🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #چهل_ودو (اخر)
°°برای همیشه
"وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ.فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ."
این آیات با صدای محمد،
در گوش حلما تکرار می شد. با همین صوت دلنشین از خواب بیدار شد.
در تاریکی و تنهایی..
چشم به اشک باز کرد. دستش را روی قلبش فشرد. آنقدر سنگین شده بود که دیگر خیلی سخت می توانست راه برود. یاعلی(ع) گفت و آرام از روی تخت پایین آمد.
پناه برد به وضو و دو رکعت نماز.
بعد از نماز،
رویایی که دیشب دیده بود، در آیینه خاطرش منعکس شد:
💤💭درخشش پرتوی نور..
از چشمهایش آغاز شد..
و صحرای پیش رویش را دربرگرفت...
تن های بی سر را دید...
و سرهای بی تن را!..
لحظه ای که نیزه های شکسته را که در سینه های چاک چاک فروکرده بودند،دید، دریافت ..
در حادثه عظیم کربلا حاضر شده!..
#هجومغم این نبرد نابرابر،
داشت جانش را به تاراج می برد..
که اهلبیت مولایش حضرت اباعبدالله(ع) را دید..
که لشکر ظلم به اسارت می بردشان... خواست دنبال آنها برود..
که یک سرباز جلویش را گرفت..
و گفت:
اگه دنبالشون بری ممکنه بخاطر اینا تو رو هم اذیت کنن.
سرش را بالاگرفت..
و #بیتردید دنبال کاروان اسرا راه افتاد...
یزیدیان با مشت و تازیانه کودکان و مادران و همسران را از جلوی پیکرهای بی سر، عزیزانشان عبور دادند...
جواب هر قطره اشک..
و آوردن اسم پدر،
برای دختربچه ها..
لگد و ناسزا در پی داشت...
آنها را تشنه از کنار رودِ آب گذراندند.. حلما می دوید..
تا به دختر اربابش برسد...
می خواست حضرت زینب(س) را ببیند و از او چیزی بپرسد...
ناگاه..
صحنه مقابل چشمش تغییر کرد...
کافران، اسرا را در بازار شام چرخاندند... زنان شامی..
با آرایش و موهای افشان و عطر و کف و چنگ همراه مردان مستشان آمده بودند برای تماشا،..
آمده بودند برای #سنگ و #چوب و #زخمزبانزدن..
به بانوهایی که مردانشان به تازگی در نبرد حق علیه باطل،
جلوی چشمانشان قطعه قطعه شده بودند...
حلما با اضطراب می خواند:
ربنا اغفر علینا صبرا و ثبت اقدمنا ونصرنا علی القوم الکافرین.
به اینجا که رسید از خواب بیدار شد.
با خودش فکر کرد،
#روزی#میرسد که باید خودش را برای مواجه شدن با تن بی جان همسرش، همه زندگیش آماده کند..
و برای...
#شنیدنزخمزبانوتهمتها!
زیر لب زمزمه کرد:
در این مسیرِ نور، جلودار، زینب(س) است.
🌸تقدیمـ بھ تمامـ روح متعالی شھدا و صبوری خانواده ھاشان...
"پــــــــایــان"
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #چهل_ودو
✨مهمانی شام
حسابی تعجب کردم …
.
– پسر من رو؟ …
.
.
– بله. البته اگر عجیب نباشه …
.
.
– چرا؟ …
.
.
چند لحظه مکث کرد …
..
– هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست … اما من به شما علاقه مند شدم …
.
.
بدجور شوکه شدم …
اصلا فکرش رو هم نمی کردم … همون طور توی در خشکم زده بود …
.
.
یه دستی به سرش کشید و بلند شد …
..
– از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم… واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید … و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد …
.
.
– آقای هیتروش … علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم … بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم … زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه … و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان🕋 و شما مسیحی✝ هستید …!! ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم …
این رو گفتم و از دفترش خارج شدم …
چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد … انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود …
به خصوص روز تولدم …
وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل💐 با یه جعبه کادویی🎁 بود … و یه برگه💌 …
.
.
– اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم …💌✍
.
.
با عصبانیت رفتم توی اتاقش …
در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو … صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود …
.
.
داشت نماز😳می خوند …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_ودو
می دیدم منوچهر چطور آب میشه...
از اثر کورتن ها ورم کرده بود،
اما دو سه هفته که رادیوتراپی کرده بود آنقدر سبک شده بود که می تونستم به تنهایی بلندش کنم.😭
حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش جم بخورم.
می خواستم از همه ی فرصت ها استفاده کنم. دورش بگردم....😭❤️
می ترسیدم از فردا که نباشه، غصه بخورم چرا لیوان آب رو زودتر دستش ندادم...
چرا از نگاهش نفهمیدم درد داره...
هرچی سختی بود با یه نگاه می رفت...
همین که جلوی همه بر می گشت می گفت:
_«یک موی فرشته رو به دنیا نمیدم تا آخر عمر نوکرش هستم ». خستگیام رو می برد...☺️
می دیدم محکم پشتم ایستاده.
هیچ وقت با منوچهر بودن برام عادت نشد....
گاهی یادمون می رفت چه شرایطی داریم...
بدترین روزا رو با هم خوش بودیم...😃
از خنده و شوخی اتاق رو میذاشتیم روی سرمون...😜
یک جوك گفتم از همان سفارشی ها...
که روزی سه بار برایش می گفتم...
منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم😠 و جلوی خنده اش را گرفت...
گفتم: این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه میشود...!
و منوچهر پقی خندید.😂
_خانوم من، چرا گیر می دهید به مردم؟خوب نیست این حرف ها!
بارها شنیده بود.....
برای اینکه نشان دهد درس های اخلاقش را خوب یاد گرفته،
گفتم
_(یک آدم خوب...)
اما نتوانست ادامه دهد. به نظرش بیمزه شد...!
گفتم:
_تو که مال هیچ جا نیستی. حتی نمیتوانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ی هم ولایتی هات بهت زده اند....!!!😅
و منوچهر گفت:
_عوضش یک ایرانی🇮🇷 خالصم !
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_ودو
به خانه رسید..
با کلید در را باز کرد.. وارد شد.. سفره پهن بود اما کسی سرسفره نبود..
پدر و مادرش را در آشپزخانه دید.. صدای پچ پچ شان می آمد..مزاحم خلوتشان نشد..
بدون عکس العملی وارد اتاقش شد..
مستقیم به سمت کتابخانه رفت.. تفعلی به حافظ زد..
کتاب را بست..
با همان لباس لبه تخت نشست.. آرنجش را.. روی پاهایش گذاشت.. و سرش را در حصار دستانش.. قرار داده بود.. مدام صورتش را میپوشاند.. و باز دستش را پایین میبرد..
با صدای حسین اقا به خودش آمد..
_عبـــاس.. بابا... بیا ناهار..!!🗣
کلافه کتش را درآورد..
به روی صندلی گوشه اتاق پرت کرد.. و از اتاق بیرون رفت..
سلامی کرد..
سر سفره نشست.. اشتهایی نداشت.. بیشتر با غذایش بازی میکرد..
زهراخانم _چرا نمیخوری مادر.!
مدام نگاه حسین اقا و زهراخانم به هم.. در گردش بود.. عباس بلند شد..
حسین اقا_ نخوردی که بابا...!!
عباس _میل ندارم.!
وارد اتاقش شد..
از اینکه.. دیگر او را نمی دید.. دلش گرفته بود.. ولی خب.. #راه_درستی هم نبود.. #قبول داشت.. سید کار درستی کرده بود.. اما کلافه بود..
دستش به کاری نمیرفت.. حتی حوصله تعویض لباس هایش را هم نداشت..
چند روزی گذشت..
رفتنش به زورخانه.. شده بود یک خط در میان..! تمرکزی در مغازه نداشت..
حسین آقا.. همه را میدید..
همه را به همسرش میگفت.. و زهراخانم بیشتر از قبل مطمئن شده بود.. اما سکوت میکردند..
حوصله رفقایش هم نداشت..
هرکسی زنگ میزد.. کوتاه جواب میداد.. یا اصلا برنمیداشت..
مسجد که میرفت..
بعد از نماز.. بدون هیچ حرفی بیرون میرفت..
مهمانی رفتن و کنار مهمان ماندن را کنار گذاشته بود.. تنهایی و خلوتش را.. بیشتر ترجیح میداد..
عباس فکر میکرد..
کسی از حال دلش خبر ندارد.. نمیدانست..که اگر همه ندانند.. اما راز دلش را.. پدر و مادرش.. خوب متوجه شده بودند..
تصمیم گرفت..
به آینده ای فکر کند.. که فاطمه بانویش شده.. وقتش رسید.. با ذوق کمی پول..
از حسین اقا غرض کرد.. و با پس اندازی که داشت.. ماشینی خرید..
دیگر دوست نداشت..
با ماشین پدرش بیرون رود.. حال باید.. بیشتر از قبل.. پس انداز کند.. اینجوری.. حس استقلال بیشتری داشت..
روزهایی که..
فاطمه کلاس داشت را میدانست.. ساعت ورود و خروجش را.. مسیر رفت و آمدش را..
دوهفته بود.. که او را ندیده بود..
از تفعل زدن به حافظ هم.. خسته شده بود..
بدون هدف..
سوار ماشینش شد.. به خودش که آمد.. دید.. نزدیک دانشکده.. گوشه ای پارک کرده..😣
سرش را.. روی فرمان گذاشت..
ترس و شک.. هنوز او را رها نکرده بود.. هنوز با دلش کنار نیامده بود..
لحظه ای سر بلند کرد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #چهل_ودو
✨تاریکِ تاریک
جا خوردم ...😨
تازه حواسم جمع شد مسلح نيستم ... و اونها هم تغيير حالت رو توي صورتم ديدن ...
- چي شده کارآگاه ... 😏نکنه بقيه اسباب بازي هات رو خونه جا گذاشتي؟ ... اين دستبند و نشان رو از کجا خريدي؟ ... اسباب بازي فروشي سر کوچه تون؟ ...😂😏
و زدن زير خنده ...😂😂😂
هلش دادم کنار ديوار و به دستش دستبند زدم ...
- به جرم ايجاد ممانعت در ...😡
پام سست شد ...😰🔪
و پهلوم آتيش گرفت ...
با چاقوي دوم،🔪 ديگه نتونستم بايستم ... افتادم روي زمين ...
دستم رو گذاشتم روي زخم ... مثل چشمه، خون از بين انگشت هام مي جوشيد ...
- چه غلطي کردي مرد؟ ... يه افسر پليس رو با چاقو زدي ...😱😳🗣
و اون با وحشت داد مي زد ...🗣
- مي خواستي چي کار کنم؟ ... ولش کنم کيم رو بازداشت کنه؟ ...😡🗣
صداشون مثل سوت توي سرم مي پيچيد ...
سعي مي کردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم ...
دست کردم توي جيبم ... به محض اينکه موبايل رو توي دستم ديد با لگد بهش ضربه زد ...
و هر سه شون فرار کردن...🏃🏃🏃
به زحمت خودم رو روي زمين مي کشيدم ...
نبايد بي هوش مي شدم ... فقط چند قدم با موبايل📱 فاصله داشتم ... فقط چند قدم ...
تمام وجودم به لرزه افتاده بود ... عرق سردي بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام به حدي مي لرزيد که نمي تونستم روي شماره ها کليک کنم ...
- مرکز فوريت هاي ...👤📞
- کارآگاه ... منديپ ... واحد جنايي ... چاقو خوردم ... تقاطع ...😣👮
به پشت روي زمين افتادم ...
هر لحظه اي که مي گذشت ... نفس کشيدن سخت تر مي شد ... و بدنم هر لحظه سردتر ... سرما تا مغز استخوانم پيش مي رفت ...
با آخرين قدرتم هنوز روي زخم رو نگهداشته بودم ...
هيچ کسي نبود ... 😥هيچ کسي من رو نمي ديد ... شايد هم کسي مي ديد اما براش مهم نبود ...😣 غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس مي کردم ... پلک هام لحظه به لحظه سنگین تر می شد ...😖
و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصویری که مقابل چشم هام قرار می گرفت ... تصوير جنازه کريس بود ...
چه حس عجيبي ... انگار من کريس بودم ... که دوباره تکرار مي شدم ...😥😣
ديگه قدرتي براي باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ...
همه جا تاريک شد ... تاريکِ تاريک ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_ودو
ایوب صبح به صبح بچه ها را #نوازش می کرد.
آن قدر برایشان #شعر می خواند تا برای نماز صبح بیدار شوند.
بعضی شب ها محمد حسین بیدار می ماند تا صبح با هم حرف می زدند.😍☺️
ایوب از خاطراتش می گفت،
از این که بالاخره #رفتنی است... 😢
محمد حسین هیچ وقت نمی گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند.
داد می کشید:
_"بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می کشم ها"
ایوب می خدید:
_"همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می دهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.😁
✨ #محمدحسین مرد شده بود.✨
وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب می ترسید...
فکر می کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد.
حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می برد و کمکم می کرد برای ایوب لگن بگذارم.☺👌
آب و غذای ایوب نصف شده بود...
گفتم:
_ ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا
اشک توی چشم هایش جمع شد.😢
سرش را بالا برد:
_"خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد."
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش.
شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند.😭😣
😞مرد من گریه می کرد، تکیه گاه من...
وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل می کردند تا گریه نکنند.😞
ولی ایوب که درد می کشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.😭
ایوب آه کشید و آرام گفت:
_"خدا صدام را لعنت کند"
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت.
آن قدر لاغر شده بود که حتی می ترسیدم حمامش کنم.😞😣
توی حمام با اینکه به من تکیه می کرد باز هم تمام بدنش می لرزید، من هم می لرزیدم.
دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش می خوردند، برایش دردناک بود.
آن قدر حساس بود که اعصابش با #کوچکترین_صدایی تحریک می شد.
حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها 😔
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #چهل_ودو
فیروزه
تا وقتی بنر تسلیت را روی دیوار اداره ندید، باورش نشد. تازه سرپا شده بود که خبر را شنید. میگفتند داخل ماشین بوده که کوکتل مولوتوف را انداختهاند داخل و...
🌷🕊«شهادت مظلومانه هم رزم و سرباز جان بر کف و گمنام امام زمان(ارواحنا فداه)، برادر (...) مداحیان را به شاگردان، همرزمان و خانواده ایشان تسلیت عرض میکنیم.»
سرش تیر کشید.
پرونده «مداحیان»نیمه کاره مانده بود؛ این یعنی وقت گریه و زاری نیست و عزاداری باشد برای وقتی که پرونده تحویل دادسرا شد.
قرار شد با چند نفر از نیروهای عملیات،
برای ادامه کار جلسه داشته باشند. جز او، همه مرد بودند. نگاههای سنگین را روی سرش حس میکرد اما به اندازه تحمل وزن نگاهها قدرت داشت.
امینی، معاون مداحیان، شروع کرد:
-شهادت آقای مداحیان رو تسلیت میگم. ایشون از بهترین نیروهای عملیاتی ما بودن و انتظار چنین اتفاقی رو نداشتیم. الان شرایط حساسی داریم و با کمبود نیرو مواجهیم. برای همین لازمه چندنفر از شما که شاگردهای ایشون بودید، کارشون رو ادامه بدید. بقیه همتیمیهای ایشون، با وجود این که نیروی عملیاتی نبودن ولی خیلی زحمت کشیدن. خانم صابری (نام مستعار بشری) توی این جریان شدیدا مجروح شدن و تازه از بیمارستان مرخص شدن. خانم صابری، لطفا به دوستان یه توضیح بدید.
بشری نگاهی به حاضران جلسه کرد.
مرد جوانی با شنیدن مجروحیت بشری سرش را کمی بالا آورد و دوباره به روبه رو خیره شد. چهره مرد آشنا بود. کمی روی صندلی جابهجا شد:
-خواهش میکنم... بنده هم از طرف خودم تسلیت میگم، برای همه ما ناراحت کننده بود. خوشبختانه با وجود کمبود نیرو و مشکلاتی که داریم، پیشرفت خوبی داشتیم و تونستیم چند نفر از مهرههای اصلی رو دستگیر کنیم که عضو سازمان مجاهدین خلق هستن. ما با یه شبکه گسترده طرفیم که دو تا وظیفه مهم دارن، یکی کشته سازی و یکی پوشش رسانهای اغتشاشات. خیلی حرفهای عمل میکنن و آنقدر پوشش قوی دارن که حتی تا همین الان، یه بهونه محکمه پسند برای دستگیری بعضیهاشون نداریم. طبق اعترافاتی که از یکی از عواملشون گرفتیم، کسانی که وظیفه کشته سازی دارن آموزش دیده اشرف هستن و افرادی که کار رسانهای رو بر عهده دارن، اکثرا از نخبههایی هستن که برای تحصیل یا به دلایل سیاسی، به کشورای اروپایی مهاجرت کردن. قبل از شروع این جریانات ما با موج ورود این نخبهها به داخل کشور مواجه شدیم و کسی هم نتونست جلوشون رو بگیره. شدیدا دارن فعالیت میکنن، با پوششهای مختلف خبرنگار، ناشر، رییس تشکل دانشجویی، نویسنده، دانشجو و حتی تاجر و فروشنده! الان ما با این شبکه طرفیم که اگه جلوشون گرفته نشه، این پروژه کشته سازی ادامه میکنه و کار رسانهایشون هم برای راهاندازی مکملش میشه. اگر هم دستگیر بشن، تازه بهونه علیه دستگاههای امنیتی میشه. باید مهارشون کرد.
مرد جوان که داشت با انگشتر عقیقش بازی میکرد، گفت:
-خب تکلیف تیم ترورشون مشخصه. با ما طرفن. برای تیم رسانهایشون برنامهای دارین؟
بشری نفس عمیقی کشید:
-بله. برای اونا هم برنامه داریم. بچهها دارن پیگیری میکنن. الان ما به نیروهای عملیات نیاز داریم تا هرکسی بتونه کار خودش رو انجام بده و کارها قاطی نشه. چیزی که مهمه، اینه که ما فقط با چندتا تروریست بزن بهادر و بی کله یا چندتا بچه روشنفکرنما و بی عرضه طرف نیستیم؛ یه چیزیه بین این دوتا.
جوان سرش را تکان داد:
-فکر میکنم تا حدودی متوجه شدم.
امینی رو به بشری کرد:
-خانم صابری، پرونده رو بدید به آقایابراهیمی مطالعه بکنند، یه جلسه توجیهی بذارید براشون تا کاملا با جریان پرونده آشنا بشن، یا علی.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #چهل_ودو
(مصطفی)
دومین باری است که میبینمش.
بین جمعیت، نه! کنار دکل پرچم ایران ایستاده و میخندد، به شیرینی تمام قندها و شکلاتهای دنیا.
عجیب است که در این سرمای دی ماه،
فقط یک لایه پیراهن پوشیده؛ اما صورتش گل نینداخته و پیداست سردش نیست. مردم از کنارش رد میشوند و انگار نمیبینندش. خندهاش، لبهای من را هم باز میکند.
پس سیدحسین اشتباه میگفت، عباس از من هم سالمتر است!
پریروز هم در قطعه شهدای گمنام دیدمش. میخندید و از کنار لبهایش حبه حبه قند میریخت.
من دنبالش میگشتم، او آمد.
رفیق بامعرفتی است! فهمیدم جای درستی دنبالش گشتهام، قطعه شهدای گمنام. دمش گرم که نگذاشت آرزو به دل دیدن دوبارهاش بمانم. رفیق، ناگفته حرفهای رفیق را میفهمد.
فهمید خرابم، آمد دیدنم.
یکی نیست به این مومن بگوید مگر مصطفی درب و داغون هم دیدن دارد؟ برو خدمت مولا، عشق و حالت را بکن!
الهام از رفتار دیروزم دلخور بود،
قرار شد با خانمهای مسجد بیاید. حق هم دارد دلخور باشد. نمیداند ماجرای عباس را.
کاش میشد همه بدانند؛
اما عباس اهل راز بود، همه چیزش راز بود؛ از جمله جنگیدنش. نمیدانم غصه بخورم بخاطر مظلومیتش در زمین، یا به شهرتش در آسمان غبطه بخورم.
الهام دلخور شده و حق هم دارد.
نمیداند داغدار شدهام. باید از دلش دربیاورم. شاید هم به الهام گفتم. آخر او قواعد عالم را برهم زده! او از آن زنها نیست که نخود در دهانشان نخیسد!
برایش میگویم،
شاید این بداخلاقیهایم را ببخشد. از پریروز تا الان، یک کلمه حرف نزده. انگار غصه هم مثل سرماخوردگی واگیر دارد.
بچهها را نگاه میکنم که عقب نیفتاده باشند. سیدحسین و حسن و احمد هم سیاه پوشیدهاند.
انگار تشییع عباس است.
جای علی خالی! اگر او بود، شعار میداد و پشت سرش تکرار میکردیم. نمیدانیم خوشحال باشیم یا غمگین؟
داغ برادر سخت است و داغ رفیق سختتر. آخر برادرها را نسب کنار هم میگذارد، اما رفاقت، سببش مودت است.
برای اینکه امروز مردممان دوباره پایداریشان را به رخ دنیا بکشند،
🇮🇷یک رفیق از دست دادهایم
🇮🇷و رفیقی دیگر بلاتکلیف است بین ماندن و رفتن.
این به رخ کشیدن،
این تجدید عهد،
این سرافرازی بعد از فتنه،
جشن گرفتن هم دارد.
اگر آقایمان شاد است، ما هم شادیم.
آقا خوب باشند ما هم خوبیم؛ فقط کمی قلبمان... آخ!
سامیار هم آمده، با رفقایش.
پرچم ایران روی صورتشان کشیدهاند. خود سامیار هم پرچم را روی دوشش انداخته. برای جواب به همه کسانی که فکر میکنند جوان ایرانی دیگر قلبش برای انقلاب نمیتپد.
حتی سعید هم آمده،
میگوید شاید بعضی مسئولین را قبول نداشته باشد، اما ایرانش را دوست دارد. سامیار با امیرعلی هم رفیق شده و امیرعلی هم همراهشان است.
فقط جای علی خالی ست؛
بالاخره باید یکی باشد که با جذبهاش، این جوانها را سامان بدهد.
عکس آقا را بالاتر میگیرم که تمام دوربینهای دنیا ببینند.
عباس هم از آن بالا میبیند.
راستی عباس کجا رفت؟ غیبش زد! چشم میگردانم بین مردم، نیست. حتما پیش حضرت مادر برگشته.
نوجوانهای مسجد سرودشان را میخوانند؛
اما عباس نیست که رهبریشان کند.
-ما در غلاف صبر/ پنهان چو آتشیم/ لب تر کند ولی/ شمشیر میکشیم...
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
✍️با ما باشید
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #چهل_ودو
عمو منتظر تاییدش بود هنوز، دوبار دهن باز کرد بی هیچ صوتی اما دفعه ی سوم فقط گفت:
_نه!
خطوط روی پیشانی عمو انگار کم کم تبدیل به کور گره می شد!
_حرف حسابی داری بگو تا بشنویم بابا
طاها فکش منقبض شده بود. دستی به موهاش کشید و با سری که پایین بود گفت:
_آقاجون ما یکم فرصت می خوایم... با اجازه ی شما البته... بهتره قرار آخر هفته رو فعلا کنسل کنید.
_یعنی چی؟😡
_یعنی همین. مامان و زنعمو عجله دارن ولی ما نداریم
_تو که تا همین دیشب آتیشت تند بود و چوب خط می کشیدی رو در و دیوار واسه پنجشنبه! پدر خواهرت رو درآوردی واسه لباسی که می خوای بپوشی. حالا چی شده که حرفت دوتا شده؟
یعنی دلم شکست... اگرچه صدا نداشت!
شکستم وقتی رنگ چهرش عوض شد و با خجالت رو برگردوند.
آخ... کاش عمو انقدر راحت دست دلشو پیش من رو نمی کرد!
کاش اصلا اون روز سرزده سر نمی رسید تا این همه شوم تموم نمی شد همه چی. صداش می لرزید:
_دیشب تا حالا، خیلی باهم توفیر داره آقاجون. ما فعلا آمادگی ازدواج نداریم.
_این حرف توست یا ریحانه؟
_فکر کنید هر دو
_آره ریحان جان؟ پس واسه همین داشتی زار زار گریه می کردی؟
اصلا نمی فهمیدم چرا عمو گیر داده تا مقصر رو شناسایی و داستان رو موشکافی کنه. داشتم می مردم که طاها ضربه ی آخر رو زد:
_آره بابا چون من بهش گفتم که فعلا نمی تونم بهش قول ازدواج بدم چون خودمم مرددم. هنوز شک دارم! اصلا... اصلا ازدواج فامیلی خوب نیست. شاید یکی دو سال دیگه بتونیم بهش فکر کنیم شایدم هیچ وقت! راستش من فعلا... فعلا پشیمون شدم.
تند و تند گفت و یهو ساکت شد.
نفهمیدم کی دست عمو بالا رفت اما وقتی محکم خوابوند توی گوش طاها،😡👋 مردم و زنده شدم و جیغ کوتاهی کشیدم...
کباب شدم برای بی گناه بودنش و مجازاتی که بابت ازخودگذشتگیش داشت می دید...
نتونستم تحمل کنم. به خودم لعنت فرستادم و با همون حال خرابم از مغازه زدم بیرون.😭
💭💭💭💭💭
ترانه از جعبه چوبی روی پاتختی دستمالی بیرون کشید و اشک هایش را پاک کرد.
_الهی بمیرم... چه داستان عاشقانه ای! پس چرا من خنگ هیچی از اینایی که میگی رو یادم نمیاد اصلا؟!
_عزیزم... از کجا باید می فهمیدی؟ این راز بین من و عمو و طاها و خانوم جون موند! یعنی هیچ حرفی از اون مغازه درنیومد. یکی دو روز بعد از ماجرا بود که زنعمو وقتی من خونه نبودم اومده بود و بنده خدا با هزار آسمون ریسمون بهم بافتن گفته بود که طاها فعلا برای ادامه تحصیل می خواد بره اصفهان پیش دوستش! اگه اشکالی نداره فعلا صبر کنیم. خلاصه به هر بهونه ای که می شد جوری که خانوم جون ناراحت نشه سر و ته قضیه رو هم آورده بود.
_وا! یعنی زنعمو متوجه نشده بود چی به چیه؟
_نه. نمی دونم! اما هیچ وقت به روی من نیاورد و بنده خدا همیشه تو مواجه شدن باهام یه شرمی داشت. از چشم طاها می دیدن بهم خوردن ازدواجمون رو.
_اینجوری که توام خراب شدی!
_اینکه فکر کنن طاها به این نتیجه رسیده که برای ساختن زندگی مشترک زوده بدتر بود یا اینکه می فهمیدن من مشکل دارم؟!
_ببینم یعنی طاها به همین راحتی از همه چی دست کشید؟
_معلومه که نه...
_خب؟!
_ول کن ترانه. سرم داره می ترکه از درد. بلند شو یه مسکن به من بده این بساط اشک و آه رو هم جمع کن
_ریحانه! تو رو خدا بشین بقیشو تعریف کن
_بقیه ی چی رو؟
_که طاها چیکار کرد؟
_می بینی که... کاری از دستش برنیومد!
_چه دنیای غریبیه
_بیشتر از اونی که فکرشو کنی
_داری می خوابی؟! من که عمرا امشب خواب به چشمم بیاد... احتمالا باید تمام گذشته و خاطره ها رو واکاوی کنم تا ببینم چیزی یادم میاد یا نه
_خوشبحالت که انقدر بیکاری...
_الان به احترامت فقط سکوت می کنم و میرم قرص بیارم
_نمی خواد.
_مطمئنی؟
_آره ممنون.
_باشه پس زحمتو کم می کنیم، شب بخیر.
_شبت بخیر عزیزم
اتاق که تاریک شد و خلوت، چادر نماز را روی سرش کشید و یک دل سیر گریه کرد...
خلا نبود ارشیا را بیشتر از همیشه حس می کرد!
ادامه دارد...
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_ودو
غروب کن خورشید!
بگذار شب، آفتابى شود و بر روى غمها و اشکها و خستگیها سایه بیندازد!
زمین، دم کرده است....
بگذار #وقت_نماز فرا رسد و درهاى آسمان گشوده شود....
خورشید، شرمزده خود را فرو مى کشد و تو شتابناك، #کودك_جانباخته را بغل مى زنى، ...
به #سکینه نگاه مى کنى و به سمت #خیمه راه مى افتى.
#بى_اشارت این نگاه هم سکینه خوب مى فهمد...
که #خبرمرگ این کودك باید از زنان و کودکان دیگر #پنهان بماند
و #جگرهاى_زخم_خورده را به این نمک نیازارد.
وقتى به خیمه مى رسى،...
مى بینى که #دشمن، #آب را #آزاد کرده است.
یعنى به #فرزندان_زهرا هم اجازه داده است که از #مهریه_مادرشان ، سهمى داشته باشند....
بچه ها را مى بینى که با رنگ روى زرد، با لبهاى چاك چاك و گلوهاى عطشناك ، مقابل ظرفهاى آب نشسته اند اما هیچ
کدام لب به آب نمى زنند....
#فقط_گریه_مى_کنند...
به آب نگاه مى کنند و گریه مى کنند..
یکى عطش #عباس را به یاد مى آورد،..
یکى تشنگى #على_اکبر را تداعى مى کند،...
یکى به یاد #قاسم مى افتد،...
یکى از بى تابى #على_اصغر مى گوید و...
در این میانه ، لحن #سکینه از همه #جانسوزتر است که با خود #مویه مى کند:
_✨هل سقى ابى ام قتل عطشانا؟(19)
#تاب_دیدن این منظره #طاقت_سوز، بى مدد از #غیب ، ممکن نیست.
پرده را کنار مى زنى و چشم به دور دستهاى مى دوزى؛...
به ازل ،
به پیش از خلقت ،
به لوح ، به قلم ،
به نقش آفرینى خامه تکوین ،
به معمارى آفرینش و...
مى بینى که #آب به اشارت #زهراست که راه به #جهان پیدا مى کند و در رگهاى
#خلقت جارى مى شود....
#همان_آبى که #دشمن تا دمى پیش به روى #فرزندان_زهرا بسته بود...
و هم اکنون #بامنت به رویشان گشوده است....
باز مى گردى.
دانستن این #رازهاى_سربه_مهرخلقت و مرورشان ، بار مصیبت را #سنگین_تر مى کند....
باید به هر زبان که هست آب را به بچه ها بنوشانى تا #حسرت و #عطش ، از سپاه تو #قربانى دیگرى نگیرد....
چه شبى تا بدین پایه فرود آمده است یا زمین زیر پاى تو تا جایگاه خدا اوج گرفته است؟
حسین ، این خطه را با خود تا عرش بالا برده است... یا عرش به زیر پیکر حسین بال گسترده است ؟
🌟الرحمن على العرش استوى.🌟
#اینجاکربلاست_یاعرش_خداست؟!
اگر چه خسته و شکسته اى زینب !
اما نمازت را ایستاده بخوان !
پیش روى خدا منشین!
🏴پرتو سیزدهم🏴
آدمى به #سر، شناخته مى شود یا #لباس؟
کشته اى را اگر بخواهند شناسایى کنند، به #چهره_اش مى نگرند یا به #لباسى که پیش از رزم بر تن کرده است؟
اما اگر دشمن آنقدر #پلید باشد که
#سرها را از بدن جدا کرده و برده باشد، چه باید کرد؟...
اگر دشمن ، #کهنه_ترین پیراهن را هم به غنیمت برده باشد، چه باید کرد؟...
لابد به دنبال علامتى ،
نشانه اى ،
#انگشترى ، چیزى باید گشت.
اما اگر #پست_ترین سپاهى دشمن در سیاهى شب ، به #بهانه بردن انگشتر، #انگشت را هم بریده باشد و هر دو را با هم برده باشد، #به_چه_علامت نشانه اى کشته خویش را باز مى توان شناخت ؟...
البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص #غریبه_هاست...
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #چهل_ودو
***
با آستین عرق پیشانیاش را پاک کرد ،
و ویلچر پدرش را به جلو هل داد. گردن کشید تا آخر صف را ببیند؛ طولانی بود.
دل عباس شور میزد؛
از سویی برای پدر که ممکن بود حالش بد شود و از سویی میخواست زودتر برگردد ادارهشان تا کارهای پرونده زمین نماند.
صف آرامآرام جلو میرفت ،
و تنها کاری که از دست عباس برمیآمد، این بود که یک گوشش را به نفسهای نصفه نیمه پدر بدهد و گوش دیگرش را به حرفهای مردم.
صدای گفت و گوی دو مرد جوان را از پشت سرش میشنید:
- میگن توی بعضی حوزههای انتخاباتی، بسیجیها نذاشتن مردم برن داخل.
- از کجا شنیدی؟
- یکی از رفیقام که توی یه شهرای دیگه زندگی میکنه.
عباس کمی برگشت ،
تا دو نفری که با هم حرف میزدند را ببیند؛ اما صلاح ندانست وارد بحث شود.
از روز قبل، به لطف پیامکها،
بازار شایعات داغ شده بود. فشار دست پدر را روی دستش حس کرد.
سرش را تا نزدیکی دهان پدر پایین برد:
- جانم بابا؟
کلمات بریدهبریده و سخت از دهان پدر خارج میشدند و صدای خِسخس، زمینه حرفهایش بود:
- آب همراهت هست بابا؟
- تشنهتونه؟
- آره.
- بذارید برم از آبسردکن بیارم. زود میام.
- دستت درد نکنه بابا. خدا خیرت بده.
آبسردکن، سمت دیگری از حیاط مسجد بود. لیوان یکبارمصرفی برداشت و کمی صبر کرد تا کودکی که داشت لیوانش را پر میکرد، کارش تمام شود. کودک آب را نوشید و وقتی خواست برگردد، عباس لبخندی حوالهاش کرد.
داشت لیوان را پر میکرد ،
که صدای زنگ گوشیاش را شنید. شماره ناشناس بود.
حدس زد دوست حانان باشد.
جواب داد و مردی حدوداً سی ساله از پشت خط گفت:
- سلام. از طرف آقای جنابپور تماس میگیرم.
لیوان آب پر شده بود ،
و آبش سرریز کرد روی دست عباس. احساس کرد تمام وجودش یخ کرده است. موبایل را بین گوش و شانهاش قرار داد تا دستش آزاد شود و شیر آب را ببندد
و همزمان گفت:
- سلام آقا! عرض ارادت! در خدمتم.
-امروز عصر میتونی بیای به این آدرسی که بهت میگم؟
عباس کمی فکر کرد و گفت:
- چشم آقا. شما آدرسو پیامک کنین من میام.
- پیامکها که قطع. من الان میگم، تو یادت بمونه.
عباس لبخند زد.
دقیقاً میخواست طرف پشت خطش به این نتیجه برسد که عباس آدم از همه جا بیخبر و سادهلوحیست:
- چشم. شرمنده یادم نبود.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #چهل_ودو
سیدعلی دوباره دهان باز میکند ،
که حرف بزند؛
اما باز هم مجید امانش نمیدهد:
-عرضم به حضوردون(حضورتون) که، این آقا سید ما، یه جا گاف دادن و توبیخ شدن، برای همین اومِدن پیش ما و قراره بعد ماموریت بعدیشون برگردن سرکار خودشون.
سیدعلی دوباره رنگ عوض میکند؛
از چهرهاش پیداست دارد حرص میخورد. چشمغرهای میرود که مجید نمیبیند؛
اما دوباره دست دراز میکند ،
و یک نیشگون از بازوی مجید میگیرد:
-خدا بگم چکارت کنه دهنلق.
مجید خودش را به جلو خم میکند و ناله سر میدهد:
-آخ...بازوم کبود بِشِد میباس دیه بدی! چرا اذیِت میکنی؟ خب مِگه دروغ میگم؟ خودِد بوگو.
هم خندهام گرفته است ،
و هم میخواهم یک تذکر کوچک بدهم به مجید بابت این شیرینزبانیهایش:
-هرچی این آقا سید دهنش قرصه، شما هرچی لازمه رو بریز رو دایره. بفرما آقا مجید.
مجید هنوز متوجه کنایه حرفم نشده.
دستش را میگذارد روی سینهاش و کمی برمیگردد به سمتم:
-مخلصیم دادا، بازم اطلاعات بخواین در خدمتم.
شیشه پنجره را میدهم پایین.
باد داغ به صورتم میخورد. صدایم را بلند میکنم
و میگویم:
-من که نمیخوام، اما این اطلاعاتت بین رفقای داعشیمون خاطرخواه زیاد داره. بگم بیان اسیرت کنن؟
لبخند پیروزمندانهای روی لبهای سیدعلی مینشیند. مجید چند لحظه فکر میکند و تازه متوجه منظورم میشود.
دست و پایش را گم میکند
و میگوید:
-نه دادا، به خدا من دهنم قرصتِر اِز این سیدعلیه. الانم چون شمایین اطلاعات میدم وگرنه حواسم هست.
از سادگیاش خندهام میگیرد.
من اصلاً نمیدانم آدم به این سادگی را از کجا پیدا کردهاند برای حفاظت اشخاص؟!
سوالم را بلند میگویم:
-تو رو با این دهن قرصت چطوری راه دادن توی حفاظت؟
سیدعلی میزند زیر خنده.
دوباره در یک دستانداز میافتیم و بالا و پایین میشویم.
انقدر تکان خوردهایم که زخم دستم ذقذق میکند و کمی میسوزد.
سیدعلی میگوید:
-اینو اینطوری نگاهش نکنین. ظاهرش دهنلق و سادهست؛ ولی یه چیزایی هم بلده.
بعد رو میکند به خود مجید ,
و درحالی که سعی دارد خندهاش را جمع کند میگوید:
-من آخرش نفهمیدم تو واقعاً اسکلی یا خودت رو زدی به اسکلبازی؟
-ببند بابا.
این را مجید میگوید
و دستش را دراز میکند به سمت عقب تا سیدعلی را بزند؛ اما سیدعلی خودش را عقب میکشد.
از کارهایشان خندهام گرفته است؛
راستش را بخواهید کمی هم حسودیام شده. یاد کلکلهای دوستانهام با کمیل افتادهام. یاد تمرین راپل و کری خواندنهایمان که حسابی مربی را ذله میکرد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج