🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #هشتاد (قسمت آخــــــــر)
چشمامو باز کردم،
همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک ..
خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود ..
بلند شدم نشستم،
صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد ..
دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود ..😢😣
دستام میلرزید ..
دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم ..😰
یازینب .. یازینب ..
زدم زیر گریه ..😫😭
فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم ..
یازینب ...😩😭
فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید ..
👣آخ عباس .... عباس....👣
.
.
وای که چه کابوس وحشتناکی بود ..
بلند شدم و ✨وضو✨ گرفتم ..
به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود ..
سجاده ام رو پهن کردم ..
چادرمو سر کردم و ایستادم ..
خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم،
دو رکعت🌟 "نماز شفع" 🌟میخونم قربه الی الله ..
دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم ..
تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن ..😭
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ...
سلام نماز رو دادم،
باز پیشونیم بهونه ی ⭐️مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم
که سجده شکر بجا بیارم ..
اما نمیشد،
گریه امان شکر گذاری نمیداد..😭
خدایا، خدا جونم، منو ببخش،
من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی ..😖
خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو ..😭
چون بوی تو رو میداد .. 😭
چون با دیدنش یادِ تو می افتادم ..😭
خدایا من دنبال تو ام ..😩😭
خدایا رسیدن به تو چقدر سخته..
چقدر سخت ..😖😭
باید از #عباس های وجودم بگذرم ..
باید از تمام #دلبستگیام به این دنیا بگذرم ..
خدایا ..😫
خدایا من از عباسم گذشتم ..😭😖
🔥تو ام از گناهای من بگذر یا الله ..💦
شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن ..😭🙏
چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو #وقت_سحر ..
🙏خدایا من از او گذشتم....
تو نیز از گناهانم درگذر....🙏
🌷پـــــایــــان🌷
🇮🇷پیشکش به تمامی.... شهدای عزیز مدافع حرم
🇮🇷تقدیم به.... عاطفه ها و معصومه های سرزمینم، #شیرزنان_فداکار و #شهدای_زنده
📚 رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
🕊🌹🕊
↫صد جلوہ حیاست⇣
پیڪر خاڪے تان•••
↫لبخند خـــدا⇣
مقام افلاڪے تان•••
↫با چــادرتان⇣
مدافعان حرمید•••
↫احسنت بر این حجاب⇣
و بر پاڪے تان•••
#حجاب_یعنے_لبیڪ_یا_زینب🌹
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمان شماره:4
رمان :#با_من_بمان
نام نویسنده:محمد۳۱۳
تعداد قسمت ها:49
روایت دختری که پدر معتادش به خاطر پول اونو میفروشه و پسری که به خاطر آبروش مجبور میشه باهاش ازدواج کنه ولی...
ژانر:عاشقانه، ازدواج اجباری، احساسی، غمگین،مذهبی
پایان خوش😊
با ما همراه باشید😇🌿
رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
...بسم الله الرحمن الرحیم....
#با_من_بمان_1
#نویسنده_محمد313
نوای نوحه زیبای نوحه حاج محمود کریمی در اطراف ایستگاه صلواتی پیچیده بود
شال سبزش را دور گردنش انداخت
سینی چایی را برداشت و روی میز گذاشت
با خالی شدن سینی لبخندی زد و گفت:محسن،سینی بعدی!
محسن شیر سماور را باز کرد و گفت:سید جان از کارتن بسته ی قند رو میاری
کارتن را باز کرد و بسته ی قند را ک نسبتا سنگین بود روی میز گذاشت
در حالی که قندان هارا پر میکرد روبه او گفت:کمیل جان..چه خبری از پسرخالت ؟
-فعلا که سربه راه تر شده
-خداروشکر،اخرین سینیه
سینی را از دست محسن گرفت و گفت:امشب خودم جارو میزنم اینجارو
***
موتور را مقابل ساختمان یک طبقه ای متوقف کرد و پیاده شد
با دیدن در حیاط ک باز بود از فرصت استفاده کرد و موتورش را داخل برد
در حیاط را بست ک مادرش روی دالان ایستاد و گفت:ماشینت کو؟
-منصور ازم قرض گرفت و جاش موتورشو داد بهم
مادرش با حرص از پله ها پایین امد:بیین کمیل
درست دستمون به دهنمون میرسه ولی منصور ک رانندگیش افتضاحه...من نمیدونم این پسرخالت چی داره ک اینقدر هواشو داری..نه به اون ک صبح تا شب تو خیابونا وله نه به تو
کمیل تکانی به لباس هایش داد وگفت:پشت سرش بد نگو
میخواست نامزدشو ببره بیرون
من دارم سعی میکنم سر به راهش کنم
اگه ماشینمو بهش نمیدادم از دستم دلخور میشد و ب حرفام گوش نمیداد
-اخه اون دوتا ک بهم محرم نیستن هنوز!
-گفت مادر دختره هم هست
-از کجا میدونی راست گفته
-اگه بخوام تغییرش بدم باید بهش اعتماد داشته باشم
سعی داره عوض بشه...بعد محرم ک عقد کنه خیلی بهتر از حالا میشه..زن ک بگیره ایمانش قوی میشه
-تو ک لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره..خودت چرا زن نمیگیری
کمیل با خنده گفت:هرکی یه راهی داره دیگه
در همین حین گوشی اش زنگ خورد
با دیدن اسم منصور نگاهی به مادرش انداخت
نمیخواست حساسیت اورا زیادتر کند
رو به مادرش گفت:تو برو داخل سرده منم میام
مادرش ک حدس زده بود کمیل قصد دارد بدون حضور او با تلفنش حرف بزند
گفت:زود بیا شام یخ کرد
با رفتنش کمیل تلفن را جواب داد و گفت:سلام
صدای سراسیمه مردی داخل گوشی پیچید:اقا کمیل؟
مشکوکانه گفت:بله خودم هستم؟
-حال پسرخالتون بد شده
-الان کجاست؟چیشده؟
-ادرسو واست میفرستم بیا ببرش
خودش گفت به کمیل زنگ بزنین
کمیل زیر لب گفت:یا حضرت عباس...باز چه گندی زدی منصور
مقابل ساختمان بلند و شیکی توقف کرد
زنگ در را فشرد ک زن جوانی گفت:کیه؟
-دنبال منصور اومدم
گفتن حالش بد شده
-بیا بالا...
#ادامه_دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
رمانکده زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#ادامه_قسمت_اول
#نویسنده_محمد313
سر به زیر رفت داخل
با شنیدن صدای جیغ و موسیقی بلندی ک از داخل میامد استغفراللهی گفت و در زد
دختر جوانی در را باز کرد
با دیدن سروضع کمیل پقی زیر خنده زد و گفت:نکنه ماموری چیزی هستی؟
واقعا منصور از اینجور دوستاهم داره
کمیل اخمی کرد وگفت:منصور کجاست؟
-بیا تو برادر
طبقه ی بالا دراز به دراز افتاده
از بس مشروب کوفت کرده
بهش گفتما!
زیاد بخوری وضع همینه
ولی گوش نداد
کمیل با همان اخمش گفت:باید ببرمش بیمارستان
با کنار رفتن دختر رفت داخل
سرش را پایین انداخت وسعی کرد نگاهش به مهمانانی مشغول رقص و پایکوبی بودند نیفتد
اینان هیچ رنگ وبویی از دین نبردند ک میان محرم مهمانی بزن و برقص گرفته اند؟!
سراسیمه بالای سر منصور ک رو مبل افتاده بود نشست
با دلخوری گفت:تو بمن قول داده بودی منصور...
منصور با بیجانی گفت:بخدا نمیخواستم بیام کمیل
شیطون گولم زد
کمیل عصبی گفت:تو گفتی میخوام تغییر کنم
گفتی میخام عوض شدم
دوباره از اینجور مهمونی های کوفتی سر در اوردی؟!
دیگه کمیل بی کمیل
اومده بودم بزنم تو گوشت مثل برادر بزرگترت ولی لیاقت همینم نداری
حداقل حرمت امام حسین رو نگه میداشتی
خواست برود ک منصور گوشه ی پالتویش را گرفت و گفت:به همون امام حسینی ک دوسش داری قسمت میدم
تنهام نزار
به قران میخوام عوض شم
نمیدونم چیشد اومدم اینجا
پشیمونم کمیل
حالم اصلا خوب نیست
زنگ زدم ک تو بیای منو از اینجا ببری
چهره ی تو اینقدر پاک و معصومه ک منو یاد پدرم میندازه
پدری ک منو چندساله از خونش انداخته بیرون و آقم کرده
کمیل با ترحم و دلسوزی سمتش برگشت
زیر بغل منصور را گرفت و گفت:خیلی خوب پاشو برسونمت بیمارستان
از این مهمونی کذایی باید زودتر بریم
دوست منصور سمت کمیل آمد و گفت:حالش خیلی بده
میگفت تا کمیل نیاد منو نبره من نمیرم بیمارستان
کت و کیفش طبقه ی بالا تو اتاق پشتی
من کمکش میکنم سوار ماشین شه شما اونارو بیارید
کمیل سرش را تکان داد و با عجله سمت طبقه ی بالا رفت
گوش هایش فقط صدای کمک های منصور را میشنیدند
چشم هایش قیافه ی درمانده منصور را فقط میدیدند
درست است ک او زیر قولش زده ولی کمیل را به امام حسین جد بزرگوارش قسم داده و کمک خواسته
داخل اتاقی ک دوست منصور گفته بود رفت و دنبال کت منصور گشت
با دیدن کت و کیفی ک روی صندلی گوشه ی اتاق افتاده بود سمتش دوید و و آن را برداشت
خواست از اتاق بیرون برود ک متوجه شد در قفل شده....
#ادامه_دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#با_من_بمان_2
#نویسنده_محمد313
متعجب دستگیره ی در را بالا پایین کرد و به در کوبید:درو باز کنید
باید منصورو ببرمش بیمارستان
صدای خنده ی منصور را ک شنید شکه شده زیر لب گفت:منصور!
-عجب فیلمی بازی کردی منصور
اشکم داشت در میومد
صدای خنده ی دوستانش را ک از پشت در شنید با مشت و لگد به در کوبید و گفت:چی تو سرته منصور...من میخواستم کمکت کنم
این درو باز کن
منصور !
جوابی نشنید
ناامید به در تکیه داد و روی زمین نشست
باورش نمیشد از منصور رو دست خورده
چه نقشه ای برای او داشت ک اینطور به وسط این مهمانی کشانده اش و داخل این اتاق زندانی اش کرده
چشمانش را روی هم گذاشت تا تمرکز کند ک با شنیدن صدای جیغ کسی از جا پرید
با دیدن دختری ک گوشه ی اتاق کز کرده و جیغ میزند به در چسبید و گفت:تو تو کی هستی
دختر با ترس گفت:شما کی هستید
چی از جون من میخواید
چرا منو اوردید اینجا
کمیل گفت:من شمارو نمیشناسم خانوم
خودمم اینجا گیر افتادم
دختر جوان به گوشه ی دیوار تکیه داد و گفت:اگه نزدیکم بیای خودمو میکشم
کمیل دست هایش را بالا برد و گفت:چخبرته خانوم
من بمیرمم نزدیک شما نمیام
هق هق کنان گفت:اینجا کجاس
منو چرا اوردین اینجا
!
کمیل کلافه سرش را میان دستانش گرفت و گفت:خودت کمکم کن یا صاحب الزمان
مدتی گذشت که با شنیدن صدای جیغ و داد بقیه گوش هایش را تیز کرد:مامورا اومدن
مامورا اومدن فرار کنید
دستگیره ی در را دوباره بالا پایین داد و با خوشحالی گفت:درو باز کنید
من اینجا زندانی شدم
درو باز کنید
با شنیدن صدای چرخیدن کلید در اتاق روزنه های امید در دلش روشن شد
خواست در را باز کند که
با شنیدن صدای جیغ دخترجوان سمت عقب برگشت ک دید بیحال روی زمین افتاد
کنارش نشست و صدایش زد:خانوم...خانوم
چیشد؟
بریده بریده گفت :
نمیتونم
نفس
نفس بکشم
کمیل نگران و اشفته به اطرافش نگاه کرد ک در همین حین در اتاق به شدت با لگد باز شد و چند سرباز امدند تو و گفتند:دونفرم اینجان جناب سروان
کمیل شوکه شده لبانش بهم قفل شد
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#با_من_بمان_3
#نویسنده_محمد313
-اسم؟
جوابی نشنید که با صدای بلندتری گفت:اسم
به خودش آمد و گفت:کمیل معتمدی
-نام پدر؟
-محمد حسین معتمدی
اطلاعات را تکمیل کرد و به صورت کمیل و دخترجوانی ک همراه او دستگیر شده بود نیم نگاهی انداخت:نسبتی ک ندارین؟
-خیر
-تو اتاق چیکار میکردین؟
کمیل خواست چیزی بگوید ک دخترجوان با گریه گفت:جناب سرگرد
بخدا من بیگناهم
منو دزدیدن و بردن تو اون خونه
تو اون اتاق انداختن وقتی چشم باز کردم دیدم این اقا تو اتاقه
اشفته و کلافه گفت:جناب من اصلا تو اون مهمونی زهرماری نبودم
بهم زنگ زدن گفتن حال پسرخالم بد شده
منم رفتم اونجا
بعدشم منو داخل اتاق زندانی کردن
ک بعد این خانومو اونجا دیدم
بعدم شما اومدید
نگاهش روی اتیکت سرگرد چرخید:سرگرد محمداکبری
سرگرد اکبری عینکش را از چشمانش برداشت و گفت:شاهدی هم دارید،که شما رو دزدین و به اون اتاق بردن؟
سرش را تکان داد و هق هق کنان جواب داد:داشتم از بیرون میومدم
خلوت خلوت بود
دستمو رو زنگ در گذاشتم ک دو نفر منو داخل ماشین انداختند
بعدم یه دستمال جلوی بینیم گرفتن
وقتی چشم باز کردم تو اون اتاق بودم
سرگرد برگه های دستش را مرتب کرد و در حین اینکه از کشو برگه ای برمیداشت گفت:گریه نکن دختر
شماره همراه پدرتو بنویس تو برگه تا تکلیفت مشخص شه شماهم شماره تماس و آدرس پسرخالتو بنویس
خصومتی یا درگیری قبلا بینتون بوده؟
کمیل سرش را به نشانه ی منفی تکان داد:خیر
-رئوفی؟
-بله قربان
-ببرشون بازداشگاه
کمیل عصبی و طلبکار گفت:من که گناهی نکردم برم بازداشگاه
-اینکه شما تقصیری دارید یا نه بعدا ثابت میشه
ببرش
گوشه ی زندان نشست و کتش را روی پاهایش گذاشت
چند تن از زندانیان مشغول درگیری لفظی بودند
نگاهش روی دیوار های چرک گرفته و سیاه بازداشگاه چرخید
پر بود از نوشته های کج و کوله ای ک هرکسی ک در اینجا توقف داشته ، به یادگار گذاشته بود
به انگشترش ک نام امام حسین روی ان هک شده بود خیره شد
#ادامه_دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#ادامه_قسمت_سوم
#نویسنده_محمد313
به خدا توکل کرد و چشم هایش را بست ک با شنیدن صدای خش داری ک با لحن لاتی فریاد میزد پلک هایش را باز کرد
سربازی از پشت دریچه گفت:ساکت!
اروم بشینین وگرنه میفرستمون انفرادی
دانه های درشت عرق روی پیشانی اش خودنمایی میکرد
تا به حال پایش به این جورجاها باز نشده بود ک به لطف منصور باز شد
کاش به حرف مادرش گوش میداد و بیشتر مراقب کارهای منصور بود
چرا منصور اینکار را کرده بود!
سرباز بازویش را کشید و اورا سمت اتاق سرگرد اکبری برد
نگاهش در میان راه روی شاکی ها و متهم هایی ک قدم میزدند و بحث میکردند میچرخید
گوش هایش از همهمه ی انجا در مرز انفجار بودند
با دیدن منصور ک از اتاق سرگرد بیرون امد سمتش خیز برداشت که سربازها اورا گرفتند
-نامرد
منصور یقه اش را صاف کرد و گفت:اروم باش پسرخاله
-تو به قران قسم خوردی!
همه ی حرفات دروغ بود!؟؟
خنده ی مسخره ای کرد و گفت:کدوم قران؟؟
فکر کردی من جدی جدی به این خرافات اعتقاد دارم
-خرافات افکارپوچ و بی معنی توهه...چرا اینکارو کردی؟؟
منصور زیر گوش کمیل گفت:باهم بیحساب شدیم آق سید...
کمیل متعجب به او نگاه کرد ک منصور با یک پوزخند ،نگاه پرسشگر اورا بیجواب گذاشت و رفت
روی صندلی نشست ک نگاهش با نگاه همان دختر دیروزی گره خورد
سرش را پایین انداخت و زیر لب دعا دعا کرد منصور حقیقت را گفته باشد
با شنیدن صدای سرگرد اکبری ته دلش خالی شد:خوب اقای معتمدی
ما از تک تک مهمونا سوال کردیم ولی هیچ کدوم اینکه منصور عظیمی اونشب تو اون مهمونی باشه رو تایید نکردن
طبق تحقیقاتی ک انجام دادیم منصور عظیمی اونشب تو اون ساعت ،همراه دوستانش رستوران بوده.
کمیل با ناباوری گفت:ولی جناب سرگرد
خود دوستش بود ک بمن زنگ زد گفت حال منصور بده
من خودم بالای سرش نشستم
سرگرد اکبری گفت:من نمیفهمم چرا پسرخاله ای ک با شما هیچ خصومت و درگیری نداشته
برای گیر انداختن شما تواون اتاق نقشه بکشه
و همزمان هم اونجا باشه و هم
تو رستوران..
شما شاهدی دارید ؟
کمیل سرش را میان دستانش گرفت و گفت:شاهد من مهمونای اونجان
ک میگید ادعا کردن منصورو ندیدن
خودمم هنوز متوجه نشدم دقیقا چرا منصور این بلارو سرم اورد
من میخواستم کمکش کنم ک به زندگیش سروسامون بده
منکه باهاش کاری نداشتم
خودش اومد ازم کمک خواست
خودش بود ک خواست تغییر کنه
منم فقط همراهیش کردم
-از من چه انتظاری پسرجان
بدون هیچ سند و مدرکی
باور کنم ک تو به قصد کمک به پسرخالت اونم بدون اطلاع قبلی از وجود همچین مهمونی به اونجا رفتی وتواون اتاق زندونی شدی
خوب دلیلش چیه
چرا باید پسرخالت همچین کاری کنه؟؟
چندین ادم بالغ از جمله کارکنان رستوران شهادت دادند ک پسرخالتون اون شب رستوران بوده
هیچ کدوم از افراد مهمونی اونشب منصور رو ندیدند
چرا باید همه چی بر علیه شما باشه
در ضمن من راجع شما از اهل محل و کار تحقیق کردم.
اقا سید..
همه پاکی و سربه زیری شما رو تایید کردن
ولی بازم ادعاهاتون درباره پسرخالتون رد شد
کم کم ناامیدی روی قلبش خیمه زد.. به راستی چرا منصور با او این کار را کرده بود؟؟ منظورش از بیحساب شدیم چه بود؟؟
#ادامه_دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#با_من_بمان_4
#نویسنده_محمد313
در همین میان پیرمرد خمیده ای با هیکل نحیف و صورت گود نشسته وارد اتاق شد و گفت:دختره ی خیره سر
باز کدوم خراب شده ای ولو بودی
دخترجوان با ترس بلند شد و بدنش شروع به لرزیدن کرد
سرگرد اکبری :اروم باشید اقا..بشینید
کنار دخترش نشست و با چشم برای او خط و نشان کشید
سرگرد اکبری در حالی ک پرونده را ورق میزد گفت :دخترتون از چه زمانی خونه نیومده؟
-پریشب..گفت میرم تولد دوستم
میدونستم مهمونی های اینجوری میگیرنش سرشو همونجا گوش تا گوش میبردیم
سرگرد رو به دختر جوان گفت:شما ک گفتید منو دزدیدن ؟
دخترجوان عصبی گفت:دروغ میگه جناب سروان
من کجا گفتم تولد دوستمه
اصلا من دوستی ندارم
خجالت نمیکشی دروغ میگی؟
مردمعتاد دماغش را بالا کشید و گفت:خفه شو دختره ی چش سفید...فیلمشه جناب سروان
بعد مرگ مادرش چش در اورده
خانوم کجایی ببینی دخترت ه.ر.ز.ه شده
سرگرد گفت:ساکت باش اقا
اینجا کلانتری
این اقا و دخترتونو ما باهم دستگیر کردیم
دخترتون ادعا داره دزدیدنش و بردن اون مهمونی
وطبق ادعاشون این اقا هم هیچ تعرضی بهشون نداشته
مرد معتاد نگاهی به سروضع شیک ومرتب کمیل انداخت وکمی فکر کرد
دماغش را با صدا بالا کشید و چشمانش را به سختی از هم باز کرد :اتفاقا این پسره رو چندبار با دخترم دیدمش
کمیل نتواست طاقت بیاورد و سمت ان مرد خیز برداشت
یقه اش را گرفت و گفت:چرا دروغ میگی مرتیکه
من تاحالا تو روی هیچ دختری نگاهم نکردم
با دیدن هیکل کمیل ک از او چند سر وشانه بالاتر بود خودش را جمع جور کرد ک سرباز انهارا از هم جدا کرد
سرگرد اکبری روی میز زد و گفت:چه خبرتونه
-جناب سروان
من شاهدم دارم
سرکوچمون سوپرمارکتی هس
اون دخترمو با این اقا دیده و بمن گفته
منم دیدمشون
احتمالا باهم رفتن مهمونی ک خوش بگذرونن
کمیل نفس هایش را عصبی بیرون فرستاد و با صورت برافروخته به دخترجوان گفت:نمیخواید چیزی بگید
با تشر کمیل بغضش ترکید و با گریه گفت:بخدا من این اقارو قبلا ندیدم
بابا به خاک مامان نمیبخشمت
من کی با پای خودم رفتم اون خراب شده
از کجا معلوم خودت منو نفروخته باشی به اونا
مرد معتاد خنده ی عصبی کرد و گفت:خفه شو دختره ی خیرسر
چه بازیگر خوبی شدی
سرگرد اکبری رو به یکی از سربازا گفت:فورا برید صاحب سوپرمارکتی رو بیارید اینجا
اگه شهادت بده ک این دونفرو باهم دیده راهی جز عقدشون نمیمونه
کمیل موهایش را بهم ریخت و گفت:مگه الکیه
یکی رو به زور عقد یکی دیگه کنید
من کاری ندارم این خانوم چیکارس و چیکار کرده و چرا اونجا بوده
جناب سرگرد من تو اون مهمونی کوفتی نبودم
من فقط....
-اقای معتمدی!
فعلا ک شواهد برعلیه گفته ی شماست
شما و این خانوم باهم از اون اتاق دستگیر شدید
و طبق ادعای این اقا قبلاهم مراوده داشتید
#ادامه_دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁