eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
468 دنبال‌کننده
172 عکس
213 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 با دلی بی تاب وارد باغ شدم ، دلم برای دیدنش پر می کشید توی آلاچیق پشت به من ایستاده بود معلوم بود ذهنش اینجا نیست سلام که دادم شوکه شده برگشت : -تو ؟ ...اینجا ؟ لبخندی به روش زدم: -اره منم چشمکی زدم و گفتم : -و اینجام -مگه نگفتم نمیخوام دیگه ببینمت ؟ کی بهت گفت من اینجام ؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: -تو نمی خواستی منو ببینی من که میخواستم تو رو ببینم، در ضمن اصلا کار خوبی نکردی بقیه رو مجبور به دروغ گفتن کردی مامانت گفت اینجای - از اینجا برو فاصلم رو باهاش کم کردم و گفتم: -و اگه نرم؟!! -باید بری ابروی بالا انداختم گفتم: -نوچ نمیرم بیخود خودت رو خسته نکن کلافه شد و گفت : -چرا اومدی چی میخوای؟ -دلم برات تنگ شده بود اومدم خانمم رو ببینم حرفی داری ؟ لبش رو به دندون گرفت و گفت: -من خانم تو نیستم -نه دیگه هستی تازه مجبورم هستی به حرفام گوش کنی -نمیخوام چیزی بشنوم -من میخوام و تو هم باید گوش بدی وقتی سکوتش رو دیدم شروع کردم به حرف زدن -دریا تو اشتباه برداشت کردی منظور من از اون حرف و گذشته حرکت خودم بود که اشتباه بود، نه شرایط تو -چرا باید باور کنم ؟ -چون دوست دارم ، چون میخوامت ، من از خدام بود بیام خواستگاریت فقط میخواستم قبلش دلت رو به دست بیارم -چرا مگه چه فرقی با اون دریای گذشته دارم اون موقعه گفتی من مطابق معیارت نیستم الان چی شده من همون دریا هستم هیچی عوض نشده چطور مطابق معیارت شدم ؟ -اون موقعه نبودی ولی الان هستی پوزخندی زد و گفت یعنی اومدی خواستگاری حجابم ؟ من اون موقعه دوستت داشتم تو ندیدی الان حجابم رو دیدی ؟ -ببین دریا من نمی تونم دروغ بگم یکی از دلایلی که اون موقعه عشقت رو رد کردم حجابت بود نویسنده : آذر_دالوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 هه..الانم واسه حجابم اومدی تو هر بار منو از روی لباسم قضاوت میکنی -من هیچ وقت نه تو نه هیچ دختر دیگه ای رو چه با حجاب چه بی حجاب قضاوت نکردم ولی این حق انتخاب رو دارم با کسی ازدواج کنم که مطابق معیار هام باشه -من همون روزم بهت گفتم دوست داشتنم به اندازه ای هست تا به خاطرت عوض بشم - ولی من این رو نمی خواستم فکر می کنی اگه من قبول میکردم چی می شد ؟ تو میخواستی به خاطر من حجابت رو درست کنی بعد یه مدت هم احساس تحمیلی بودن حجاب تور از حجاب متنفر می کرد، منم باید همیشه استرس اینو می داشتم که نکنه یه روز خسته بشی و بزنی زیر همه چی میدونی دریا صادقانه بهت میگم من اون زمان حتی اگه عاشقتم بودم بازم حاضر نبودم باهات ازدواج کنم من می خواستم و میخوام با کسی ازدواج کنم که کنارش هم روحم به آرامش برسه هم جسمم نه فقط جسمم عصبی از حرفم گفت : -دیدی میگم از ظاهر قضاوت کردی -نه دریا قضاوت نکردم فقط نمیتونم اینو بپذیرم که زن من کسی که فقط مال منه زیبای های که داره فقط مال منه اونو با کسای دیگه شریک بشم تو حاضری با مردی ازدواج کنی که هر لحظه زنها دورش باشن از بودن باهاش لذت ببرن ؟ نویسنده : آذر_دالوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 این دوتا موضوع با هم فرق دارن -چه فرقی دارن تو حرص میخوری که زنای دیگه از شوهرت و داشتهاش لذت ببرن منم حرص میخورم که چشم مردای دیگه به تن و بدن زنم نگاه کنن و لذت ببرن هردوتا ریششون یکیه شهوت و غریزه من تورو برای خودم میخوام تو هم منو برای خودت دریا اگه اون موقعه من عاشق تو بودم و با تو ازدواج می کردم با شناختی که از خودم داشتم قطعا بعد مدتی سر همین موضوع شروع می کردیم به بحث و جدال آخرشم یه زندگی متلاشی شده می موند وسط درسته تو چند سال غصه خوردی غمگین بودی ولی اینی که الان هستی رو خودت خواستی خودت انتخاب کردی خودت بهش رسیدی بدونه اینکه کسی بهت تحمیلش کنه از این گذشته من اون موقع عاشق تو نبودم ولی الان هستم و نمیشه الان و اون موقعه رو باهم مقایسه کرد اینای که گفتم یه حالت برعکس هم داره یعنی اگه تو اون موقعه با حجابم بودی ولی من دوستت نداشتم بازم باهات ازدواج نمی کردم چون بازم یکی از معیارهای من که دوست داشتن بود رو نداشتی پس بدون من عاشق حجابت نیستم عاشق خودتم دریا تو اولین دختر با حجابی نیستی که من دیدم با خنده چشمکی دوبار بهش زدم و گفتم: -اگه بدونی بی بی از وقتی برگشتم ایران چه دخترای با حجاب و خوشگلی نشونم داده حرصی گفت: -خوب برو با همونا ازدواج کن کی جلوت رو گرفته ؟ نویسنده : آذر_دالوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 معلومه دیگه تو.. -من چکارت دارم ؟ برو همشون و بگیر -نه دیگه عشقته که پر و بالم رو بسته من فقط تورو میخوام بیا و به من رحم کن با غیض غرید: -ولی من تورو نمیخوام از اینجا برو -دریا اذیتم نکن دیگه اصلا دلت میاد ؟ -ابروی بالا انداخت و گفت: -اره دلم میاد ، من الان این حق انتخاب رو دارم که نخوام با یه پسر مذهبی ازدواج کنم و باید بگم تو اصلا مطابق معیار های من نیستی نابود شده گفتم: -چی میگی دریا ؟ ... -پشتش رو بهم کرد و گفت : -همین که شنیدی نفس عمیقی کشیدم رفتم جلوش وایسادم میخواست دوباره برگرده که بازوهاش رو توی دستم گرفتم: -میخوای برم ازینجا؟آره دریا؟.. نگاهش رو به زمین دوخت و گفت : -آره برو -باشه میرم ولی یه شرط داره -چ..چه شرطی؟ -تو چشمام نگاه کن و بگو دیگه دوسم نداری تا برم -گفتم که دوست ندارم برو -منم گفتم تو چشمام نگاه کن و بعد بگو نگاهش رو به نگاهم دوخت ، تمام عشقی که بهش داشتم رو توی چشمام ریختم ،چشماش توی چشمام دو دو میزد ازش پرسیدم؟ -دیگه دوسم نداری؟ اشک به چشماش نشست و با بغض گفت: -نه...ندارم لبخندی بهش زدم و گفتم : - یعنی باهام ازدواج نمیکنی ؟ -اشک روی گونش ریخت: -نه ...نمیکنم لبخندم عمیق تر شد: -الان نمیخوای بغلت کنم که آروم بشی؟ هق زد و با دستای مشت شده چند باربه سینم ضربه زد : -نه. ..نمیخوام...نمیخوام محکم توی آغوشم فشردمش ، زمزمه کرد: نویسنده : آذر_دالوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 لعنتی ...لعنتی قهقه ای زدم و گفتم : -باشه من لعنتی فقط دوسم داشته باش که اگه دوسم نداشته باشی میمیرم دستاش محکم دورم حلقه شد و گفت: -خدا نکنه نفس آرومی کشیدم و زمزمه کردم: -خدایا شکرت از خودم جداش کردم ، اشکای صورتشو با سر انگشتام گرفتم دوباره اشک به چشماش نشست: - گریه نکن عزیزم دیگه همه چی تموم شد قول میدم این همه سال رو برات جبران کنم به اندازه ای عشق و محبت به پات میریزم که همه این غصه ها یادت بره لب زد : -دوستت دارم دلم از خوشی لرزید به همون آرومی خودش گفتم: -منم دوستت دارم خندید و خندیدم -من باید برم ازش فاصله گرفتم هنوز چند قدم نرفته بودم که گفت: -کجا میری امیر دوس دارم کنارم بمونی میترسم بری... گفته بودم وقتی امیر صدام میزنه به حدی زیبا صدا میزنه که هر بار دلم می لرزه ؟ دوباه نزدیکش شدم و گفتم: -از چی می ترسی ؟ ... -از اینکه اینا خواب باشه و بری دیگه سراغم نیای... دوباره توی آغوشم کشوندمش و بوسه ای روی پیشونیش نشوندم مشت شدن دستاش رو روی سینم حس کردم و آروم توی گوشش گفتم : -شب با بی بی برمیگردم عشقم ...میخوام برم با بزرگترم با گل و شیرینی بیام خانمم نفس حبس شدش رو رها کرد و لرزون گفت: -با... شه به سختی دل کندم و سراغ بی بی رفتم نویسنده : آذر_دالوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 از زبان دریا: شوکه شده توی آلاچیق به رفتنش نگاه می کردم مدتی طول کشید تا به خودم بیام باورم نمی شد این همون امیر علی بود قلبم لبریز از عشق شد ، گفت شب میاد با گل و شیرینی ، به آسمون نگاه کردم: -خدایا یعنی غم و غصه دیگه تموم شد.. نفس عمیقی کشیدم و به خونه برگشتم عزیز مشغول تماشای تلوزیون بود ، با دیدنم گفت : -رفت ؟؟ -آره -خوب ؟ چی شد به حرفاش گوش دادی؟ سرم رو به معنی تایید تکون دادم عزیز:پس چرا رفت بازم بیرونش کردی پسر بیچاره رو ؟ -نه...رفت...یعنی رفت با بی بیش بیاد..چیز... بیاد... خواستگاری ... با چشمای از تعجب باز شده گفت: -الان بیاد -نه شب خندید و گفت : - چقد هوله این پسر ، زنگش بزن بگو فردا بیان از دهنم پرید: اه... فردا چرا عزیز ؟ دوباره با صدا خندید و گفت: -توکه از اونم بدتری دختر هیچی آماده نیست سرم رو پایین انداختم و گفتم - مگه چی باید آماده باشه عزیز ؟ -وای دختر یعنی مامانت نباید باشه ؟ خونه رو نباید یه دستی سرو روش بکشیم؟ -خوب...الان من خونه رو به کمک نرگس جون تمیز می کنم -پس مامانت چی؟ -خوب ... شما زنگش بزن...بیاد -چی بگم والا از دست شما جونا گوشیم رو بیار تا زنگش بزنم با ذوق گفتم: -چشم -وا...بلا به دور دختر کمی سنگین باش عروسم اینقد هول نوبره والا سر خوش خندیدم و گوشی رو دستش دادم با افسوس سری تکون داد و به شماره مامان رو گرفت با صدای زنگ از آینه دل کندم و چادر رنگی که عزیز بهم داده بود ر و سر م کردم ، با یه بسم لله از اتاق خارج شدم با عزیز و مامان برای استقبال جلوی در منتظر ایستادیم دیدن امیر علی توی اون کت شل وار خوش دوخت مشکی و پیراهت سفید دلم رو به لرزه در آورد با صدای بی بی به سختی چشم از امیر علی گرفتم: - ماشالله هزار الله اکبر به این عروس قشنگم از شرم گونه هام گر گرفت : -سلام بی بی جون خوش اومدید سلام احوال پرسی م با بی بی که تموم شد دسته ای گل رز قرمز جلوی چشمام قرار گرفت ، نگاه م رو از گلها گرفتم و به نگاه مشتاق امیرعلی دوختم و گفتم: نویسنده : آذر_دالوند 🍁رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
یکی از ظلم های بزرگی که به کودکان امروزی از طرف والدین بخصوص مادران می شود حساسیت و وسواس در تمیزی است چه تمیزی خانه چه تمیز بودن خود فرزندان حق کودک است که بتواند کثیف کاری کند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 سلام خوش اومدی لبخندی زد و گفت : -سلام ممنون خانم نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمعن شد کسی نیست با شیطنت توی گوشم زمزمه کرد: -بهت گفته بودم وقتی خجالت می کشی و لپات گلی میشه چقدر خواستنی و دوست داشتنی تر میشی ؟ از شنیدن حرفش هینی کشیدم و لبم رو به دندون گرفتم ، - خدا رو شکر تنهامون گذاشته بودن ، این پسر کی اینقد بی حیا شد ؟ شرم زده گفتم: -امیر... -جون امیر دلم لرزید اصلا یادم رفت چی می خواستم بهش بگم -هیچی ..بریم -نمیشه نریم همینجا بمونیم ؟ -امیرعلی بیا بریم زشته -ای بابا بریم اه به حرص خوردنش خندیدم و برای گذاشتن گل ها توی تنگ آب به آشپزخونه رفتم سینی چای رو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم اول از همه به بی بی تعارف کردم که با لب خند برداشت و گفت: -ممنون عزیزم این چای خوردن داره دوباره گونه هام گل انداخت: -نوش جان سینی رو جلوی امیرعلی که کنار بی بی نشسته بود گرفتم ، مکثش برای برداشتن چای طولانی شد چشم از سینی برداشتم و سوالی نگاش کردم به محض دیدن نگاهم با زدن چشمکی که دلم رو زیرو رو کرد چای رو برداشت نویسنده : آذر_دالوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 این بچه از دست رفته وگرنه امیرعلی کجا و این حرکات کجا وقتی کنار مامان نشستم آروم توی گوشم گفت: -ورپریده چه بلای سر این پسر آوردی که اینطور بی حیا شده و توی جمع بهت چشمک میزنه ؟ والا قبلا که خیلی سربه زیر بود با شرم به مامان نگاه کردم و گفتم : -مامان....من ؟ ... خندید و گفت : -خوبه حالا نمیخواد سرخ و سفید بشی منکه میدونم تو یکی خجالت سرت نمیشه -اه مامان به من چه این خودش از اول بی حیا بود -اها چشمم روشن مگه قبلا هم کاری کرده ؟ هول شدم و گفتم: -نه...نه چه کاری ؟ دوبار خندید و دیگه چیزی نگفت بعد از صحبتهای متفرقه با اشاره های پی در پی امیرعلی بالاخره بی بی سر اصل مطلب رفت بی بی:با اجازه از عزیز خانم و عاطفه خانم اومدیم تا این گل دختر رو برای پسرم خواستگاری کنیم دیگه خودتونم که شرایطش رو می دونید خداروشکر از لحاظ مادی توانای ساختن یه زندگی در حد معمول رو داره از لحاظ اخلاقم تا جای که به من مربوط میشه تاییدش می کنم شما هم مختار ید از هرکجا که می خوایید تحقیق کنید نویسنده : آذر_دالوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 عزیز :اختیار دارید آقا امیرعلی برای ما شناخته شده است بی بی رو به مامانم گفت: -حالا اگه شما اجازه بدید این دوتا برن سنگاشونو وا بکنن ما هم در مورد بقیه چیزا حرف بزنیم - اجازه ما هم دست شماست بی بی خانم ، دخترم آقا امیر علی رو به اتاقت راه نمایی کن با گفتن چشم آرومی بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم امیر علی هم با گفتن با اجازه ای پشت سرم وارد اتاق شد ، نفس راحتی کشید و در رو بست: -آخیش تنها شدیم صندلی کنار میز رو براش جلو کشیدم : - بیا بشین بالبخندی روی تخت نشست و گفت: - اینجا بهتره دستش رو برای گرفتن دستم بلند کرد : -بیا پیشم دستی که توی دستش گذاشتم رو بوسید و آروم توی دستش فشرد با شرم نگاه ازش گرفتم . با کشیده شدن دستم سمتش کشیده شدم و کنارش رو تخت نشستم : - دریا... - جانم امیر... دستم بیشتر توی دستش فشرده شد : -آخ من فدای این امیر گفتنت که آخرش منو می کشه ، دریا باورم نمیشه الان کنارم نشستی و همه چیز داره تموم میشه ، میدونی این مدت توی خونه ستاد چه خونی به دلم کردی؟ -من ... مگه چکار کردم؟ نویسنده : آذر_دالوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 هیچی...فقط کاش میدونستی کنار عشقت بودن اونم زمانی که از هر محرمی بهت محرم تره ولی باید مواظب باشی که حتی دستتم بهش نخوره تا خانم ناراحت نشه چقدر سخته سرخ شدن گونه هام رو حس کردم و سعی کردم نگاهم رو ازش بگیرم، دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو سمت خودش چرخوند، چادرم رو آروم از روی سرم برداشت و به شالم اشاره زد: -اجازه میدی؟ -لبم رو به دندون کشیدم ،لبخندی زد و ادامه داد: -دوست دارم بدون شال ببینمت ولی اگه راضی نباشی صبر می کنم تا هروقت که بخوای لبخندی به لحنش زدم و گفتم : -مشکلی نیست... شالم رو برداشت و همراه با باز کردن موهای بلندم نفس عمیقی کشید : -دریا ... -جانم بوسه روی موهام نشوند و گفت : -دیگه موهات رو رنگ نکردی ؟ خندیدم و گفتم : -از وقتی یه بچه بسیجی پرو بهم گفت رنگ مو بهت نمیاد دیگه رنگ نکردم خندید و دستش رو نوازش وار بین موهام کشوند : -امیر ؟ -جون امیر -یه سوال بپرسم؟ با خنده جواب داد: -بپرس خانمم مثلا اومدیم حرف بزنیم نه این کارا... یک لحظه موقعیتم رو فراموش کردم و با همون لحن خودش گفتم:. -این رو به خودت بگو بی حیا آبروم رو جلو مامانم هم بردی ... با لحن شوخی گفت: -من؟ مگه چکار کردم منکه پسر خوبی بودم -آره پسر خوبی بودی فقط اگه چشمک نمیزدی و مامانم نمی دید نویسنده : آذر_دالوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 قهقه ای زد و گفت: - بیخیال مادر زن جان باید به این کارای من عادت کنه بی حیای دیگه ای حوالش کردم که بازم خندید و بوسه ای دوباره روی موهام نشوند: -خوب حالا سوالت چی بود ؟ -آها داشت یادم می رفت، میگم هفت سال پیش وقتی اذیتت می کردم ، طرز فکرت درموردم چی بود ؟ فکر می کردی چطور دختری هستم ؟ - دریا جون خودت بیخیال گذشته ، الان بازم قهر می کنی یک ماه باید التماست کنم یکی آروم روی سینش زدم و گفتم: -مگه چی فکری می کردی که یه ماه بخوام قهر کنم ؟ گردنش رو کج کرد و گفت: -من غلط بکنم فکری بکنم تو عشقمی ..نفسمی اصلا جونمی.. با اینکه دلم از شیرینی حرفاش لرزید اما گفتم: -زبون نریز بگو چه فکری کردی؟ -قول میدی ناراحت نشی؟ -آره عزیزم -آخ قلبم ... چه قشنگ میگی عزیزم -امیر لوس نشو دیگه ، بگو -باشه خودت خواستی خوب فکر می کردم یه دختر قرتی لجبازی ... ضربه ی دیگه ای به سینش زدم و گفت: -من قرتی بودم پرو ؟ خندید و گفت: - پس نه من قرتی بودم،حالا تو درمورد من چه فکر ی می کردی ؟ - اممم..... فکر می کردم یه پسر بسیجی ریا کاری بلند خندید و گفت : -من کی پیش تو ریا کرده بودم آخه ؟ نیشم رو باز کردم و گفتم : -من دوس داشتم اینطور فکر کنم حرفی داری ؟ -نه چه حرفی داشته باشم گردن ما از مو باریک تر میگم دریا -جانم نویسنده : آذر_دالوند رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁