🕊رمان #هادے_دلہــــــا
قسمت #هفتاد_وهشتم/ آخر
تمام طول راه تا مزار رو گریه کردم وقتی رسیدم مزار
پاشووووو محسن😭😭😭😭
پاشو که همه عالم و ادم دارن حرف ازدواج منو حسن رو میزنن😔😭
مردم چه میفهمن چقدر سخته تو اوج جوانی بیوه شدن😔😭
فقط کافیه با یه آقا تو کوچه خیابون صحبت کنی اون وقت چه فکرایی در موردت میکنن
ازدواج کنی میگن منتظر بود شوهرش بمیره شوهر کنه
ازدواج نکنه میگن کیو زیر سر داره که شوهر نمیکنه
مادر شهید، پدر شهید ، خواهر شهید ، برادر شهید،
فرزند شهید بودن سخته خیلی هم سخته
ولی #همسر شهید بودن سخت تره چرا که سایه مردی سرت نیست😔
مردم چه خبر دارن از همسران شهدایی که برای بودن در کنار فرزندشون مجبور به ازدواج با برادر شوهرشون شدن؟😔💔
همسران شهدایی که از طرف خانواده شهید خیلی اذیت شدن ولی بخاطر فرزندشون تحمل کردن
داشتم با محسن حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد اسم داداش حسن روی گوشی نمایان شد
-الو
سلام زنداداش کجایی؟
-پیش مَردَم😍
جایی که کسی جرات نمیکنه بهم پیشنهاد ازدواج با برادرشوهرمو رو بده😒😡
داداش حسن:میام اونجا من چند دقیقه دیگه
حسن سر به زیر شروع کرد به حرف زدن : من شرمندتم زنداداش باید خیلی زودتر این موضوع رو خودم پیگیری میکردم
دستام شروع کرد به لرزیدن
**حقیقتش من یکی از هم دانشگاهی های خانمم رو زیر نظر دارم برای ازدواج
همین امشب این موضوع رو مطرح میکنم تا شما هم خلاص بشی از این موضوع
تا رسیدن ، هم من هم حسن آقا ساکت بودیم
شب بعد از شام حسن رو به همه گفت : لطفا چند دقیقه همه بشینید
تو این مدت خیلی از گوشه کنار به گوشم رسوندن که زنداداشت جوانه عقدش کن
ولی زینب خانم همیشه همون زنداداش کوچولوی من میمونه
ازتون میخوام برای پایان این حرفای صد من یه غاز فردا زنگ بزنید خونه خانم زارع و هماهنگ کنید برای خواستگاری
میخوام روز چهلم محسن همه بفهمن من نامزد کردم
تا دیگه اسم ناموس برادر شهیدم نقل دهان ها نباشه😡😒
همون فردا شب حسن و سمانه بهم محرم شدن
روزهای پایانی بارداری بیشتر محتاج بودن محسن بودم.
فقط مجلس چهلم یه نفر بلند گفت : معلوم نیست چیه که حتی برادر شوهرشم حاضر نشد باهاش ازدواج کنه
آااااااااااخ همین حرف باعث شد که حالم بد بشه ماااااااامان😭
نفهمیدم چی شد
وقتی چشمام رو باز کردم مامانم گفت : پسرت صحیح و سالم دنیا اومد😍😊😁
تموم شد . پسرم دنیا اومد و حالا سایه یه مرد محرم بالای سرم هست
محسن پسرمون اومد❤️😍
سخت بود بدون تو ولی قول میدم حسینمون رو یه سرباز بزرگ کنم برای آزاد سازی قدس😍😭
"پایان"
شادےروح شهدا #صلوات🕊🌸
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_ونه
هرکسی چیزی میگفت..!
خاله شهین_ خوبه والا خدا شانس بده😕
مریم خانم_ خداکنه بعضیا قدر بدونن😠
دلخوری ریحانه...
گرچه، #بیشتر بود، اما #سکوت جایز نبود. اینان، قصد داشتند، تیشه به #ریشه زندگیشان بزنند. ریشه ای که نهال بود و نورس.⛏🌱
ریحانه_ مطمئن باشین مریم جون. هر کاری میکنم تا #آقای_مهندس ازم راضی باشه.😊 مهربونی و خوش اخلاقی از سیره اهلبیت.ع. هست، که آقای مهندس داره، شهین خانم.!😇
کوروش خان_ نمیتونی ریحانه. پسر من خیلی بد سلیقه هس.😏
ریحانه_ این چه حرفیه.هرچی باشه آقای مهندس #تاج_سرمه😊👑
فخری خانم_ خدا کنه همیشه همینجوری باشی..!😕
ریحانه_ حتما زن عمو جون. #مطمئن باشین.😊
آقای سخایی_ همه اولش همینو میگن!😏
ریحانه_ ولی من #تاآخرش همینو میگم میتونین امتحانم کنین.😊
مهسا باعصبانیت گفت:
_چه مهندس مهندسی میکنی..! باهمین چیزا خامش کردی.. میدونم😠
سهیلا_ماشاله چه زبونی هرچی میگیم.. یه جوابی داره.😠
ریحانه_ میدونی مهساجون.دارم حقیقت رو میگم شما #هیچکدومتون آقای مهندس رو #نمیشناسین.😊
یوسف همچون برنده🏅 و قهرمان🏆...
باافتخار گوش به جوابهای خانمش میداد.😍😎💪
فتانه با خباثت و حسادت گفت:
_آها بعد تو که دوهفته هس، محرمش شدی، بیشتر از ما میشناسیش.. !؟😏
همه بحرف فتانه خندیدند.ریحانه را مسخره میکردند..! اما ریحانه گفت:
_بعضی شناخت ها به محرم شدن نیس فتانه جون.😊☝️
سهیلا_ خب تو چه شناختی داری..؟ بگو ما هم بشناسیم..!🙄
💭یادش افتاد...
روزی که تازه محرم شده بودند.. میبایست، حسن های سَرورَش را، به تعداد بند بند انگشتانش بشمارد...دست راست مردش را گرفت و انگشتش را روی تک تک بند انگشتانش میگذاشت و میشمرد...
_ ✨مردونگی. ✨غیرت. ✨احترام.✨ غرور.✨دل دریایی.✨صفای باطن.✨ نگهداشتن حرمت به بزرگترها.✨شعور. ✨مهربونی.✨درک.✨هوش.✨اطمینان به کارهای بزرگ.✨یکدلی.✨ادب.✨مفیدبودن.✨
دست چپ عشقش را گرفت..
ایمان.✨اخلاق خوب.✨تواضع.✨درس خون بودن.✨فعال فرهنگی.✨جذاب.✨شجاع.✨با سخاوت.✨ کافیه یا بازم بگم... ؟😊
همه سکوت کرده بودند..
ریحانه متکلم وحده ای شده بود.هیچکسی باور نداشت که ریحانه اینطور #بشناساند.از همه مهمتر اینطور #دفاع☝️ کند از پسر عمویی که محجوب بود. اما الان #همسر اوست.
یوسف #باافتخار...
به ریحانه اش نگاه میکرد..هیچ کلمه نمی یافت در برابر حرفهای بانویش.😍فقط با سکوت به او #زل_زده بود. چه جانانه دفاع کرده بود. چه زیبا تمام محاسن #مومنان را به او نسبت میداد..
از بچگی باهم بزرگ شده بودند. روحیات هم را #میدانستند. اما حالا وضع فرق میکرد. بحث زندگی مشترک بود.عشقشان #خدایی بود.
ریحانه از قبل محرم شدن...
تصمیمش را گرفته بود.که همیشه و درهمه حال #دفاع کند از عشقش. #پشتش باشد. او را تنها نگذارد. #خام حرفهای اطرافیان نشود.
👈حتی اگر #دلخور بود. حتی اگر #کدورتی بود.
دلش قرص و محکم بود..💪باید #دل_همه را قرص و محکم میکرد.✌️تک تک جوابهایی که میداد،مدتی سکوت بین همه حکمفرما میشد.
اما از موضع خود عقب نمیرفت... ☝️
میتازید به #افکارشان...
#محکم و #باصلابت..میگفت
اما #بااحترام، و #صمیمیت.
💎مهم نبود که دلگیر بود..مهم #عهدی بود که بسته بود با خودش، باخدایش.
👈شرم و حیایش به جا،..
👈دفاع از یوسفش به جا،..
👈احترام و صمیمیتش هم، باید به جا میبود.
💎هرچه بود زهرایی بود... دختر زهرایی که فقط برای #حجاب نیست..
با لبخند حرف میزد. بااحترام..😊 اما از درون دلخور بود و غصه دار...😭
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #نوزدهم
نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال⚽️☺️ هم به ما پسر داد، اول اسم همه را #محمد بگذاریم.
گفتم
_بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم... اما تو از کجا میدانی پسر است؟
جوابم را نداد.
چند سال بعد که #هدی را باردار شدم هم می دانست فرزندمان #دختر است.
مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این #دلتنگیم برای ایوب کم نمی کرد.😒💔
روزها با گریه😢 می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود.
📞تلفن می زد
همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت.
_"سلام ایوب"😢
ذوق کرد. گفت:
✨_ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند"😊
زدم زیر گریه
_ "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟"😭میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز.
حرفی نزدم.
صدای گریه ام را می شنید.
✨_ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟
با گریه گفتم:
_ "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران
خیلی از هم دوریم ایوب.😢
_ نه شهلا، مگر همان ماهی🌙 که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید،☀️ اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است.
اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب🕚 هر دو به #ماه نگاه کنیم. خب؟
تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم.
شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه...
حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد.
زمین🌎 برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم...
و برسم به ایوبم به مَردم...💞
.
نامه اش از انگلیس رسید.
_"خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد.#همسر عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای #درمان هستم. خیلی #نگران_حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود."
بعد از دو ماه ایوب برگشت.
از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد.
می گفت:
_"عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم"
با لبخند نگاهش کردم.تکیه داد به پشتی
_ شهلا ؟.. این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟
چشم هایم را ریز کردم.
+ چشمم روشن!! کدام خانم ها؟😬
_ خانم های اینجا و آنجا که بودم.
خنده ام گرفت.😄
+ نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند.
_ خب، تو چرا نمی کنی؟
+ چون خرج داره حاج آقا.☹️
فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم.
خیلی خوشش آمد
گفت:
_ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..."
آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم.
چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود #جبهه
+ کجا ب سلامتی؟
_ میروم منطقه...
+ بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته.😕
_ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم.
از همان #روزاول میدانستم به کسی #دل_میبندم که به چیز #باارزش_تری دل بسته است.
و اگر #راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید #مانعش بشوم.