شهاب را شنید. به در تکیه داد.
قلبش، در قفسه سینه اش، بی قراری می کرد.💓
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. دستش را روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد...
_پس چته؟! آروم بگیر...!!
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وچهار
تا ساعت ۴ عصر حرف زدند..
غذا خوردند. سمیرا درددل میکرد.گریه میکرد و ریحانه دلداریش میداد..
از بی عاطفه بودن یاشار..
از زخم زبانهای مادرشوهرش..
از اینکه صاحب اولاد نمیشدند..
از تمام بی احترامی ها..
سمیرا گریه میکرد و عذرخواهی میکرد..
گریه هایش از #درد بود..
درد هایی که روی هم #انباشته شده بود..
یاشار غد بود..
عذرخواهی نمیدانست.. مهم بود زندگیش اما بلد نبود که چه کند.. چگونه دل بدست آورد..
💭ریحانه یادش آمد..
به وقتی نامزد بودند.. چطور یوسفش دلخوری را از دلش درآورد.. چطور او را به سفره خانه برد.. همه کار کرد تا لکه سیاه اندوه دلش برطرف شود..
سمیرا میگفت...و ریحانه صبورانه گوش میکرد..
سمیرا_ هیچ وقت یادم نمیره که مراسمتونو بهم زدم..همه چی رو مسخره میکردم.. از اول جریان شما تا شب عروسیتون.. ریحانه منو ببخش..😞
_یه چیزی بود.. دیگه گذشته..😊
_تمام این بلاها نمیدونم از کجا نازل شد😭مگه من چن سالمه.. میخاد #طلاقم بده منم #مهریه ام رو گذاشتم اجرا😭 ازش #شکایت کردم.. بدم میاد ازش..😭ازدواج ما #تب_تندی بود که بعد ١ ماه زود سرد شد..😭۶ ماه بقیه رو #تحملش کردم ریحانه.. تحمل میدونی چیه.!؟😭#سوختن و #ساختن میدونی اصلا.. 😭
ریحانه_😒😔
سمیرا_ نه بابا... تو چه میدونی من چی میگم. تو و یوسف #عاشقانه دارید زندگی میکنین نه مث من بدبخت😭
سمیرا بلند بلند حرف میزد..
گریه میکرد..
عذرخواهی میکرد..
ریحانه گاهی گوش میکرد..
گاهی نصیحتش میکرد..
و گاهی همدردی..
ساعت نزدیک ۵ بود..
ریحانه تماسی گرفت با حبیبش،😍 که میوه بخرد..🍉 آبروداری کند.. که میهمان دارند..
ورودی خانه را...
یوسف، #پرده ای را آویزان کرده بود..
که وقتی درب خانه باز میشود، خانه اش، #دید نداشته باشد..😊☝️
سمیرا....
مات حرکات ریحانه شده بود..😧😳
برایش باورکردنی نبود..
مگر ریحانه آرایش بلد بود..!!؟؟😳
مگر #دلبری میدانست..؟؟!!😳
چقدر ریحانه #زیبا بود..
چقدر بانو بود..
با اینکه همیشه #پوشیده بود..فکر میکرد حتما ایرادی دارد.!😞😥
#چقدراشتباه_کرده_بود..
چقدر زندگیش با او فاصله داشت..
زندگی ریحانه و یوسف پر از #محبت و #عشق ولی زندگی خودش اول #پول و بعد #هرکسی_راحتی_خودش😭
ریحانه...
حسابی به خودش رسیده بود.💅
سمیرا به عادت همیشگی اش،...
لباس آزاد می پوشید..
عجب #بانویی.. عجب #عشقی..
آیفون خانه به صدا در آمد..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #هفتاد_وچهار
✨سلام آقاي ساندرز
با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف کردم ...
نمي دونستم چطور جلو برم و چي بگم ... مغزم کار نمي کرد ... از زماني که حرف ها و اشک هاي همسرش رو پاي تلفن شنيده بودم حالم جور ديگه اي شده بود ...
همون طور، ساعت ها توي ماشين منتظر ... به پشتي صندلي تکيه داده بودم و از شيشه جلوي ماشين به در ورودي آپارتمان نگاه مي کردم ...
بالاخره پيداش شد ...
فکر مي کردم توي خونه باشه ... از تعطيل شدن مدرسه زمان زيادي مي گذشت ... و براي برگشتن به خونه دير وقت بود ...
اون هم آدمی مثل ساندرز که در تمام اين مدت، هميشه رفت و آمدهاش به موقع و برنامه ريزي شده بود ...😊
چراغ ها، زمين اون آسمون بي ستاره رو روشن کرده بود ... خيابون خلوتي بود ... و اون، خيلي آروم توي تاريکي شب به سمت خونه اش برمي گشت ...
دست هاش توي جيبش ...
و با چهره اي گرفته ... مثل سرداري که از نبرد سنگيني با شکست و سرافکندگی برمي گشت ...
حرف ها و اشک هاي اون روز، برگشت رو براي اون هم سخت کرده بود ...😒
توي اون تاريکي، من رو از اون فاصله توي ماشن نمي ديد ...
چند لحظه از همون جا فقط به چهره اش نگاه کردم ...
به ورودي که رسيد ... روي اولين پله ها جلوي آپارتمان نشست ... سرش رو توي دست هاش گرفت و چهره اش از ديد من مخفي شد ...
چقدر برگشتن و مواجه شدن با آدم هاي خونه براش سخت شده بود ... توي اين مدتي که زير نظر داشتمش هيچ وقت اينطوري نبود ...😟😒
هيچ کدوم شون رو درک نمي کردم و نمي فهميدم ...
فقط مي دونستم چيزي رو از افراد محترمي گرفتم که واقعا براشون ارزشمند بود ...😒
از جاش بلند شد که بره تو ... در ماشين رو باز کردم و با شرمندگي رفتم سمتش ...😔
از خودم و کاري که با اونها کرده بودم خجالت مي کشيدم ... هر چند شرمندگي و خجالت کشيدن توي #قاموس_من نبود ...😣😓
مي خواستم اون دبير رياضي رو مثل يه مسأله سخت حل کنم.... اما خودم توي معادلات ساندرز حل شدم ...😔
متوجه من شد که به سمتش ميرم ... برگشت سمتم و بهم خيره شد ... چهره اش اون شادي قبل رو نداشت ... و برعکس دفعات قبل، اين بار فقط من بودم که به سمتش مي رفتم ...
و اون آرام جلوي پله هاي ورودي ايستاده بود ...😞
حالا ديگه فاصله کمي بين ما بود ... شايد حدود دو قدم ...
ايستادم و دوباره مکث کردم ... از چشم هاش مي شد ديد، ديدن چهره من براش سخت بود ...
لبخند تلخ پر از شرمساري وجودم رو پر کرد ...😞
- سلام آقاي ساندرز🌸 ...😓✋
و اين بار، اين من بودم که دستم رو براي فشردن دست اون بلند کردم ...
و چشم هاي پر از درد اون بود که متعجب😟 به اين دست نگاه مي کرد ...
چند ثانيه مکث کرد و دستم رو به گرمي فشرد ...
شايد نه به اندازه اون گرمايي که قبل مي تونست وجود داشته باشه ...
نفس عميقي کشيدم ... هوايي که بعد از ورود ... به سختي از ريه هام خارج مي شد ...
و چشم هايي که از شرم، قدرت نگاه کردن به اون رو نداشت ...
- با من کاري داشتيد؟ ...😒
سرم رو آوردم بالا ... و نگاهم روي چشم هاش خشک شد ...
- مي خواستم ازتون عذرخواهي کنم ... و اينکه ...😞
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی