eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
454 دنبال‌کننده
159 عکس
200 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با صدای خواب آلودی گفتم _اینجا ... چیکار ... میکنی ؟ پوزخندی زد +این بود آرامشت ؟‌ این بود ! آرهههه؟ دِ آخه احمق ... ما که داشتیم زندگیمونو میکردیم اگر از حرفای دیروزت منصرف شدی میبخشمت ولی اگر نشده باشی دوستی ۸ سالمونو بهم میزنم . دست و پام بی حس شده بود با شنیدن حرف های آنالی ، چشم هام اندازه کاسه شد ؟ _یکم زود نبود برای قضاوت و بهم زدن دوستی ؟ اگر یکم شک داشتم برای رفتن الان... دیگه مطمئن ... شدم +هع ، پس بای برای همیشه ... و رفت ... با رفتنش انگار تکه ای از قلبم هم با خودش برد تمام خاطراتمون توی این ۸ سال از جلو چشمم رد شد ... خنده هامون .. گریه هامون ... سختی هامون ... دیوونه بازی هامون ... غم هامون ... شادی هامون ... برنامه هامون ... تو خودم جمع شدم و اشک ریختم ، به بدبختیام به تنهاییام خدایا بسم نیست ؟ این بیست سال کم گریه کردم ؟ کم تنها موندم ؟ کم ترسیدم ...!؟ &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 چشمم به ساعت خورد ... ۷:۳۰ یه دفعه یاد راهیان نور افتادم ... امروز آخرین فرصت بود ... ساعت ۱۰ حرکت بود... اَه لعنت بهت مروا مثل برق گرفته ها از جا پریدم و رفتم به سمت کمد لباسام و یک ساک کوچک برداشتم و لباس های ضروریم رو به زور چپوندمشون داخل ساک ... وجدان= هوی مروا ... میخوای بری چهار تا استخون ببینی که چی بشه ؟ استخوان مرده بهتره یا آنالی ؟ با این فکر ، شک و دو دلی به جونم رخنه کرد .. نه نه من فقط میرم که از این خراب شده و آدماش دور باشم ... آره خودشه ، و به کارم ادامه دادم . بعد از تموم شدن کارم به سرعت به طرف سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم . موهامو شونه کردم و دم اسبی از بالا بستم . یه شلوار لوله تفنگی با یه مانتو مشکی لمه جلوباز که تا زانوم بود ( به جرئت میتونم بگم این بلند ترین و با حجاب ترین مانتو تو کمدم بود) یه روسری قواره بلند سفید و صورتی سرم کردم . آرایش ملایمی رو صورتم نشوندم و به سرعت برق و باد از اتاق پریدم بیرون . اوه اوه یادم رفت . دوباره برگشتم داخل اتاق و یادداشتی برای به اصطلاح مامان و بابا گزاشتم . (سلام ، من دارم میرم مسافرت ،یه هفته ای تا از شرم خلاص بشید ،بای ) و انداختم روی تخت و سوئیچ ماشینمو از روی عسلی چنگ زدم و سریع از خونه بیرون اومدم ... &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 الان حدودا نیم ساعتی هست که معطل شدم تا اسممو بنویسن ... من... مروا... کسی که تا حالا تو صف نونوایی واینستاده بود، الان تو صف ثبت نام راهیان نوره . یه خانم چادری با چشم های عسلی و صورت سفید و لب های غنچه ای پشت میز نشسته بود. _سلام +سلام عزیزم ، برای ثبت نام اومدید؟ _بله +اِمم... آخه ... امروز ... چیزه... از پشت کسی صدام زد ×هوی خانم برگشتم و اخمی کردم و گفتم _هوی چیه آقا ؟ مؤدب باش پوزخند صدا داری زد ×اینجا صف پارتی نیستا صف راهیان نوره _خب مشکلش چیه ؟ ×مشکلش اینه که این تیپی که اومدی اینجا ، تیپ پارتیه ، نه سفر معنوی ... نگاهی به لباس خودم و اون انداختم از نظر خودم لباسام مشکلی نداشت . اون یه پیرهن دیپلمات مشکلی پوشیده بود که دکمه اشو تا یقه بسته بود و یه شلوار گشاد قهوه ای ، و ریش بلندی که شبیه داعش شده بود . اینبار من پوزخندی زدم _خوبه ما هم با این تیپتون راتون ندیم کلاس؟ این تیپایی که شما میزنید برای سفر به سوریه س برای ثبت نام داعش نه کلاس درس. و به سرعت از اونجا دور شدم . اما سر و صدا ها میومد . &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 صدای خانومه رو شنیدم که روبه آقاعه می گفت : +این چه کاری بود کردید ؟ مگه ظاهر مهمه ؟ مهم دلشه ... همین شما و امثال شماست که نظر بقیه رو نسبت به مذهبیا عوض میکنه خجالت بکشید آقا +خانم ... خانم صبر کنید ... صدای قدم های نزدیکش رو میشنیدم ولی اهمیتی ندادم و به قدم هام سرعت بخشیدم ... ازپشت دستم کشیده شد و منو مجاب به برگشتن کرد . خواستم هر چی از دهنم در میاد بارش کنم که با دیدن صورت قرمزش که رو به کبودی می رفت ، ترسیده نگاهم رو بهش دوختم . انگار نفس کشیدن براش سخت شده بود. نشست روی زمین اما همچنان سخت نفس میکشید. _چی ... شده؟ حالت...خوبه؟ صدامو ... و ...میشنوی؟ صدای قدم هایی رو تو نزدیکی شنیدم و بعد صدایی آشنا ... ×مژده ...مژده حالت خوبه ؟ مژدهههه نگاهی به صورتش انداختم . عه... اینکه همون گارسونه س رو به من گفت : ×اسپریش تو کیفشه بلند شدم از جمعی که دورمون بود رد شدم و خودمو به میز مژده رسوندم ... &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 سریع به طرف کیف مژده رفتم و بعد از کمی گشتن ، یه اسپری پیدا کردم که ظاهرا برای تنگی نفس و آسم بود ... به گارسونه نشونش دادم ... _اینه؟ +آره خودشه ازدستم گرفت و گذاشت داخل دهن کسی که تازه متوجه شدم اسمش مژدس همزمان با این کار ، باهاش حرف میزد . ×نفس بکش خواهری نفس بکش ببین دارم میمیرما مژدهههه...!!! بعد از چند دقیقه کم کم رنگ صورت مژده عادی شد و خیال همه راحت ... دورش رو خلوت کردیم تا بهش اکسیژن برسه . گارسونه هم رفت تا کارهای هماهنگی رو انجام بده . نشستم کنار مژده ... _حالت خوبه ؟ لبخندی زد و با باز و بسته کردن چشماش بهم فهموند که حالش بهتره . _چت شد یهو ‌؟ +چیزی ... نیست ...فقط ... یه ... تنگی ... نفس ... ساده ... اس _خب آخه تو که می دونی نباید بدوی ‌؛ چرا اومدی دنبالم ؟! +دل شکستن ... تاوان ... داره ... نمیخواستم ... بخاطر ... حرف... یه ... آدم ... یه عمر ...کینه ... مذهبیا ... رو ... به ... دل ... بگیری . و بعد سرفه کرد کمی پشتش رو ماساژ دادم . _خیلی خب حرف نزن حالت بدتر میشه &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از ۲۰ دقیقه حالش جا اومد و تونست بدون لکنت صحبت کنه ... کمکش کردم بلند بشه و با هم ، هم قدم شدیم . +چیشد که به این نتیجه رسیدی؟ باصدای مژده به خودم اومدم . _چه نتیجه ای ؟ +همین که بیای راهیان نور دیگه... _آهااا هیچی... من اطلاعات زیادی از این سفر ندارم فقط برای گردش و تفریح اومدم تا از این شهر و آدماش دور باشم ... همین ... _خب پس بزار توضیح بدم ببین عزیزم اونجایی که میریم طرفای جنوبه ، شلمچه_فکه_طلائیه_کانال کمیل و خیلی جاهای دیگه ... به اینجای حرفش که رسید ، حرفشو بریدم و پرسیدم _چرا میرید اونجا ؟ لبخندی به روم پاشید که متوجه کار اشتباهم شدم . _معذرت میخوام داشتید میگفتید ... +میشه یه خواهش بکنم ؟ حدس میزدم خواهشش چیه ... حتما میخواست باز جانماز آب بکشه و بگه نپر وسط حرفام اما با حرفی که زد مبهوت بهش چشم دوختم +میشه با من با فعل جمع صحبت نکنی ؟ چون اینطوری احساس غریبی میکنم _باشه چشم +ممنون &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 خب داشتم میگفتم تو جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ، عراق به کشور ما دست درازی کرده بود و یه کسایی باید جلو اونا رو میگرفتن یه جوونایی باید از خودشون ، آیندشون ، خانوادشون ، زندگیشون ، راحتیشون ، میگذشتن تا ما تو راحتی زندگی کنیم . مثلا شهید محمد حسین فهمیده ... چی ازشون میدونی ؟ _خب ... چیز زیادی نمیدونم فقط میدونم توی نوجونی مُرده +مُرده نه ... شهید شده . کلافه گفتم _حالا چه فرقی میکنه ؟ دوتاشون یکین دیگه ... +نه عزیزم ، ببینید مُرده با شهید فرق داره اگر کسی بمیره یعنی دیگه وجود نداره اما شهید نه همانطور که خدا توی قرآن گفته: شهدا زنده هستند . _من اصلا به این جور چیزا اعتقاد ندارم با لبخند دلگرم کننده ای گفت : +یه روزی اعتقاد میاری ... دیگه به اتوبوس رسیده بودیم ... +خب مدارکتو بده تا ثبت نامت کنم. _ولی فکر نمیکنم بشه چون الان حرکته چشمکی زد و گفت : +شوما هنوز مژی رو نشناختی ... مدارک رو ازم گرفت و با پارتی بازی به قول خودش مژی و اون گارسون ، بالاخره تونستم توی اتوبوس بشینم... &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بالاخره اتوبوس حرکت کرد و قطار سرنوشت من رو به ، طرف دوره جدیدی از زندگی کرد ... بعد از چند دقیقه ، حضور کسی رو کنارم حس کردم با دیدن مژده گل از گلم شکفت ... خیلی خوب تونسته بود تو دلم برای خودش جا باز کنه ... +خب گل دخمل چه خبرا ‌؟ _دخمل ؟ +آره دیگه من به دختر میگم دخمل _میدونم ولی انتظار اینکه تو همچین حرفی بزنی رو نداشتم ... +چرا ؟! مگه من آدم نیستم ؟ !! خواستم دهن باز کنم که خودش با چهره دلخوری ادامه داد : +معلومه که آدم نیستم ... و با بغض گفت من فرشتم یه دونه زدم تو بازوش و گفتم : _داشتم سکته میکردم هوووف ... مژده هم به زور جلو خودشو گرفته بود که صدای خنده اش بالا نره ولی از خنده صورتش قرمز شده بود . خلاصه با دیوونه بازی های مژده و دوستاش ، ساعت گذشت و برای نماز ما رو بردن به یه رستوران سرِ راهی ... از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم داخل ... مژده و بقیه دوستاش رفتن طرف نماز خانه دخترا اینقدر دور مژده رو شلوغ کرده بودن که بیچاره نمیدونست جواب کدومشونو بده و کدومو نده ... محو تماشاشون بودم که صدایی از پشت سرم شنیدم ×جسارتاَ نمازخونه خواهران اون طرف هست . این دیگه کدوم... (ناسزا نیست ویرایستارمون مؤدبه😅) برگشتم طرفش ... این که همون پسره اس &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 برگشتم طرفش ... یه آقایی جلوم بود با تعجب از کفش هاش شروع کردم به رصد کردن ... کفش چرمی قهوه ای سوخته... شلوار پارچه ای گَله گُشاد مشکلی ... پیرهن دیپلمات طوسی با چهارخونه های قرمز کمرنگ ... دکمه پیراهنش رو تا آخر بسته بود ... ته ریش مشکی داشت ... بالاتر... بینی متوسط و قلمی هرکی ندونه فکر میکنه عملیه ... چشما... چشماش عسلی ... وای خدااا ‌، از بچگی عاشق چشم عسلی بودم. خب فکر کنم زیادی ذوق کردم موهای مشکیش هم که خیلی ساده و مرتب بودن . وجدان: مروا چته باز عین بز زل زدی به بچه مردم ؟ من : باز این مرغ بی محل اومد برو خونتون الان وقت ندارم . وجدان : احیاناَ خروس بی محل نبود؟ من : خروس که مذکره ، تو مونثی پس باید بهت بگم مرغ ... وجدان : خاک بر سرِ اون معلمی که بهت کارنامه داد ... با صدایی که شنیدم از بحث با صدای درونم دست کشیدم و حواسم رو به صدا دادم ولی این که مژدس پس این چشم عسلیه رفت کجا ؟ !! &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +مروااا _بله؟ +دوساعته دارم صدات میکنما ! _ببخشید حواسم نبود +چشمت این آقای محمودی ما رو گرفته ؟ ! _محمودی کدوم... +همین آقایی که داشتی درسته قورتش میدادی ... بنده خدا یادش رفت چی میخواست بهت بگه بچه مردم از خجالت آب شده ... ای خاک بر سرِ بی شخصیتت کنن مروا وجدان ‌: اونم از نوع رُسش . من : تو دهنتو ببند وای الان این گندو چطوری جمعش کنم ؟ +بابا شوخی کردم چرا قرمز شدی دختر ؟ _من ... راستش ... عاشق چشمای عسلی هستم بخاطر همین ... یعنی ... مژده دیگه به روم نیاورد و گفت : +بیا بریم پیش بقیه ... الان نمازمون قضا مِرِ (میره ) با هم وارد نمازخانه شدیم... &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 یه گوشه ای نشستم و به نماز خوندن خانما نگاه کردم . مژده خواست نمازشو شروع کنه که با دیدن من دستاش رو از کنار گوشش پایین آورد و به طرفم قدم برداشت... +مروا عزیزم چرا نشستی ؟ _پس چی کار کنم ؟! +نمیخوای نماز بخونی‌؟ _راستش ... چیزه... یعنی... نمیخواستم بدونه که نماز خوندن بلد نیستم ولی نمیدونستم چه بهانه ای براش بیارم ... انگار خودش متوجه شد به خاطر همین سریع گفت : بلند شو بیابریم با هم نماز بخونیم ... به ناچار قبول کردم +گلم وضو داری ؟ _No +So let's go together _چی ؟ ! +گفتم بیا با هم بریم ... _آها ! یادم باشه دیگه هیچ وقت باهات انگلیسی صحبت نکنم ... مژده نیمچه لبخندی زد و به راهمون ادامه دادیم ... با کمک و راهنمایی های مژده وضو گرفتیم و نوبت به نماز رسید تک تک حرکات و چیز هایی که باید به عربی میگفتیم رو با حوصله برام توضیح داد . +متوجه شدی ؟ _حرکات رو آره ولی... +ولی چی ؟ کلافه گفتم : _کلمات عربی رو نمیتونم حفظ کنم ، میشه ول کنی ؟ &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +ول کن چیه دختر ؟ پاشو پاشو با هم نماز بخونیم هر چیزی که من میگم رو تکرار کن باشه ؟ _اوک ... یعنی چیزه ، باشه ... بلند شدیم و بعد از نیت ، مژده شروع به خوندن و من هم باهاش تکرار کردم ... +بسم الله الرحمن الرحیم _بسم الله الرحمن الرحیم +الحمد الله رب العالمین _الحمد ....... نمی تونستم درست متوجه بشم مژده چی میگه +الحمد الله _احمد الله +رب العالمین _رب العالمین +الرحمن _الرحمن ★★★ بعد از دادن سلام نمازم ، یه آرامشی به وجودم تزریق شد که حالمو خوب کرد برگشتم سمت مژده که داشت با لبخند نگاهم میکرد _چیه ؟ خوشگل ندیدی ؟ +نه ... کسی رو به زیبایی توندیدم حجاب خیلی بهت میاد مروا اصلا قابل توصیف نیست ته دلت احساس شادی میکنی ... نه ؟ _آ...آره آره +لبخند امام زمانتو حس میکنی ، نه ؟ _امام زمان ‌؟ +پاشو پاشو نماز بعدیمونو بخونیم تو راه بهت توضیح میدم ... _باشه بعد از خوندن نماز با هم به طرف اتوبوس حرکت کردیم تقریبا منتظر ما بودن... &ادامـــه دارد ......