🦋به نام خدای یکتا🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت_8
📚#یازهرا
_______________________________
گلی که امیر حسین برام خریده بود و همرام برداشتم...
و انداختم سطل آشغال...
وقتی رسیدیم کنار مزار شهدا خیلی آرامش گرفتم..
کنار قبر شهیدمورد نظرم نشستم و بعد یک فاتحه و صفحه قرآن.
کلی گریه کردم..
ازش خواستم کمکم کنه
کمکم کنه که جور نشه.
خیلی میترسیدم....
با پریا از قبر های شهیدان دور شدیم.. روی یکی از نمیکت ها ی کنار نشستیم. ..
و مردم را نگاه میکردیم...
_نرگس؟
+جانم!
_میخوام راجب به یه جریانی باهات صحبت کنم. ..
+خب!
_به کسی نگو..
+چشم میگی حالا
_برام یه خواستگار اومده..
از نظر مامان بابام کلی تایید شده..
قراره امشب بیان خونومون باهم صحبت کنیم.
+خب!
_همین دیگه.
+نظر خودت چیه!!
_نمیدونم هر چی که خدا بخواد..
استرس دارم...
+مگه نمیگی هرچی خدا بخواد..
_اره خب😔
+پس نگران نباش هر چی صلاحه...
_خب اگه صلاح خدا نباشه چی؟؟
+مگه دوسش داری؟!
دیدیش اصلا؟!
_الان چهار ساله که گفته..
+از 15 سالگیت؟!؟!!!!!!!
_اره😔اما اون موقع بابام گفت که دختر من هنوز بچس..
اونام گفتن ما صبر میکنیم تا هر وقت که شما گفتین.
بابامم بهشون گفت 20 سالگی..
گفتن صبر میکنیم.
آرش خودش 24سالشه...
خدمت رفته. کار هم داره
+خب پس اسمش آرشه..
نگران نباش انشالله که خیره عزیزم....
_انشالله...
........
پریا و رسوندم و راهی خونه شدم...
فکر میکردم با پریا همدردم... اما نه اصلا اینطور نیست....
اون حداقل یه حس کوچیک به آرش داره من چی منی که هیچ حسی به امیر حسین ندارم... چی منی که حتی نمیتونم....
خدایاااا من چکار کنم اخهه...
چطور کنار بیام...
خدایااا...
به خونه که رسیدم ماشین امیر علیو دیدم...
میخواستم یکم وقت تلف کنم اما نمیشد هوا تاریک شده بود و باید زود تر برم داخل...
کلید انداختم و در و که باز کردم....
به نظر میرسید امیر علی هم همون موقع رسیده بود...
چون هنوز داشتن احوال پرسی میکردن ...
امیر علی وقتی منو دید...
_به به نرگس خانم خوبی؟
کجا بودی تا الان؟
+سلام..
گلزار شهدا بودم مامان میدونه...با دوستم بودم پریا..
ادامه دارد....
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج