eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت روے مبل لم دادہ بودم، ڪتاب رو ورق زدم و ڪمے از شیر ڪاڪائوم🍺 نوشیدم. موهام ریختہ بود روے شونہ هام و ڪمے جلوے دیدم رو گرفتہ بود. مادرم از آشپزخونہ وارد پذیرایے شد و گفت:😊 _خرس گندہ موهاتو ببند،ڪور میشے بچہ! همونطور ڪہ سرم توے ڪتاب بود گفتم: _بالاخرہ خرس گندہ ام یا بچہ؟😄 مادرم پوفے ڪرد و گفت:😬 _فقط بلدہ جواب بدہ! لبخندے زدم 🙂و دوبارہ مشغول نوشیدن شیرڪاڪائو 😋شدم. مادرم با حرص گفت: _واے هانیہ چقدر بیخیالے تو؟! الان شهریار و عاطفہ میرسن! دستم رو گذاشتم روے دستہ ے مبل و سرم رو بہ دستم تڪیہ دادم: _مامانے میگے شهریار و عاطفہ،نہ رییس جمهور! یہ شام میخواے بدیا چقدر هولے!😌 مادرم اومد ڪنارم و لیوان شیرڪاڪائوم رو برداشت. ڪتاب رو بستم و زل زدم بہ مادرم ڪہ داشت میرفت تو آشپزخونہ. _آخہ یہ پاگشاے دوتا عتیقہ انقدر مهمہ نمیذارے من استراحت ڪنم؟☺️ مادرم نگاہ تندے😠 بهم انداخت و گفت: _میگم بچہ ناراحت میشے، حسودے میڪنے! مادرم بے جا هم نمے گفت،نبودن شهریار تو خونہ آزارم مے داد و ڪمے حساسم ڪردہ بود!😕 از روے مبل بلند شدم و گفتم: _وا چہ حسادتے؟! صداے زنگ آیفون بلند شد،مادرم سرش رو تڪون داد و گفت: _لابد فاطمہ اینان! بہ من نگاهے ڪرد و گفت:🙁 _سر و وضعش رو! بیخیال رفتم سمت آیفون و گفتم: _مامان ساعت سہ بعدازظهرہ،شام میخوان بیان! گوشے آیفون رو برداشتم: _بلہ! صداے زن غریبہ اے پیچید: _منزل هدایتے؟ +بلہ. _عزیزم مادر هستن؟ با تعجب بہ مادرم ڪہ هے میگفت ڪیہ نگاہ ڪردم و گفتم: _بلہ! دڪمہ رو فشردم و گفتم:😟 _غریبہ ست با تو ڪار دارہ! مادرم بہ سمت در ورودے رفت، من هم رفتم پشت پنجرہ. زن محجبہ اے وارد حیاط شد،مادرم بہ استقبالش رفت و مشغول صحبت شدن! حدود پنج دقیقہ بعد مادرم با دست بہ خونہ اشارہ ڪرد و با زن بہ سمت ورودے اومدن. سریع دویدم بہ سمت اتاقم، وضعم آشفتہ بود!😐 وارد اتاق شدم و در رو بستم،حدس هایے زدم حتما مادر حمیدے بود اما چطور آدرس خونہ مونو رو پیدا ڪردہ بود؟!😕 نشستم روے تختم و بیخیال مشغول بازے با موهام شدم. صداهاے ضعیفے مے اومد. چند دقیقہ بعد مادرم وارد اتاق شد و گفت: _فڪرڪنم مادر همون هم دانشگاهیتہ ڪہ گفتے بدو بیا، لباساتم عوض ڪن! از روے تخت بلند شدم،مادرم با صداے بلندتر گفت:😊 _ بیا هانیہ جان! با چشم هاے گرد شدہ 😳نگاهش ڪردم، در رو بست. مشغول شونہ ڪردن موهام شدم، سریع موهام رو بافتم. پیرهن بلندے بہ رنگ آبے روشن پوشیدم،خواستم روسرے سر ڪنم ڪہ پشیمون شدم،مادر حمیدے بود نہ خود حمیدے!😌 نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم. 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے
🌾 🌾قسمت   کیش و مات دست هاش شل و من رو ول کرد …  چرخیدم سمتش …صورتش بهم ریخته بود … – چرا اینطوری شدی؟ … سریع به خودش اومد … خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت …😃😋 – ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره … شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره … از صبح تا حالا زحمت کشیدی … رفت سمت گاز … – راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم … برنامه نهار چیه؟… بقیه اش با من … دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه … شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم … - خیلی جای بدیه؟ …😥 – کجا؟ …😊 – سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده …😥 – نه … شایدم … نمی دونم …🙁 دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم … – توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده … این جواب های بریده بریده جواب من نیست …😥😧 چشم هاش دو دو زد … انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه… اصلا نمی فهمیدم چه خبره … – زینب؟ … چرا اینطوری شدی؟ … من که … پرید وسط حرفم … دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد …😭 – به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو … همون حرفی که بار اول گفتم … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … نه سومیش، نه چهارمیش … نه اولیش … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون… اون رفت توی اتاق …  من، کیش و مات … وسط آشپزخونه … ادامه دارد ... ✍نویسنده: 📚 رمانکده زوج خوشبخت https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af