eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
461 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃 🍃 🍃 🍃 قسمت بین دوگانگی یا بهتر بگم چندگانگی عجیبی گیر افتاده بودم... تمام ام که بود از بین رفته بود در عین حالی که افراد منو بخاطر این مساله کردن، یه عده براحتی منو و اصلا براشون این مساله نبود حتی اونا من رو میدونستن! آخه مگه میشه؟؟ ؟؟ 🍃برای عده اول من شده بودم مخصوصا دوستام 🍃اما برای عده دیگه من یه دوست داشتنی بودم..!! از همه مهم تر و بهتر، برخورد بابابزرگم بود... که دوباره من رو به زندگی برگردوند.... با اون خنده های بادوام و انرژی دهنده اش👴🏻😊 اما.... اما همین بابابزرگ در آستانه یک بیماری بود... خدایا!... 🙏خدایا!... خیلی تنها هستم...😞🙏 نکنه باباجونم تو این وضعیت.... تو وضعیتی که من تازه دارم سرمایه جدیدی پیدا میکنم ...اونم توی این شهر غریب.... 🕊🕊🕊🕊 _سلام یا امام رضا یا غریب الغربا...✋ با ترمز ماشین باباجون بیدار شده بود +به نظر میاد رسیدیم باباجون... پرده رو بده کنار بیزحمت...👴🏻... اینم مشهد امام رضا... قربونش برم که غریب هست و غریب نواز.... اشکهام😭 رو سریع با 💚چفیه💚 پاک کردم... دلم هُری ریخت پایین... نمیدونم بخاطر اومدن به مشهد🕊 بود...یا بخاطر غریبی خودم😞 بود.. یا صحبت 👴🏻باباجون درباره غریبیِ... -باباجون بهتری؟... الان میرسیم بیمارستان...😊 +باباجون الان حالم خوبه ... میبینی که سرفه هم نمیکنم...میشه یه خواهشی کنم...👴🏻😊 -امر بفرما باباجون...😇 +میشه به راننده بگی اول سری به حرم بزنیم بعد بریم بیمارستان؟👴🏻🕌 -آخه با این حالتون؟😟 +خوبم ... نگران نباش... نزدیک مغربه .. تازه نماز ظهرم رو هم نخوندم... حیفه... -چشم... هرچی شما بگی... -آقای راننده...! موندم باباجون که همش بیهوش بوده و بیحال نماز خوندنش چیه؟؟😟🤔 --من آمبولانس رو پایین تر پارک میکنم شما باخیال راحت زیارت کنید... 🚑 🕊🕊🕊🕊 زیارت!... آمبولانس چی هم بدون کوچکترین اخمی خواسته باباجون رو برآورده بود... اونوقت ... من چرا تنهاش بزارم؟؟... _بیا باباجون.. این چفیه رو بنداز تو صورتت و هر چی دلت میخواد با آقای غریبت حرف بزن...💚👴🏻😭 نتونست حرفش رو تموم کنه😭... بغض گلوش رو گرفت😭.... منم ناخودآگاه درونم تهی شد...😢 _👴🏻یا امام رضای غریب😭.... ممنون که ما رو طلبیدی... ما هم غریبیم😭 ... ما رو از غریبی نجات بده... یا امام رضا تنها نیومدم...😭 با ابرو دار اومدم... یه بار با حسین اومدم ... حالا هم با ارشیا...😭 گریه امانش رو برید...👴🏻😭 اصلا نمیفهمیدم چی میگه...😟 من و آبرو؟؟... 😯اونم پیش امام رضا؟...😳😧 نتونستم بغضم 😢رو کنترل کنم... خوب شد چفیه رو بهم داد... 😭💚 یاد عکس عمو حسین افتادم... با چفیه به گردن.... یاد تعریف هایی که باباجون ازش کرده بود افتادم... چشمام نمی تونست از بین خیسی جلو پام رو ببینه...😭 گونه هام از بس میسوختن احساس لذت میکردم... 😭 شونه هام سنگینی کوه رو با خودش داست اما بدنم داشت براحتی میکِشوندشون...😭 💎نمیدونستم من دست باباجون رو گرفتم یا اون داره منو راهنمایی و کمک میکنه انگار یکی دوجا وایسادیم و باباجون چیزهای خوند و گریه کرد... 😭👀 اصلا متوجه نبودم.. همه خاطره ها و حوادث تو سرم میچرخیدن...😭 فکر میکردم سنگ فرش ها دارن شسته میشن...😭 سرم رو بزحمت بالا گرفتم... تیغ آفتاب رو گنبد طلایی اجازه نگاه کردن رو ازم گرفت... 🕊🕊تنها صدای واضحی که میشنیدم پر زدن چندتا کبوتر بود...🕊🕊 یه لحظه دستم کشیده شد به سمت پایین... -باباجون..؟؟ ...باباجون...؟.. 😱حالت خوبه.؟.. چی شد..؟ پاشو باباجون...😱😰 ادامه دارد... نویسنده:سجاد مهدوی رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af