رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت هشتاد و دوم
_بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟
_من تو مدتی که سوریه بودم،..
آدمهایی دیدم که آرزوی شهادت داشتن ولی شهید نشدن.. بعضی ها هم بودن که حتی خوابش هم دیده بودن. اوایل خیلی مراقب کسانی بودم که میگفتن حتما شهید میشن.بارها تو موقعیت های مختلف،فهمیدم هر کاری هم بکنم،هر کی #قسمتش باشه،میره.نه اینکه من مراقب نیرو هام نباشم،نه.مراقب نیرو هام هستم ولی وقتی #خدا بخواد من دیگه #نمیتونم کاری بکنم. بخاطر شهادت امین عذاب وجدان نداشتم،گرچه خیلی دلم سوخت.واقعا انگار دوباره برادرمو از دست داده بودم.
ولی برای اینکه نتونستم زودتر برگردونمش عذاب وجدان دارم.
-شما دنبال شهادت نیستید؟
-نه..من دنبال #انجام_وظیفه هستم.گرچه دوست دارم #عاقبتم شهادت باشه ولی هر وقت که #خداصلاح_بدونه.الان #جون من مفید تره تا #خون من.
-شما #چرا میخواین با من ازدواج کنین؟
_اگه اشکالی نداره دلیلشو اگه خدا خواست و شما راضی بودید و ازدواج کردیم، بعد ازدواج میگم.
-ولی من میخوام الان بدونم.
-پس مختصر میگم.اول از یه #حس شروع شد ولی بعد که #شناخت بیشتر شد،هم جنبه ی #عاقلانه هم احساسی قوی تر شد.دوست داشتم باور کنم.البته دلیلی هم برای باور نکردن نبود.
-اگه من بگم با شغل شما مشکل دارم،چکار میکنید؟
چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت:
_قبلا به این موضوع فکر کردم.نمیگم بخاطر شما شغلمو میذارم کنار.من دربرابر #توانایی هایی که خدا بهم داده #مسئولم و باید جوابگوی خدا باشم....اما ...بخاطر شما...از زندگی #شخصیم...میگذرم.
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم:
_من میخوام پیش امین بمونم.ماشین آوردم، خودم برمیگردم.اگه شما حرفی ندارید، بفرمایید.من بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
خداحافظی کرد و رفت....
مطمئن بودم پسر خوبیه، مطمئن بودم دوستش دارم ولی میترسیدم بخاطر دوست داشتنم #مانع انجام وظیفه ش بشم.من خودمو خوب میشناسم.وقتی به کسی علاقه مند بشم،تحمل نبودنش کنارم،تحمل حتی یک روز ندیدنش برام خیلی سخته.
ولی کار وحید طوریه که حتی اگه شهید هم نشه،خیلی وقتها نیست.
با خودم کلنجار میرفتم، بالا پایین میکردم،سبک سنگین میکردم.این #امتحان_جدیدوسخت من بود.
بعد یک ماه بالاخره به نتیجه رسیدم.... خیلی دعا کردم.گفتم:
خدایا*هر چی تو بخوای*.خیلی کمکم کن.
رفتم پیش عمه زیبا،عمه ی امین.با کلی شرمندگی و خجالت گفتم:
_امین قبل رفتنش ازم خواسته بود بعد شهادتش ازدواج کنم.
عمه زیبا بغلم کرد و گفت:
_امین بهم گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست ازدواج کنه،بغلش کن و براش آرزوی خوشبختی کن.خوشبخت باشی دخترم.
فرداش رفتم پیش خاله مهناز.همون حرفهایی که به عمه زیبا گفته بودم بهش گفتم.خاله مهناز هم گفت:
_امین گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست که ازدواج کنه بهش بگو دعای خیر امین همیشه خوشبختی توئه.
روز بعدش گل نرگس خریدم.رفتم پیش امین. اول مزارشو با گلاب شستم.بعد گل نرگس رو مثل همیشه روی مزارش چیدم.یه کم ساکت فقط نگاه میکردم.
گفتم:
_سلام...دلم برات تنگ شده...روزهایی که با هم بودیم برام مثل برق و باد گذشت،روزهایی که بدون تو گذشت برام یه عمر بود. همیشه عاشقانه دوست داشتم.هیچ وقت نگفتم کاش بجای امین با یکی دیگه ازدواج میکردم.هیچ وقت نگفتم کاش با امین ازدواج نکرده بودم.یادته روز آخر بهم گفتی...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_یازده
✨چشم های بینا
نمي دونستم چي بايد بگم ...
علي رغم اينکه حالا مي تونستم همه چيز رو با چشم و ديد ديگه اي ببينم اما زبانم بند اومده بود ...😥
هر چه جلوتر مي رفتيم قدرت کلام، بيشتر از قبل از من گرفته مي شد ... و ذهنم درگيرتر ...😧
حالا ديگه نمي دونستم چي مي خوام ... در اين شرايط، #خواستن امام يعني #تبعيت و #اطاعت ...
و #نخواستن يعني ايستادن در صف انسان هايي که #قبلا کنارشون بودم ... پدرم ...
و تمام اونهايي که در شکل دادن افکار شرطي شده من نقش داشتن ... تمام افرادي که من رو تا مرز کشتن يه بچه پيش بردن ...
اما اين بار برگشت توي اون صف، مفهوم ديگه اي هم داشت ...
من به #پيامبردرونم خيانت مي کردم ... پيامبري که من رو تا اون مسجد کشيده بود ... پيامبري که خيانت آگاهانه بهش، يعني خالي کردن تير خلاص در فطرت و اساس وجود خودم ...
بدون اينکه قدرت پاسخ داشته باشم ... فقط بهش نگاه مي کردم ...
واقعا تا کجا قدرت حرکت داشتم؟ ...😟😧
🌤به من نگاه مي کرد ...🌤
نگاهش در عين صلابت، آرام و با وقار بود ...
و من با خودم آرزو مي کردم اي کاش خودش همه چيز رو از بين افکار و روح آشفته ام مي ديد ...
🌤_و آخرين سوال اين بود ... که #چرا اونها دنبال کشتن آخرين امام هستن؟ ... آيا اون فرد خطرناکي هست؟ ...
و اينکه چرا همه چيز رو #مخفي مي کنن؟ ...
بله، اون فرد خطرناکي هست اما براي #شيطان ...
ظهور اون مرد، يعني حرکت بعد سوم ... و #تغيير اين نامعادله ... نامعادله اي که سال ها انسان ها رو با تغييرش به سمت شرطي شدن به دام انداخته ...
#ظهور يعني تغيير معادله قدرت به سمت ظرفيت دروني و روح انسان ...
#ظرفیت و #قدرتی که خدا به انسان هديه داده ...
و خداوند فرمودند من از روح خودم در انسان دميدم ...
اين بعد ...
✨قدرت تسخير در عالم روح و ماده رو به انسان ميده ... و مغز و فکر رو از حالت شرطي خارج مي کنه ... البته اين به معناي کنار گذاشتن بعد مادي زندگي نيست ...
همون طور که #اسلام در باب زندگي ما، احکام فردي و اجتماعي بسياري داره ... و #آخرين_امام موظف به اداره امور زندگي مادي مردم هست ...
✨ولي براي ظهور مردم #بايد به اين #ظرفيت_فکري برسن ... که قدرت ايستادن در برابر شرطي شدن رو پيدا کنن ...
و از درون به اين فرياد برسن ...
که خدايا، من حاضرم به خاطر اطاعت از امر تو در برابر خودم بايستم ... و به جاي سجده بر خودم و تبعيت از خواست درون و فرمان هاي شرطي ... بر تو سجده کنم ...
اون لحظه اي که انسان ها به اين #شرايط برسن ...
#اذن_ظهور داده ميشه ... و اولين معجزه پس از ظهور، شکست افکار و معادلات شرطي در وجود پيروان آخرين امام هست ...
و اينطور بهش اشاره شده ... که امام بر سر مردم دستي مي کشن و چشم هاي اونها #بينا ميشه ...
✨بعد سوم، دقيقا نقطه اي هست که انسان بر شيطان #برتري پيدا مي کنه ... و دقيقا اون نقطه اي که کل عالم وجود و حتي ملائک به خاطر اون بر آدم سجده کردند ...
برتري بعد سوم و ورود انسان به اين حيطه يعني #سجده مجدد #کل_عالم_خلقت ...
و دقيقا شيطان به خاطر همين قسم خورده ... قسم خورده ثابت کنه انسان، ضعيف تر و نالايق تر از اين هست که بتونه به اون نقطه برسه ...
شما ديدي که جوامع مسلمان دور خودشون مي چرخن ...
در حالي که در سمت ديگه، همه چيز در يک روند #ثابت قرار داره ... و اين برات سوال شده بود ...
حالا من ازت سوال ديگه اي مي پرسم ...
اگر متوسط سن انسان ها رو در جهان 60 سال در نظر بگیریم ...
با توجه به تفاوت نسل ها ... و تفاوت والدین و فرزندان ...
پس چطور #مسيرمقابل، هميشه جريان ثابت و بي تغييري داشته و از نسلی به نسل دیگه همچنان به راهش ادامه داده؟ ...
اگر به سوال شفاف تر بخوایم نگاه کنیم ...
چرا با وجود اینکه هر چند سال، حکومت ها تغيير مي کنن اما يه #اصل_درون همه شون #ثابت باقي مي مونه ...
اينکه بايد #جلوي_ظهور آخرين امام گرفته بشه؟ ...🌤
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_بیست_و_نهم
💖به روایت حانیه💖
چقدر دلم میخواست با یکی حرف بزنم ، یکی که درکم کنه
و چه کسی رو بهتر از امیرعلی سراغ داشتم؟ #برادری که در کنار همه اذیت های من همیشه و همه جا #پشتیبانم بوده و هست.👌
تق تق تق 🚪
امیرعلی_جانم؟😊
آروم درو باز کردم و وارد شدم. طبق معمول پشت میزش نشسته بود و کتاب 📖میخوند.
_ وقت داری یکم حرف بزنیم؟😕
امیرعلی_ علیک سلام. بله من برای خواهرگلم همیشه وقت دارم.😊
سر خوش نشستم رو تختش😊و شروع کردم به تعریف کردن اتفاقاتی که تفریحمون رو نا تموم گذاشت.
با هر کلمه من اخمای امیرعلی بیشتر میرفت توهم. 😠 و در آخر
امیرعلی_ نگفتم بزار باهم بریم؟ بعدش هم ابجی چه دلیلی داره که تو جواب یه عده..... 😠
بعد هم کلافه "استغفرالله " ای گفت.
_ حالا ببخشید دیگه. 😞 امیر تو با حرف اون آقا موافقی؟ خودت که میدونی من هرچقدر هم بدحجاب باشم اهل اینجور چیزا نیستم. یعنی قیافه من انقدر غلط اندازه؟
امیرعلی با پاش رو زمین ضرب گرفته بود و جوابی بهم نداد، 😠😔 یعنی اونم همین فکر رو میکرد؟
عصبی از سر جام بلند شدم. 😠
_ آره؟ آره؟ تو هم فکر میکنی خواهرت از اون دختراییه که #محتاج نگاه چهارتا پسره؟ فکر کردی من اینجوری تیپ میزنم که پسرا بهم تیکه بندازن ؟
امیرعلی_ واه خواهر من. چرا عصبانی میشی من کی همچین حرفی زدم؟😕
دیگه برخوردام دست خودم نبود،
دلم نمیخواست دیگران درموردم همچین فکری بکنن ، #شایدبدحجاب_بودم_ولی_عقده_ای_نبودم .
زدم زیر گریه و سریع پناه بردم به اتاق خودم،😭😣
درو قفل کردم و خودمو انداختم و رو تخت و هق هق گریم رو آزاد کردم. 😫😭
چند ثانیه بعد صدای در و امیرعلی و گریه من و بعدش هم صدای نگران مامان بود که میخواست ببینه چی شده .
امیرعلی_ خواهرگلم. من که چیزی نگفتم. تو سکوت من رو برای خودت معنا کردی و اشتباه برداشت کردی. درو بازکن باهم حرف بزنیم. 😒
مامان_ عه. خوب یکی بگه چی شده؟😨
امیرعلی_ هیچی مامان جان. منو حانیه باهم بحثمون شده. چیزخاصی نیست که.
مامان_ شما کی بحث کردید که این دفعه دومتون باشه ؟ دروغ نگو امیرعلی.😐
امیر علی_ مامان جان بزارید حالش خوب بشه براتون توضیح میدم.
مامان_ از دست شماها. خیلی خب.
امیرعلی_ درو باز کن باهم حرف بزنیم. این راهش نیست. با این کارت هیچ چیز درست نمیشه.😕😒
_ میشه تنهام بزاری؟😣
امیرعلی_ میشه باهم حرف بزنیم؟😒
_ نه.😢
امیرعلی_ خیلی خب پس من همینجا میشینم تا زمانی که تو قصد حرف زدن داشته باشی.😊
میدونستم وقتی یه چیزی میگه امکان نداره حرفش عوض بشه.
به ناچار بلند شدم و درو باز کردم و بعد هم پشت به امیرعلی نشستم رو تخت.
اونم درو بست و اومد نشست کنارم.
امیرعلی_ ببین خواهری وقتی تو اینجوری #تیپ_میزنی انگار اون #مردای #هوس_باز رو داری #تشویق میکنی که یه چیزی بهت بگن.فکر کردی #حجاب برای چیه؟ اصلا تو میدونی #چرا باید حجاب داشته باشی ؟
سوالی نگاش کردم و سرم رو به نشونه منفی تکون دادم.😕
امیرعلی_ حجاب، حالا نه صرفا چادر، فقط و فقط برای #امنیت_خودته.
وقتی تو #بدحجاب باشی داری به همه قَبِلْتُم میدی که #هرجوردلشون_میخواد با تو برخورد کنن،
داری میگی من #هیچ_مالکیتی نسبت به #خودم ندارم ، داری #زیبایی_هات رو #حراج_خاص_وعام میکنی.
_ خوب #چراخانما حجاب داشته باشن؟ مردا میتونن #نگاه_نکنن. 🙁
امیرعلی_ تو #درخونت رو #باز میذاری میگی #دزد نیاد #چرا من در خونم رو #ببندم؟😟
_ نه خب. اون فرق داره.😕
امیرعلی_ خب چه فرقی عزیز من؟ 😊اون #راه خودش رو #انتخاب کرده #دوست_نداره به #سعادت برسه ولی تو که #نباید بگی #به_من_چه که اون نگاه میکنه #مشکل_اونه. #نمیتونی همچین حرفی بزنی #چون_مشکل_تو_هم_هست.چون #امنیت تو هم #درخطره.😊
_ اگه خدا میخواسته زیبایی های یک زن رو کسی #نبینه پس #چرا اون رو زیبا #افریده؟ اصلا #چرا_مردنبایدحجاب داشته باشه؟😟
امیرعلی_ اولا که #زیبایی های یه #زن فقط برای #همسرشه. و حجاب هم دربرابر محارم اجبار نیست .
در مورد سوال دوم هم #مردها هم #باید حجاب داشته باشن ولی #حدحجاب_مرد_و_زن_باهم_فرق_داره 👈چون #نوع_آفرینششون باهم فرق داره.👉
با حرفاش موافق بودم
تا حالا هیچوقت به حجاب اینجوری نگاه نکرده بودم ولی هنوز هم با حجاب بودن برام غیر ممکن بود. 😕
_ یعنی برای #امنیت داشتن حتما باید باحجاب باشی؟🙁
امیرعلی_ یه راه دیگه هم داری😄☝️
_ چیییی؟😊
امیرعلی_بشینی تو خونه با هیچ کس هم در ارتباط نباشی.😏
_ مسخررررره😕
امیرعلی_ نظر لطفته😉
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #دهم
اما #فریاد نمى زنى ، #شکوه هم نمى کنى . فقط مثل باران بهارى اشک مى ریزى و تلاش مى کنى که آتش دل را به آبدیده خاموش کنى....
چه ، مى دانى که او بهتر از تو این قوم را مى شناسد و این گذشته را ملموس تر از تو مى داند.
اما به کوفه نگاه مى کند، به شام . که تو را و کاروانت را به نام #اسراى_خارجى در شهر مى گردانند.
مى خواهد در میان این قاتلان کسى نباشد که بگوید ما گمان کردیم با دشمن خارجى روبروییم .
با مخالفان اسلام مى جنگیم .
مى خواهد که در قیامت کسى نباشد که ادعا کند ما مقتول خویش را نشناختیم و هویت سپاه مقابل را در نیافتیم.
در مقابل این اعتراف که امام از اینها خشم و لعنت و غضب ابدى را تحویلشان مى دهد. همه آنها که صداى امام را مى شنوند،
با فریاد یا زمزمه زیرلب یا هیاهو و بلوا اعلام مى کنند که:
_به خدا اینچنین است.انکار نمى کنیم!
مى دانیم که فرزند پیامبرى!
مى دانیم که پدرت على است!قابل انکار نیست!
و بعد برادرت جمله اى مى گوید که همان یک جمله تو را #زمین مى زند و #صیهه_ات را به #آسمان بلند مى کند.
_✨فبم تستحلون دمى ؟
پس #چرا کشتن مرا روا مى شمرید؟ پس چرا خون مرا مباح مى دانید؟
این جمله ، جگرت را به آتش مى کشد.
بیان هستى ات را مى لرزاند. انگار مظلومیت تمامى مظلومان عالم با همین یک جمله بر سرت هوار مى شود.
این ناخنهاى توست که بر صورت خراش مى اندازد...
و این اشک توست که با خون گونه ات آمیخته مى شود...
و این صداى ضجه توست که به آسمان برمى خیزد....
امام رو بر مى گرداند. به #عباس و #على_اکبر مى گوید:
✨_زینب را دریابید.
دلت مى خواهد که طاقت بیاورى ، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى.
بچه ها چشمشان به توست ؛
تو اگر آرام باشى ، آرامش مى گیرند و اگر تو بى تابى کنى ، طاقت از کف مى دهند.
سجاد که در خیمه تیمار تو خفته است ،
#حادثه را در آینه #نگاه_تو دنبال مى کند.
پس تو باید آنچنان با آرامش و طمانینه باشى ،
انگار که همه چیز منطبق بر روال معهود پیش مى رود.
و مگر نه چنین است ؟
مگر تو از بدو ورود به این جهان ، خودت را #مهیاى_این_روز نمى کردى ؟
پس باید قطره قطره آب شوى و سکوت کنى .
جرعه جرعه خون دل بخورى و دم برنیاورى. همچنان که از صبح چنین کرده اى .
حسین از صبح با تک تک هر صحابى ، به شهادت رسیده است ،
با قطره قطره خون هر شهید، به زمین نشسته است
و تو هر بار به او تسلى بخشیده اى .
هر بار قلبش را گرم کرده اى و اشک از دیدگان دلش سترده اى.
هر بار که از میدان باز آمده است ، افزایش موهاى سپید سر و رویش را شماره کرده اى ، به همان تعداد، در خود شکسته اى ،
اما خم به ابرو نیاورى....
خواهر اگر تعداد موهاى سپید برادرش را نداند که خواهر نیست.
خواهر اگر عمق چروکهاى پیشانى برادرش را نشناسد که خواهر نیست .
تازه اینها مربوط به #ظواهر است .
اینها را چشم هر خواهرى مى تواند در سیماى برادرش ببیند.
💫زینب....
یعنى شناساى بندهاى دل حسین ،
یعنى زیستن در دهلیزهاى قلب حسین ، عبور کردن از رگهاى حسین
و تپیدن با نبض حسین .
زینب یعنى حسین در آینه تاءنیث .
زینب یعنى چشیدن خارپاى حسین با چشم .
زینب یعنى کشیدن بار پشت حسین ، بر دل.
وقتى از سر جنازه #مسلم_بن_عوسجه آمد،...
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج