هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصت_ودوم
زندگی دو نفره من و محسن شروع شد..
ولی دقیقا دو روز بعد از شروع زندگیمون به محسن زنگ زدن وگفتن 15 شهریور اعزامشون به #سوریه است😢😰
داشتم سفره میچیدم که محسن از اتاق خواب خارج شد
_ چی شد؟
محسن: هیچی گفتن 15 شهریور اعزاممونه
_ محسن..؟😢
محسن: جانم
_ بری چی میشه؟😢
محسن: هیچی نمیشه سر مر گنده بر میگردم.😁 اعزام اولم نیست که، بادمجون بم آفت نداره.😜حالا بیا بشین ناهار بخوریم.. شب خونه مامان اینا دعوتیم
_ باید بهم قول بدی برگردی☹️
محسن: اووووووه کو تا پانزدهم شهریور
روزها میگذشت وفقط #پنج روز تا اعزام #محسن مونده بود..
من داشتم تو سر رسیدم اسامی شهدای دهه هفتادی رو لیست میکردم
محسنم کتاب " سلام برابراهیم" رو میخوند. سرم رو بلند کردم چشمم افتاد به لکه خونی که روی کتاب دست محسن بود
_ محسن این لکه خونه روی کتاب چیه؟😰
محسن:
_لکه خون یه شهیده البته چند روز قبل از شهادتش.. تو هم صبور باش یه روزی راز این کتاب رو میفهمی..😊
تا اومدم سؤالی بپرسم گوشیم زنگ خورد📲
به اسم مخاطب که نگاه کردم یه لبخند اومد روی لبم.. وقتی گوشیم رو قطع کردم رو به محسن گفتم
_خانم مهدی بود برای امشب دعوتمون کرد شام
اون شب فهمید تو این اعزام همه بچه ها میرن جز شوهر عطیه
فقط دو روز موند که محسن بره
اما بهش زنگ زدن باید بره ناحیه برای....😔
ادامه دارد...
نام نویسنده؛بانومینودری
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #پنج
پویان به لیوان تو دستش خیره شد.
-آره.
افشین با تعجب گفت:
-فاطمه نادری؟!!
همونجوری که لبخند میزد،گفت:
-...نه.
-پس هنوز یه کم عاقلی.
-دوست صمیمیش، مریم مروت.
دهان افشین باز موند.گفت:
-خیلی دیوانه ای...باز حداقل فاطمه نادری خوشگل تره.
-کار دله دیگه،حساب کتاب سرش نمیشه.
-میدونی که شدنی نیست.
-اگه شدنی بود که تا حالا داداشت قاطی مرغا بود.
افشین بلند خندید و گفت:
-من که نمیخوام هیچ وقت عاشق بشم.. قشنگ معلومه بد دردیه.
لبخند پویان رنگ غم گرفت.با حسرت گفت:
-چند وقته دوست دارم جای تو باشم.اگه پدر و مادرم اینقدر به من وابسته نبودن، میرفتم خاستگاری.
-اگه میرفتی خاستگاری هم اونا به تو دختر نمیدادن.
به آتش جلوی پاهاش نگاه میکرد.نفس بلندی کشید و گفت:
-آره،درست میگی.همین الان هم یکی از بچه مذهبی های دانشگاه خاستگارشه ولی مریم بهش جواب رد داده.
افشین خیره نگاهش کرد و گفت:
-نگو که میخوای نماز هم بخونی.
پویان با لبخند نگاهش کرد.افشین گفت:
-میخوای نماز خون بشی؟!!
-دو ماه که میخونم..ولی پدرومادرم هم نمیدونن.
افشین از تعجب داشت شاخ درمیاورد. گفت:
-رفیق ما از دست رفت.
-..الان نه ماهه دارم تحقیق میکنم.اول راهمو اشتباه رفتم.برای جواب سوالهام سراغ آدمهای درستی نرفتم.چند قدم میرفتم بعد ناامید تر از قبل برمیگشتم. دیگه خسته شده بودم.تا اینکه خانم نادری رو شناختم.ایشون یه آدم مناسب بهم معرفی کرد.
افشین کلافه بلند شد،
و نزدیک دریا رفت.پویان همونجا نشسته بود و فکر میکرد.
یک ساعت بعد افشین برگشت.
-پاشو بیا دیگه.
دقیق نگاهش کرد و گفت:
-افشین به فاطمه نادری نزدیک نمیشی، فهمیدی؟
-تو الان از کجا فهمیدی داشتم به اون فکر میکردم؟..اصلا تو که عاشق اون یکی هستی...
بلند شد و باعصبانیت گفت:
-افشین،دارم خیلی جدی بهت میگم...
-خیلی خب بابا،بیخیال.
ولی پویان متوجه شد،
که افشین فقط تا وقتی پویان هست کاری به فاطمه نداره. وقتی بره،میره سراغش.
پویان عاشق مریم بود،
ولی نسبت به فاطمه #احساس_دین میکرد.خوب میدونست افشین اونقدر کینه ای هست که هرکاری میکنه تا انتقام بگیره.
مخصوصا که فاطمه جلوی همه به افشین سیلی زده بود.از طرفی هم مطمئن بود فاطمه عذرخواهی نمیکنه.
دعوای خیلی سختی در پیش بود.
تمام مدت چهارماهی که به مهاجرتش مونده بود، سعی میکرد افشین رو قانع کنه که بعد از رفتنش هم بیخیال فاطمه بشه، ولی افشین مغرورتر و کینهایتر از اون بود که به حرف پویان گوش کنه.
پویان و افشین با ماشین تو خیابان ها دور میزدن...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #پنج
°°تصمیم
حلما نگاهش را روی زمین چرخاند،
و بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد. امتداد چشم های سیاهش به نگاه عمیقِ محمد که رسید،
آیینه درخشان نگاهشان به هم برخورد کرد و انگار قامت قلبهایشان به یکباره فروریخت که چشم هایشان دوباره مبهوت زمین شد.
حاج حسین بشقاب میوه را روی میز گذاشت
و رو به مادر و دایی حلما گفت:
_اگه اجازه بدید پسرم و دختر خانمتون مثل جلسه قبل یه صحبتی هم داشته باشن.
دایی نگاهی به مادر انداخت و مادر رو به نگاه پر اشتیاق حلما، گفت:
_مامان جان اگه موافق باشی چند دقیقه ای حرف بزنید.
حلما بعد از مکث کوتاهی گفت:
_چشم
و بعد از محمد بلند شد،
و هردو به طرف اتاق حلما رفتند. به اتاق که رسیدند، محمد ایستاد و گفت:
_اول شما بفرمایید.
حلما با قدم های آهسته وارد اتاق شد و روی فرش فیروزه ای اتاقش نشست. محمد هم با مقداری فاصله روبرویش نشست و سرش را پایین انداخت.
بعد از چند لحظه حلما سکوت را اینطور شکست:
+میشه یه چیزی بپرسم؟
-بله...بفرمایید
+هدف تون از ازدواج چیه؟
-جلسه پیش هم گفتم که...
+بله گفتین عمل به سنت پیامبر(ص)، درسته ولی این جواب خیلی کلیه یعنی شما جواب همه سوالامو کلی گفتین
_بسم الله الرحمن الرحیم، ساده ترین شکلی که میتونم بگم همینه که خدای بخشنده و مهربونی که الان از اول جلسه اسمشو آوردم از ما خواسته سالم و پاک زندگی کنیم، منم همینو میخوام...همینکه یه زندگی پاک و شاد داشته باشم و فکر میکنم ازدواج بزرگترین قدم برای داشتن چنین زندگی خوبیه البته اگه انتخاب آدم درست باشه
+چرا فکر کردین ...یعنی چطور شد که ...برای چی بنظرتون من میتونم کسی باشم که باهاش زندگی خوبی...
_من معیارای مختلفی داشتم اما در درجه اول در وجود خود شما دو خصوصیت بود که ... ببینید سادات خانم ...حیا و اخلاق خوب شما برای من خیلی مهمه و البته از نظر ظاهری هم... م...
+آقای رسولی
-بله
+من دختر شهیدم
-این برای من افتخاره سادات خانم
+منظورم اینه که...من... با خیلی از دخترا #فرق دارم. از وقتی چشم باز کردم #پدرم_نبوده! نه مثل دخترای شهدای دیگه...همیشه بابام...شما میدونستید پدرم #جانباز بوده...
-بله این...
+اینم میدونستید که پدرم #جانبازاعصاب_وروان بود؟...بابام تا همین پنج سال پیش زنده بود ولی من فقط از پشت شیشه اجازه داشتم ببینمش. یا وقتی خواب بود...هیچ وقت #نشد یه دل سیر باهاش حرف بزنم.این اواخر اونقدر حالش بد بود که کوچیکترین صدا و حتی بوی عطری باعث میشد تشنج عصبی داشته باشه مدام ... مدام یاد اتاق شکنجه بعثیا می افتاد...
-خواهش میکنم گریه نکنید من درک میکنم...من میدونستم سادات خانم ولی حرفی نزدم چون تا به امروز خودتون چیزی درموردش نگفتید
+من...روحیه حساسی دارم یه طبع لطیف و شکننده فراتر از هر دختر دیگه غصه ها و حسرتام بیشتر از هر دختر دل نازک دیگه است. پس مردی که میخوام بهش تکیه کنم باید محکم تر از خیلیای دیگه باشه
-ان شاالله همه توانمو به کار میگیرم اونی باشم که شما میخوایید
+ان شاالله...
حلما این را که گفت انگار تازه به خودش آمد. طوری که بخواهد حرف را عوض کند پرسید:
+راستی شما از کجا درمورد پدرم میدونستید؟ تحقیق ...
-بابام تو عملیات آخری که پدرتون اسیر شد شرکت داشت...جزء نیروهای اطلاعات عملیات سپاه رفته بود برای شناسایی...
+پس چرا پدرتون تا حالا چیزی نگفتن؟
-بابام اکثر اوقات از روزایی که جبهه بوده حرف نمیزنه، حتی ازم خواسته در مورد ترکشایی که تو سرشه چیزی نگم بهتون
+شماهم که نگفتین
و خنده هردوشان درهم تلفیق شد.
دایی حلما ضربه ای به درِ بازِ اتاق زد و پرسید:
_مبارکه؟
و در مقابل سکوت آمیخته به لبخند هر دو شان، بلند گفت:
_مبارکه!
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #پنج
✨پاسخ من به خدا
برای #اسلام آوردن، ....
تا شمال لهستان رفتم … من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم …
قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم … هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛
هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود …
و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در #مذمت اسلام بود …
دوگانگی عجیبی بود …
#تفکیک_حق_وباطل واقعا برام سخت شد … گاهی هم شک توی دلم می افتاد …
⁉️– آنیتا … نکنه داری از حق جدا میشی …😐😑
فقط می دونستم که من #عهد کرده بودم …💚✋
و #خدای_مسلمان_ها جان من رو نجات داده بود … بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های💭 دوست تازه مسلمانم افتادم …
خودش بود …
✨مسجد امام علی هامبورگ … ✨
بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان🇩🇪✨ و یکی از بزرگ ترین های اروپا …
اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود …
تعطیلات بین ترم از راه رسید ...
و من راهی آلمان شدم …
بر خلاف ذهنیت اولیه ام … بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند … و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم …😇
هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم …
جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم … دید من به اسلام،💚 مسلمانان و ایران🇮🇷 به شدت عوض شده بود …
کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت …
با مفهومی به نام #حکمت_خدا آشنا شدم … من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم …😊 اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، #واسطه_خیرورحمت برای من بودند …
#واسطه_اسلام_آوردن_من …
و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود …
زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم … با افتخار و شادی😍😎 مسلمان شده بودم …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانی
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنج
بعد از انقلاب سرمون گرم شد به درس ومدرسه..
مسئول شوراي مدرسه شدم.
این کارا رو بیشتر از درس خوندن دوست داشتم.😅
تابستون کلاس خیاطی✂️ و زبان اسم نوشتم..
دوستم مریم می اومد دنبالم با هم می رفتیم .☺️☺️
اون روز می خواستیم بریم کلاس خیاطی، در رو نبسته بودم که تلفن زنگ زد...📞
با لطیفه خانم همسایه روبروییمون کار داشتن خونشون تلفن نداشتن...
رفتم صداشون کنم، لاي در باز بود رفتم توي حیاط دیدم🌹 منوچهر🌹 روي پله ها نشسته و سیگار می کشه...
اصلا یادم رفت چرا اونجا هستم.
من به اون نگاه می کردم و اون به من، تا اینکه بلند شد رفت توي اتاق...
لطیفه خانم اومد بیرون.گفت:
_"فرشته جان کار ي داشتی؟"
تازه به صرافت افتادم پاي تلفن یک نفر منتظره....🙈
منوچهر رو صدا زد و گفت میره پاي تلفن. منوچهر پسر لطیفه خانم بود.
از من پرسید :
_" کجا میری؟"
گفتم:_"کلاس".
گفت:
_" واستا منوچهر میرسوندت".
آن روز منوچهر ما رو رسوند کلاس توي راه هیچ حرفی نزدیم .
برام غیر منتظره بود فکر نمی کردم دیگه ببینمش چه برسه به اینکه همسایه باشیم ...☺️
آخر همون هفته خانوادگی رفتیم فشم باغ پدرم ...🌳🌳
منوچهر و پدر نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زدند...
چوب بلندي را که پیدا کرده بود، روي شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه منوچهر هم رفت دنبالشان .
بچه ها توي آب بازي می کردند...👦🏻👧🏻
فرشته تکیه اش را داد به چوب، روي سنگی نشست و دستش را برد تو ي آب ...
منوچهر روبه رویش،دست به سینه ایستاد و گفت:
_"من میخواهم بروم پاوه، یعنی هر جا که نیاز باشد نمی توانم راکد بمانم".
فرشته گفت:
_"خب نمانید ".
گفت:
_"نمی دانم چه طور بگویم "
دلش می خواست آدم ها حرف دلشان را رك بزنند.
از طفره رفتن بدش می آمد، به خصوص اگر قرار بود آن آدم شریک زندگیش باشد!
باید بتواند غرورش را بشکند....
گفت:
_"پس اول بروید یاد بگیرید بعد بیایید بگویید".
منوچهر دستش را بین موهایش کشدید جوابی نداشت کمی ماند ورفت..
پدرم بعد از اون چند بار پرسید :
_"فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟"
می گفتم:
_ "نه، راجع به چی؟"😟
می گفت:
_" هیچی، همین جوري پرسیدم"....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖
🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺـــــو
🌟قســـــــمٺ #پنج
🌟مرگ یا غرور
غرورم له شده بود ...
همه از این ماجرا خبردار شده بودن ...😔😣 سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... .
بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت:
_اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ ...😏
تا مرز جنون عصبانی بودم ...
حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ... .
رفتم دانشگاه سراغش ...
هیچ جا نبود ... بالاخره یکی ازش خبر داشت ... گفت:
_به خاطر تب بالا بیمارستانه🤒🏥 و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ... .
رفتم خونه ...
تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم ... مرگ یا غرور؟ ...
زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ...
اما غرورم خورد شده بود ... .😠😣
پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن ... .😔😠
عین همیشه لباس پوشیدم ...
بلوز و شلوار ... بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ...
در رو باز کردم ...
و بدون هیچ مقدمه ای گفتم:
_باهات ازدواج می کنم ...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #پنج
عقیق
روی تنه نخل دست کشید.
خودش را جای پدر گذاشت. نگاهی به سر تا پای نخل انداخت؛ انگار داشت خشک میشد، مثل خانه. خانهای که حالا پر از جای خالی پدر و مادر بود. تمام حیاط و طارمه و اتاقها از نگاه خیسش گذشتند.
باید همه را میگذاشت و میرفت.
همه را، هوای گرم و پنکۀ بی اثر را، آفتاب تند را، نخلها را، شط را، خرمشهر را! تازه میتوانست کمی از معنای انقطاعی را که پدر میگفت بفهمد.
با این که خوب میدانست به پای پدر نمیرسد، اما اولین بار خودش را جای پدر گذاشت.
حتما پدر هم سال پنجاه و نه🇮🇷 همین حس را داشته و دلش میخواسته بماند، به هر قیمتی. خودش را این طور دلداری داد که پدر هم وقتی بزرگ شد، برگشت همین جا و حتی در سرزمین خودش شهید🕊 شد؛ این یعنی امید هست روزی او هم برگردد!
هرگوشه از خانه را که نگاه میکرد، پدر و مادر را میدید. کافی بود تکان بخورد تا اشک جمع شده در چشمانش بریزد.
کاش دم در منتظرش نبودند تا میتوانست سرش را به نخل تکیه بدهد و بلند اشک بریزد. آخر شنیده بود نخلها شبیه آدمها هستند. پس حتما این نخل هم همه چیز را میفهمید.🌴
یاد خاطره پدر میافتاد؛
این که چه طور از شهری که زیر خمسه خمسه و هواپیما مثل جهنم شده بود، رفتند. درحالی که همه حتی پدربزرگ هم گریه میکردند.
«ابوالفضل» همیشه افتخار میکرد که در همین شهر به دنیا آمده.
پدر میگفت خرمشهر مثل مادر است، بچههایش را دوست دارد و دوریشان را تحمل نمیکند.
میگفت خاک خرمشهر وجب به وجبش متبرک است؛ پر از شهید است.🕊🌷
آخرین نفری بود که از خانه بیرون آمد.
وقتی داشت در را قفل میکرد، بازهم یاد حرفهای پدر افتاد:
-وقتی داشتیم میرفتیم، بابابزرگت محکم در رو قفل کرد. تو دلم بهش میگفتم آخه قفل کردن واسه چی؟ بعثیا که برسن، با یه لگد در رو میشکونن!
در خانه را مانند ضریحی بوسید.
آرزو کرد کاش زمان همینجا میایستاد؛ اما نمیشد. آخر او شده بود مرد خانه، و باید دو پیکر سوخته را همراه خواهر و برادرش میبرد به اصفهان و برای خاک سپاری تحویل خانواده مادری میداد.
اولین بار در عمرش انقطاع را تجربه کرد و سوار ماشین شد.💨🚙
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #پنج
به روایت حسن
دلم خوش است که جلسات پرسش و پاسخ به قدرت خودش باقی است. حاج آقا محمدی هم از آن خوبان روزگار است که توانسته در دل بچهها جا باز کند و جواب سوالها را بدهد. این روزها، هرکس حرف از کربلا و اربعین میزند هواییام میکند بدجور.
خیلی از دوستانم عازمند. تلوزیون و رادیو هم انگار بودجه میگیرند که آتش به دل جاماندهها بزنند!
شبهای جمعه، هم من و هم مصطفی کلا ویرانیم. چرا ما نرویم؟ اصلا خودم میروم دنبال کارهایش. با مریم و مصطفی و الهام را هم میبریم.
متین را صدا میزنم که بیاید سینی چای را ببرد. مصطفی نشسته روی چهارپایه و چنگ در تشت پر از کف، لیوان میشوید.
هردو ساکتیم و گوش میدهیم به بحثهای بچهها و سوالاتشان.
مصطفی، بهم ریخته و کمی عصبی با لیوانها کشتی میگیرد. پیداست که اینجا نیست و در حرفهای بچهها سیر میکند. ناگهان سر بلند میکند و کلا دست از کار میکشد.
دست کفیاش را میزند زیر چانهاش و سراپا گوش میشود.
-آخه ببینید، مگه حدیث نداریم که کسی که با امام علی(ع) دشمن باشه، بوی بهشت به مشامش نمیرسه؟ چرا ما باید با دشمن اماممون وحدت داشته باشیم؟ اینکه به ضرر شیعهست!
-کی گفته اهل سنت با اهل بیت دشمنن؟ اونا امام علی(ع) رو به عنوان خلیفه چهارم، داماد پیامبر، صحابی پیامبر و خیلی مقامات دیگه قبول دارن! خیلی هم برای اهل بیت احترام قائلند! خیلی از همین شهدای مدافع حرم سوریه که از حرم حضرت زینب(س) دفاع کردن و شهید شدن از اهل سنت بودن. الان شیعه و سنی دارن کنار هم زندگی میکنن، بله ممکنه یه جاهایی اختلاف فقهی و عقیدتی داشته باشیم ولی دلیل نمیشه با هم دشمن باشیم.
صدایی که سوال میپرسد ناآشناست:
- آخه شما مرگ بر آمریکا میگید، ولی خلفا رو لعن نمیکنید! چرا؟ مگه اونام دشمن اسلام نیستن؟ دشمن همینجاست!
صدای حاج آقا برعکس صدای سوال کننده، آرامش دارد. آرامشی که نشان دهنده استحکام دلیل و عقیده است:
- ما نمیگیم دشمن اهل بیت رو لعن نکنید، میگیم لعن #علنی نکنید! علنی لعن کردن فقط مسلمونا رو به جون هم میندازه! ببینید داعش الان به بهونه این لعناست که سر شیعیان رو میبُره! ما میگیم به همسر پیامبر توهین نکنید! بله معصوم نبوده یه اشتباه بزرگ کرده؛ اما دلیل نمیشه شما به ناموس پیامبرت توهین کنی! بعدهم، ما که میدونیم حقیم! چرا برای اثباتش باید از توهین و لعن استفاده کنیم؟ این همه دلیل و آیه و روایت در اثبات حقانیت شیعه هست؛ حتی توی کتابای اهل سنت. چرا اونا رو مودبانه مطرح نمیکنید که #روشنگری بشه؟ ائمه ما مظهر عقلانیت و علم بودن، کجا دیدی ائمه با فحش و توهین با دشمنانشون صحبت کنن؟ ما باید ازشون الگو بگیریم، نه اینکه چهرهشون رو خراب کنیم.
-من به جوابم نرسیدم. چرا میگید مرگ بر آمریکا؟ اگه اونا کافرن و دشمن اسلامن، دشمن اهل بیتم کافره!
-ببین آقا مسعود، ملاک مسلمون بودن اعتقاد به الله و نبوت حضرت محمد(ص)....
همه صلوات میفرستند. حاج آقا ادامه میدهد:
- و اعتقاد به قرآن و معاد و داشتن قبله واحده. هرکی اینا رو داشته باشه مسلمونه. بله البته اسلام بدون ولایت کامل نمیشه، اما نمیشه اسم اهل سنت رو کافر گذاشت. اونا یه کاستیهایی دارن، ولی دشمن نیستن. دشمن ما وهابیها هستن که توی دامن عربستان و آمریکان و حسابشون کلا از اهل تسنن جداست. پس تا الان این شد که شیعه و سنی دو شاخه از یک ریشه و پیکره واحدن. اما امریکا و اسراییل، کافرن! صهیونیستن، دشمن اسلامن. میخوان کلا ریشه ما رو بخشکونن. معلومه که ما اگه از داخل باهم بجنگیم، نمیتونیم مقابل دشمن اصلی اسلام وایسیم. دشمن اهل بیت که فقط معاویه و یزید نیستن! اهل بیت همیشه دشمن دارن.
-یه چیز دیگه، شما مشکلتون با قمه زنی چیه؟
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
✍️با ما باشید
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #پنج
‼️دوم: خرسهای رقصان، بالهای رنگی...
صدف هدفون را روی گوشش جابهجا کرد،
و روی تخت دراز کشید. دکمههای مانتویش را باز کرد تا راحتتر نفس بکشد. حال عوض کردن لباسهایش را نداشت.
شیدا اما پشت میز نشسته بود ،
و با لپتاپش کار میکرد.
صدف آرام و زمزمهوار همراه آهنگ میخواند:
Someone holds me safe and warm
(کسی مرا به گرمی در آغوشش گرفتهاست)
Horses prance through a silver storm...
(اسبها در این طوفان نقرهای عبور میکنند...)
صدف داشت آرامآرام با موسیقی خوابش میبرد
که شیدا پرسید:
- چی گوش میدی؟
عباس هدفون را روی گوشش فشار داد ،
و سعی کرد صدای شیدا و صدف را از هم تشخیص دهد.
بعد روی خط حسین رفت:
- آقا براتون بفرستم آنلاین گوش بدین؟
صدای حسین آمد که:
- آره بفرست.
صدف چشمان خمارش را باز کرد و با صدایی گرفته گفت:
- همون آهنگ که توی هواپیما گوش میدادم.
شیدا زیرچشمی به صدف نگاه کرد.
چهرهاش برخلاف دفعات قبل شاداب نبود. حتی چشمان قهوهایاش کمی سرخ شده بودند و شیدا میدانست بخاطر خوابآلودگی نیست.
حس کنجکاوی دخترانهاش را نتوانست کنترل کند:
- توی هواپیما هزاربار اینو گوش دادی، دیگه منم حفظش شدم. چرا گیر دادی بهش؟
- نمیدونم. دوسش دارم. یاد بچگیم میافتم... یاد روزای خوب زندگیم. آخه این مال یه فیلمه و خوانندهش هم داره از بچگیش میگه. حس میکنم درکش میکنم.
شیدا ابروهای کمپشتش را بالا انداخت:
- اوه! چه احساساتی! یه جوری حرف میزنی انگار الان زندگیت خوب نیست.
بعد کامل چرخید طرف صدف و به چشمانش خیره شد:
- دیوونه! زندگی تو توی کانادا صدبرابر بهتر از زندگیت توی این خرابشدهس!
صدای آهنگ انقدر بلند بود ،
که از هدفون صدف شنیده میشد. حالا آهنگ به اوجش رسیده بود.
صدف تلخ خندید و صدایش بغضآلود شد:
- آره. خیلی بهتره. هم شغل خوب دارم، هم حقوق خوب، هم خونه، هم ماشین... آزادم، هرکار دلم میخواد میتونم بکنم، هرجور دلم بخواد میتونم بپوشم...
شیدا با حالتی کلافه گفت:
-خب دیگه چه مرگته عزیز من؟
صدف نتوانست خودش را کنترل کند. اشکی از گوشه چشمش سر خورد:
- نمیدونم... خیلی وقتا، مخصوصا وقتی توی هوای ابریِ تورنتو دلم میگیره. تنگ میشه؛ نمیدونم برای چی. شاید برای همین خرابشده! شاید برای مامان و بابام... برای خواهر و برادرام. روزای اول اینطور نبودم. تا یه سال اول، عشق و حال بود. کار و درس و همه چیزایی که عاشقش بودم. ولی کمکم دلم تنگ شد... وقتی مانی اومد توی زندگیم دوباره همه چی خوب شد... ولی...
ادامه نداد.
دلش نمیخواست بغضش بشکند. خواست حرف دیگری پیش بکشد:
- شیدا، تو چند وقته آلمانی؟ اونجا دلت نمیگیره؟
-نمیدونم. من روی زندگیِ توی ایرانم یه شیفت دیلیت گرفتم و خلاص. هیچوقت هم دلم برای این مملکت تنگ نمیشه.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #پنج
دلم میخواست یک کفگرگی بزنم وسط صورتش و بگویم مرد حسابی، آمدهای فرودگاه و دم پرواز، داری هرهر به قیافه بامزه من میخندی؟
فکر کنم این حرفها را از ذهنم خواند ،
که خندهاش را جمع و جور کرد و بدون هیچ حرفی، ساک کوچکم را از دستم گرفت و راه افتاد به طرف سالن پروازهای داخلی.
دویدم دنبالش:
-کجا میری؟ بده ببینم الان پروازم میپره!
سر جایش ایستاد؛
من هم ایستادم و ساکم را از دستش گرفتم. گفت:
-نمیتونی بری!
حالا از کله من دود بلند میشد:
-چرا؟
با خونسردی، موبایلش را درآورد و شمارهای گرفت. هرچه هم دلیل این رفتارش را میپرسیدم، تندتند میگفت:
-هیس...هیس...
میدانستم ابوالفضل سر این چیزها شوخی نمیکند و وقتی میگوید نمیتوانم بروم، یعنی واقعاً نمیتوانم بروم.
کسی که پشت خط بود،
گوشی را برداشت و ابوالفضل شروع کرد به احوالپرسی کردن؛ حتی با این که پشت تلفن بود، کمی هم خم و راست شد.
فهمیدم باید آدم مهمی باشد؛
همان لحظه بود که به گیت نگاه کردم و دیدم آخرین نفر هم پاسپورتش را مهر زد و رفت.
اتفاقاً وقتی داشت میرفت هم، برگشت و با تاسفی مسخره و ساختگی برایم دست تکان داد؛ درحالی که داشت به زور جلوی خندهاش را میگرفت.
نمیدانستم خرخره او را بجوم یا ابوالفضل را. دلم میخواست جفتشان را یک دل سیر کتک بزنم.
به خودم که آمدم،
ابوالفضل گوشی را گرفت به طرفم:
-حاج رسوله!
میدانید، اصلاً اسم «حاج رسول» یک جورهایی مترادف است با:
آب دستته بذار زمین بیا، قید زندگیت رو هم بزن که قراره کلا یکی دو ماه از کار و زندگی بیفتی.
خدا حفظش کند،
خودش هم هیچوقت نشد مثل یک مرد میانسالِ معمولی زندگی کند و بازنشسته بشود و پیش زن و بچهاش باشد.
🕊خدا بیامرزد حاج حسین را،
او هم همینطور بود. همیشه درحال دویدن برای کشور و امنیتش.
گوشی را از دست ابوالفضل گرفتم.
با این که خون خونم را میخورد، قبل از سلام کردن یک نفس عمیق کشیدم که درست با حاجی صحبت کنم.
فقط توانستم بگویم:
-سلام.
-بهبه، عباس آقا! چطوری؟ چه خبر؟
لبم را گاز گرفتم که منفجر نشوم ،
و حرمت بزرگتر بودن و مافوق بودنش را نگه دارم. با حرص گفتم:
-حاجی میشه بفرمایید چه خبره؟ من که رفتنم جور شده بود!
-میفهمم جانم. همه ما خیلی دلمون میخواد بریم مدافع حرم خانم جان بشیم؛ ولی برای دل خودمون که نمیریم، مهم عمل به تکلیفه. مهم اینه که جایی باشیم که خود خانم جان از دستمون راضی باشن. مگه نه عباس جان؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج