🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #بیست_و_سوم
بین دوگانگی یا بهتر بگم چندگانگی عجیبی گیر افتاده بودم...
تمام #سرمایه ام که #صورتم بود از بین رفته بود
در عین حالی که #نزدیکترین افراد منو بخاطر این مساله #طرد کردن،
یه عده #غریبه براحتی منو #پذیرفتن و اصلا براشون این مساله #مهم نبود
حتی اونا من رو #قهرمان میدونستن!
آخه مگه میشه؟؟
#اینقدر_یه_مساله_برای_افرادمتفاوت_باشه؟؟
🍃برای عده اول من #تموم شده بودم مخصوصا دوستام
🍃اما برای عده دیگه من یه #شروع دوست داشتنی بودم..!!
از همه مهم تر و بهتر، برخورد بابابزرگم بود... که دوباره من رو به زندگی برگردوند.... با اون خنده های بادوام و
انرژی دهنده اش👴🏻😊
اما.... اما همین بابابزرگ در آستانه یک بیماری بود...
خدایا!... 🙏خدایا!... خیلی تنها هستم...😞🙏
نکنه باباجونم تو این وضعیت....
تو وضعیتی که من تازه دارم سرمایه جدیدی پیدا میکنم ...اونم توی این شهر غریب....
🕊🕊🕊🕊
_سلام یا امام رضا یا غریب الغربا...✋
با ترمز ماشین باباجون بیدار شده بود
+به نظر میاد رسیدیم باباجون... پرده رو بده کنار بیزحمت...👴🏻... اینم مشهد امام رضا... قربونش برم که غریب هست و غریب نواز....
اشکهام😭 رو سریع با 💚چفیه💚 پاک کردم...
دلم هُری ریخت پایین...
نمیدونم بخاطر اومدن به مشهد🕊 بود...یا بخاطر غریبی خودم😞 بود.. یا صحبت 👴🏻باباجون درباره غریبیِ...
-باباجون بهتری؟... الان میرسیم بیمارستان...😊
+باباجون الان حالم خوبه ... میبینی که سرفه هم نمیکنم...میشه یه خواهشی کنم...👴🏻😊
-امر بفرما باباجون...😇
+میشه به راننده بگی اول سری به حرم بزنیم بعد بریم بیمارستان؟👴🏻🕌
-آخه با این حالتون؟😟
+خوبم ... نگران نباش... نزدیک مغربه .. تازه نماز ظهرم رو هم نخوندم... حیفه...
-چشم... هرچی شما بگی...
-آقای راننده...!
موندم باباجون که همش بیهوش بوده و بیحال نماز خوندنش چیه؟؟😟🤔
--من آمبولانس رو پایین تر پارک میکنم شما باخیال راحت زیارت کنید... 🚑
🕊🕊🕊🕊
زیارت!...
آمبولانس چی هم بدون کوچکترین اخمی خواسته باباجون رو برآورده بود...
اونوقت ... من چرا تنهاش بزارم؟؟...
_بیا باباجون.. این چفیه رو بنداز تو صورتت و هر چی دلت میخواد با آقای غریبت حرف بزن...💚👴🏻😭
نتونست حرفش رو تموم کنه😭... بغض گلوش رو گرفت😭.... منم ناخودآگاه درونم تهی شد...😢
_👴🏻یا امام رضای غریب😭.... ممنون که ما رو طلبیدی... ما هم غریبیم😭 ... ما رو از غریبی نجات بده... یا امام رضا تنها نیومدم...😭 با ابرو دار اومدم... یه بار با حسین اومدم ... حالا هم با ارشیا...😭
گریه امانش رو برید...👴🏻😭
اصلا نمیفهمیدم چی میگه...😟
من و آبرو؟؟... 😯اونم پیش امام رضا؟...😳😧
نتونستم بغضم 😢رو کنترل کنم...
خوب شد چفیه رو بهم داد... 😭💚
یاد عکس عمو حسین افتادم... با چفیه به گردن....
یاد تعریف هایی که باباجون ازش کرده بود افتادم...
چشمام نمی تونست از بین خیسی جلو پام رو ببینه...😭
گونه هام از بس میسوختن احساس لذت میکردم... 😭
شونه هام سنگینی کوه رو با خودش داست اما بدنم داشت براحتی میکِشوندشون...😭
💎نمیدونستم من دست باباجون رو گرفتم یا اون داره منو راهنمایی و کمک میکنه
انگار یکی دوجا وایسادیم و باباجون چیزهای خوند و گریه کرد... 😭👀
اصلا متوجه نبودم.. همه خاطره ها و حوادث تو سرم میچرخیدن...😭
فکر میکردم سنگ فرش ها دارن شسته میشن...😭
سرم رو بزحمت بالا گرفتم...
تیغ آفتاب رو گنبد طلایی اجازه نگاه کردن رو ازم گرفت...
🕊🕊تنها صدای واضحی که میشنیدم پر زدن چندتا کبوتر بود...🕊🕊
یه لحظه دستم کشیده شد به سمت پایین...
-باباجون..؟؟ ...باباجون...؟.. 😱حالت خوبه.؟.. چی شد..؟ پاشو باباجون...😱😰
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج