🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان سامری_در_فیسبوک💖
قسمت ۶۳ و ۶۴
و با زدن این حرف به سمت حرم که فاصله چندانی با انجا نداشت حرکت کرد، جمعیت هم پشت سرش روان شدند و هرکس سخنی میگفت...
یکی میگفت این مرد قاصد امام است..
و دیگری او را قدیس مظلوم میخواند..
و یکی هم اشک شوق میریخت!
چرا که فکر میکرد آخرین حجت خدا برایشان پیغام داده است...
احمد بصری درحالیکه حیدرالمشتت در کنارش بود وارد حرم مولا علی علیهالسلام شد
روبه روی دری که به سمت ضریح باز میشد ایستاد، رویش را به جمع اطرافش کرد و فریاد برآورد:
_بسم الله الرحمن الرحیم..به نام خدایی که این جهان را خلق کرد و در پی اش حضرت آدم را آفرید و به او اولاد زیادی عنایت کرد..و در هر زمان برای هدایت بنی بشر، پیامبری از جنس خودشان برای آنان قرار داد... من #احمدالحسن هستم، مأمور شدم به امری خطیر...
و بعد صدایش را بلندتر کرد و ادامه داد:
_آهای کسانی که صدای مرا میشنوید، گوش کنید که کلام خدا از دهان من خارج میشود و این کلام را برسانید به آنان که سعادت حضور در این مکان و این جمع را نداشتند.
در این هنگام جوانی که قد بلندی داشت و چفیه و عقال هم روی سرش بود، خنده بلندی کرد و گفت:
_آنچنان حرف میزنی که شنونده، بلا تشبیه فکر میکند روز عید غدیر است و تو هم رسولی هستی که مأمور به معرفی ولیّ زمانت میباشی.
با این حرف، صدای خنده از کل جمعیت بلند شد و پیرمردی که از جلوی حوزه با آنها آمده بود با خشم به آن جوان نگاه کرد و گفت:
_صبر کن ببینم چه میگوید
و سپس رو به احمد بصری گفت:
_ادامه بده احمدالحسن...
احمد همبوشی نگاهش را بین جمعیت چرخاند و گفت:
_مرا به تمسخر بگیرید، خدا میداند که این مأموریت دست کمی از غدیر ندارد
و باز بلند تر ادامه داد:
_چند شب پیش مولای غریبمان، آن خورشید پنهان در پس ابرغیبت را در خواب دیدم، او به من امر کرد که مردم را به سویش دعوت کنم، خداوند مرا ببخشاید، در آن زمان فکر کردم خوابی ست بیهوده، تا اینکه شب گذشته دوباره همان مرد نورانی را که کسی جز مهدی صاحب الزمان نبود در خواب دیدم و دوباره این مأموریت را بر عهده من نهاد و اما این بار پرده از حقیقتی شیرین برداشت..
در این هنگام همان جوان که جلوی خنده اش را نمی توانست بگیرد به میان حرف احمد همبوشی پرید و گفت:
_حکمن آن مرد نورانی فرمود: هذا ولیّ بعدی، همانا تو وصی و جانشین بعد از منی!!
و دوباره صدای خنده از جمع بلند شد.
احمد همبوشی دستش را بالا آورد و گفت:
_سکوت کنید، زمانی که راوی کلام مولایم هستم مرا به تمسخر نگیرید، امام به من فرمودند: فرزندم، این کار را به سرانجام برسان آری او مرا فرزند خودش خواند و من حقیر سومین نسل از نسل منجی دنیا هستم
و سپس رو به حیدر المشتت کرد و با لحنی آرام که سعی می کرد خالی از محبت نباشد، به حیدرالمشتت اشاره کرد و گفت:
_ایشان که در کنار من است «سید یمانی» عصر ظهور است، آهای مردم ، مژده باد بر شما که تا ظهور منجی فقط چشم بهمزدنی مانده است.
حیدر المشتت که خودش هم از شنیدن این عنوان ذوق زده شده بود، دست بر سینه نهاد و با احترام رو به احمد همبوشی گفت:
_سلام من و سلام مولای غریبمان بر تو باد...
در این هنگام باز همان جوان به سخن درآمد و گفت:
_خوب مقام و مناصب را بین خودتان تقسیم کردید، یک گوشه چشمی هم به ما کنید و مرا نیز به عنوان سید حسنی یا سید خراسانی به این جمع معرفی کنید که حلقه یاران امام تکمیل شود....
و بعد لحنش را محکمتر کرد و رو به احمد همبوشی فریاد زد:
_آهای مردک، تو با بیان یک خواب این مردم را به تمسخر گرفته ای؟! اگر خوابت راست باشد، مگر نمیدانی که یکی از راههای شیطان برای #تسلط بر #گمراهان همین #خواب و اوهام است، حالا من هم بیایم با روایت یک خواب که جز خودم کسی آن را ندیده و شاهد مدعایم نیست، ادعا کنم فرزند بی واسطه امام زمانم؟!!!
برو مردک برو خودت را مسخره کن، امام زمان بدون این خیمه شب بازی های چون تویی مظلوم و غریب هست پس بر غربت مولایمان نیافزا..
در این هنگام احمد همبوشی با خشم رو به آن جوان کرد و گفت:
_نام تو و مادرت چیست؟!
جوان با تعجب نگاهی به او کرد و گفت:
_نام من و مادرم را برای چه میخواهی؟
همبوشی نیشخندی زد و گفت:
_من به معجزات متعددی مجهز هستم، میخواهم عاقبتت را پیشبینی کنم
جوان خنده ای کرد و گفت:
_گل بود به سبزه نیز آراسته شد، به تمام مناقبتان رمالی هم اضافه شد؟!
انگار سخن همبوشی برای مردم اطرافش جالب بود، مردی که کنار آن جوان بود گفت:
_اسم این جوان علی و اسم مادرش هم صدیقه هست حالا بگو بدانیم چه در چنته داری؟
نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
رمانکده زوج خوشبخت ❤️/ ایتا
@romankadahz
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج