eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
465 دنبال‌کننده
172 عکس
213 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 از زبان دریا: شوکه شده توی آلاچیق به رفتنش نگاه می کردم مدتی طول کشید تا به خودم بیام باورم نمی شد این همون امیر علی بود قلبم لبریز از عشق شد ، گفت شب میاد با گل و شیرینی ، به آسمون نگاه کردم: -خدایا یعنی غم و غصه دیگه تموم شد.. نفس عمیقی کشیدم و به خونه برگشتم عزیز مشغول تماشای تلوزیون بود ، با دیدنم گفت : -رفت ؟؟ -آره -خوب ؟ چی شد به حرفاش گوش دادی؟ سرم رو به معنی تایید تکون دادم عزیز:پس چرا رفت بازم بیرونش کردی پسر بیچاره رو ؟ -نه...رفت...یعنی رفت با بی بیش بیاد..چیز... بیاد... خواستگاری ... با چشمای از تعجب باز شده گفت: -الان بیاد -نه شب خندید و گفت : - چقد هوله این پسر ، زنگش بزن بگو فردا بیان از دهنم پرید: اه... فردا چرا عزیز ؟ دوباره با صدا خندید و گفت: -توکه از اونم بدتری دختر هیچی آماده نیست سرم رو پایین انداختم و گفتم - مگه چی باید آماده باشه عزیز ؟ -وای دختر یعنی مامانت نباید باشه ؟ خونه رو نباید یه دستی سرو روش بکشیم؟ -خوب...الان من خونه رو به کمک نرگس جون تمیز می کنم -پس مامانت چی؟ -خوب ... شما زنگش بزن...بیاد -چی بگم والا از دست شما جونا گوشیم رو بیار تا زنگش بزنم با ذوق گفتم: -چشم -وا...بلا به دور دختر کمی سنگین باش عروسم اینقد هول نوبره والا سر خوش خندیدم و گوشی رو دستش دادم با افسوس سری تکون داد و به شماره مامان رو گرفت با صدای زنگ از آینه دل کندم و چادر رنگی که عزیز بهم داده بود ر و سر م کردم ، با یه بسم لله از اتاق خارج شدم با عزیز و مامان برای استقبال جلوی در منتظر ایستادیم دیدن امیر علی توی اون کت شل وار خوش دوخت مشکی و پیراهت سفید دلم رو به لرزه در آورد با صدای بی بی به سختی چشم از امیر علی گرفتم: - ماشالله هزار الله اکبر به این عروس قشنگم از شرم گونه هام گر گرفت : -سلام بی بی جون خوش اومدید سلام احوال پرسی م با بی بی که تموم شد دسته ای گل رز قرمز جلوی چشمام قرار گرفت ، نگاه م رو از گلها گرفتم و به نگاه مشتاق امیرعلی دوختم و گفتم: نویسنده : آذر_دالوند 🍁رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁