#دام_شیطان 🔥
#قسمت_نهم 🎬
دوباره من و بیژن تنها شدیم,پا شد در را بست و نشست کنارم
و گفت:حال عشق من چطوره؟دوباره دستهام را گرفت تو دستش ,یه جور آرامش گرفتم و هر چه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم.
بیژن گفت:امکان نداره,اون دختره حتماً خودش طرفیت کمی داشته ,شرایطش هیچ ربطی به کلاسهای مانداره
و سریع بحث را عوض کرد و گفت: هما من از جون و دل تو رو دوست دارم, تو هم من رو دوست داری؟؟
سرم را به علامت مثبت تکون دادم.
بیژن:پس طبق شعور کیهانی و جهان عرفانی ما , وقتی من و تو به این درک رسیده باشیم که از عمق وجود همدیگه را دوست داریم و برای هم ساخته شدیم ,این نشان میده که از ازل تا ابد ما زن و شوهریم ,الآنم تازه همدیگه را پیدا کردیم...
مغزم کار نمیکرد ,یه جوری جادوم کرده بود که انگار این بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تو مکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم میرسه البته با گناهان زیاد...)و حرفاش برام وحی مُنزَل بود,بدون مخالفتی بر این اعتقادش صحّه گذاشتم و قبول کردم ,کائنات ما را به زن و شوهری پذیرفتن....
بهم گفت :اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان,خودم تعلیمت میدم ,نگران نباش ما در کنار هم بالاترین درجههای عرفان را طی میکنیم....
دستامو کشید جلو.تا من را درآغوش بکشه , آخه از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب میشدیم ! خوندن خطبه و..اینجا کشک به حساب میامد!!!(خدایا!خودمم نمیفهمیدم چی بر سر اعتقاداتم اومده بود؟!).....
اما به یک باره ,یک نگاه تندی به در انداخت و خودش را کشید کنار,انگار کسی از چیزی با خبرش کرد.
به دقیقه نرسید پدرم با عصبانیت در را باز کرد ,تا دید ما دو تا تنهاییم,با خشم نگاهم کرد ودگفت:اینجا چه خبره؟؟
بیژن رفت جلو دستش را دراز کرد تا با بابا دست بده وگفت:من بیژن سلمانی استاد هما جان هستم...
پدرم یک نگاه به بیژن کرد و انگار یکه ای خورد,دست بیژن را زد کنار و دست من را گرفت و از کلاس بیرونم کشید.....
بابا از عصبانیت کارد می زدی خونش درنمیومد.... حق هم داشت...
همه اش حرف بیژن را تکرار میکرد:استاااااد همااااجان هستم؟؟؟
از کی تا حالا استادها به اسم کوچک و با اینهمه ناز و ادا ,شاگرداشون را صدا میکنن هااا؟؟
مرتیکه از چشماش میبارید,
نگاه به چهرهاش میکردی یاد ابلیس میافتادی
رو کرد به طرف من,ازکی تا حالا با یک مرد نامحرم یک ساعت تنها صحبت میکنی هااا؟؟
من کی این چیزا را به تو یاد دادم که خبر ندارم؟؟
مگه بارها بهت نگفتم وقتی دوتا نامحرم زیر یک سقف تنها باشند ,نفر سوم شیطانه هااااا؟؟😡😡
بهش حق میدادم آخه بابا خبر نداشت تو عرفان ,ما الآن محرمیم...
این کلمه را تکرار کردم:محرررم؟؟
یک حس بهم میگفت ,بابا داره عمق واقعیت را میگه ,اما حسی قویتر میگفت,واقعیت حرف بیژن هست و بس....
واقعاً مسخ شده بودم....
رسیدیم خونه,مامان از چشمهای اشک آلود من و صورت برافروخته ی بابا فهمید اتفاقی افتاده...
پرسید چی شده؟؟
بابا گفت :هیچی ,فقط هما از امروز به بعد حق رفتن هیچ کلاسی را نداره,فقط دانشگااااه فهمیدین؟؟
با ترس گفتم: چشم
رفتم تو اتاق و در را بستم
سریع زنگ زدم بیژن ,تمام ماجرا را بهش گفتم.
بیژن گفت :عزیزم بزار یک اتصال بهت بدم شاید آروم شدی..
گفتم اتصال چیه؟؟
گفت:یک سری کارهایی میگم بکن .
چند تا ورد یادم داد که مدام تکرار کنم,همش تأکید میکرد تو اتاقم قرآن و آیه ی قرآن نباشه ، مفاتیح نباشه(اعتقاد داشت مفاتیح کتابی منفور و جادوکننده هست) کارهایی را که گفت انجام دادم
.
.
.
واین شد سرآغاز تمام بدبختیهای من...😭
#ادامه_دارد ...
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان😈
#قسمت_دهم 🎬
بیژن میگفت اگر ارتباط برقرارکنی,میتونی فرادرمانی هم بکنی ,من سرم یه کم شوره میزد ,گفتم با کارهایی که بیژن گفته یک ارتباط میگیرم هم آروم میشم وهم شوره ی سرم رادرمان میکنم
بیژن گفت :توشروع کن ومنم ازاینور برای موفقیتت یک سری اعمال خاص انجام میدم.
قران و,مفاتیح ونهج البلاغه وهرچی که حدس میزدم آیات قران در اون باشه ,جمع کردم وگذاشتم تو هال
مامان داشت شام اماده میکرد یک نگاه کردبه من وگفت:هماجان بیا اشپزخونه پیش من بشین.
گفتم :الان یه کم کاردارم ,انجام دادم میام.
رفتم اتاقم ومشغول شدم,پشت به قبله نشستم و وردا راگفتم وگفتم ,کم کم احساس سنگینی کسی رادرکنارم میکردم,
احساس میکردم دونفر دوطرفم نشستند
,یکباره یه رعشه تمام وجودم راگرفت,رو زمین افتادم,حس میکردم یکی روسینه ام نشسته و هی گلوم را فشارمیده ,احساس خفگی داشتم ,هرکارمیکردم ,نفسم بازنمیشد ,توهمین عالم بودم,مادرم دررابازکرد
,تامنودرحالی مثل تشنج دید جیغ کشید وبابام راصدازد.
گلوم فشرده میشد,تنگی نفسم بیشترمیشد,رنگم کبود کرده بود ,بابا اومد بلند فریادمیزد یاصاحب الزمان,یاصاحب الزمان..
هر یاصاحب الزمانی که میگفت ,نفس من بازترمیشد,تااینکه حس کردم اون فرد ازروسینه ام بلند شد....
به حالت عادی برگشتم,بابا زنگ زده بود اورژانس
آمبولانس رسید
معاینه کردند ,گفتند چیزیش نیست,احتمالا یک حملهی عصبی بهش دست داده,بهتره به یک دکتر مغز و اعصاب مراجعه کنید.
#ادامه_دارد ...
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان 🔥
#قسمت_یازدهم 🎬
بابا بیچاره فکرمیکردبه خاطربرخوردش من اینجورشدم ,برای همین مهربان تراز قبل نازم رامیکشید....
ولی غافل از این که عامل این حالتم ,اول بیژن وبعدش اعمال خودمه...
خداییش خودم خیلی وحشت کرده بودم ,اما بازهم درس نگرفتم وزنگ زدم به عامل جنایت یاهمون بیژن وبهش گفتم چی برام پیش اومده.
بیژن گفت:اتفاقا این حالت نشونه ی خوبیه,یک نوع برون ریزیه,تواتصالات بعدی بهترازاین میشی,اولشه, تواستعداد مسترشدن داری هماجان...
روزهای بعدی ,تلفنی با بیژن درتماس بودم.جالبه که شوره ی سرم به کلی ازبین رفته بود واین باعث شد من به کارهای بیژن اعتمادکنم.
یک روز بیژن زنگ زد وگفت:هما یک جلسه توخونه ی یکی از دوستان هست که بهت افتخارمیدم بیایی,جلسه ای استثنایی هست وهرکسی را راه
نمیدن ,آخه همه از مسترهای سرشناس وموفق هستند.
گفتم:بابا کنترلم میکنه ,نمیگذاره بیام.
گفت :جلسه طرف صبحه ,میام دانشگاه دنبالت وتاقبل ازاینکه بابات بیاد دنبالت ,برت میگردونم.
بااینکه یه کم میترسیدم اما خیلی دوست داشتم توهمچین جلسه ای باشم ومسترهای مهم راببینم.
به پیشنهاد بیژن مانتو قرمزم راپوشیدم,انگاررنگ قرمز یک تقدس خاصی براشون داشت
بعداز ساعتی انتظار بالاخره بیژن رسید.
نشستم توماشین.
بیژن دستم راگرفت وگفت قبل ازحرکت باید یک چیزی بهت بدهم.
ازتو داشبرد ماشین یک جعبه ی کوچک دراورد,یه انگشتر ظریف با نگینی که شکل یک چشم روش چسپانده شده بود.به انگشترنگاه میکردی ,انگاراون چشم داشت نگاهت میکرد.
انگشتررا کرد تو انگشتم وگفت اینم حلقه ی ازدواج برای همسرگلم...
از انگشتره خوشم اومد,بیژن میگفت این تک چشم ,نیروهای اهریمنی را ازت دور میکنه ومن نمیدونستم که این انگشتر باعث جذب شیاطین میشه.
حرکت کردیم به سمت مقصد....
#ادامه_دارد ...
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان 🔥
#قسمت_دوازدهم 🎬
وارد ساختمان شدیم,گویا خونه ی یکی از مسترهای زن بود,انگار نیمه های جلسه بود که رسیدیم,ازچیزی که میدیدم خیلی تعجب کردم,
برخلاف جلسه ی قبل که معنوی و روحانی بود اینجا مثل تگزاس میموند!
یک مشت زن بی حجاب ,قاطی مردا هر کدوم یک جام به دستشون که فکر میکنم,ش ر ا ب بود ,با تعجب برگشتم
به سمت بیژن و گفتم اینجا چرا اینجوریه؟؟ اینا که دم از دین و قرب خدا میزنند با نجاست خواری و ش ر ا ب میخوان به قرب الهی برسن؟؟
بیژن گفت:تحمل داشته باش ,تو چون مدارج عالی عرفان را طی نکردی ,درک اینجور چیزا برات امکان پذیر نیست!
تو اینجا نمیخواد کشف حجاب کنی و چیزی بنوشی ,فقط یک اتصال بگیر تا ببینم ظرفیت تعلیم ترمهای بالاتر را داری؟
مثل همیشه نتونستم باهاش مخالفت کنم,
دوتا از مسترها اومدن دوطرفم و به اصطلاح خودشون وصلم کردند به شعور کیهانی...
خدای من همه جا را نورسیاهی گرفته بود
به نظرم میرسید یکی داره کاسه ی سرم را میتراشه😖,دست وپاهام به اختیار خودم نبود و تند تند تکون میخورد ,
ناخوداگاه از جام بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه ,
هرچی دم دستم بود شکوندم ,یه کم آروم شدم و اومدم سرجام نشستم.
بیژن که شاهد همه چی بود ,کف زنان آمد کنارم نشست و گفت:آفرین هما,
میدونستم که روح تو ظرفیتش را دارد,
توموفق شدی به شعور کیهانی وصل بشی
اون ظرف شکستنتم ,یک نوع برون ریزی بود از این به بعد تو میتونی کارای خارقالعاده ای انجام بدی...
بعد انگار کسی تو گوشش چیزی گفت
,بلند شد
,پاشو همااا بابات داره میاد سمت دانشگاه,
پاشو تا نرسیده ,من ببرمت...
سریع پاشدم و راه افتادیم ,
تقریبا پنج دقیقه زودتر از بابا رسیدم.
سوار ماشین بابا شدم
میخواستم سلام و علیک کنم
یکهو صدای انگلیسی مردگونه ای از گلوم بیرون آمد.
بابا با تعجب نگاهم کرد
پشت سر هم سوالای مختلف پرسید,
من میخواستم جواب بدم اما با اینکه زبان انگلیسی مسلط نبودم,
بی اختیار، سوالات بابا را با همون لحن صدا و به زبان انگلیسی سلیس جواب میدادم.
خودم گیج شده بودم
و بابا داشت دیوونه میشد...
رفتیم خونه,
مامان آمد جلو ,
بابا زد تو سرش و اشاره کرد به من و گفت:حمیده,دخترت دیوونه شده😭
مامان شونه هام را تکون داد ,
پرسید چت شده هما؟؟؟
اومدم بگم ,هیچی نشده و...
اینبار صدای بچه ای از گلوم خارج شد که
به زبان ترکی صحبت میکرد...😱
خودمم حسابی گیج شده بودم,
بابا اینبار خشکش زده بود و طفلک مامان ازحال رفت..
منو بردن تو اتاقم قرص خواب دادن بخورم تا بخوابم.
فک کنم به گمانشون من واقعا دیوونه شده بودم,
عصر میخواستن ببرنم پیش روانپزشک.
خیلی احساس خستگی میکردم,
آروم آروم به خواب رفتم...
با تکانهای مادرم ازخواب بیدارشدم,
مادر با ترس بهم خیره شده بود.
گفتم:ساعت چنده مامان
مامان پرید بغلم کرد وگفت:خداراشکر خوب شدی,دیگه دری وری به زبون ترکی و انگلیسی نمیگی .
مامان:پاشو عزیزم یه چی بخور ,میخوایم بریم دکتر
گفتم:دکترررر؟
نه من طوریم نیست نمیام.
مامان:اتفاقا باید بیای,همون دفعه ی قبل که تشنج کردی میبایست میبردیمت
..
بالاخره با زور همراه پدرومادرم رفتیم پیش یک روان پزشک...
#ادامه_دارد ...
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان😈
#قسمت_سیزدهم 🎬
پدر و مادرم آنچه که دیده و شنیده بودند برای دکتر تعریف کردند.
دکتر به فکر فرو رفت و بعد از کمی مکث گفت:بیماری دخترشما ....اصلا به نظر من بیمار نیستند ایشون دچار یک نوع عکس العمل برای کاری که انجام دادهاند شدند
با توجه به شرکت در کلاس عرفان حلقه که الان تازگیا بین جوانا و گاها بیماران برای فرادرمانی باب شده,احتمال جن زدگی وجود داره که اونم از حیطهی تخصصی بنده خارج است و باید به یک عالم دین مراجعه شود...
پدر و مادرم خشکشون زده بود...
باورشون نمیشد با یکبار شرکت کردن تو جلسات عرفان حلقه اینجور شده باشم,بیچاره ها خبر نداشتند من دو بار با شعورکیهانی یا همان اجنه ,ارتباط برقرار کردم...
یه جورایی خودم هم ترسیده بودم,تصمیم گرفتم ,زنگ بزنم بیژن و ازش بخوام از این کلاسها و محافل اسم من را خط بزند.
شب بعد از اینکه بابا و مامان خوابیدند,زنگ زدم به بیژن و هر چه اتفاق افتاده بود گفتم و ازش خواستم دور من را تو اینجور جاها خط بکشه...
بیژن با لحنی خاص گفت:دیوونه ,توالان خارق العاده شدی,شعورکیهانی در وجودت حلول پیدا کرده ,ازت میخوام یکبار,فقط یکبار درجلسهی خاص که بهمین زودیا برگزار میشه ,شرکت کنی و مقام خودت را به عینه ببینی...
گفتم چه جور جلسه ای هست؟
گفت:یه جشن هست همهش شادی و پایکوبی ..
گفتم :برای آخرین بار باشه...تلفن را قطع کرد
به یکباره یادم آمد ما الان اول ماه محرمیم,ماه محرم هم ماه عزا و ماتمه ,یعنی این چه جور جشنی هست؟؟
از وقتی وارد عرفان حلقه شده بودم ,تو نمازم خیلی سهل انگاری میکردم,دعای عهد و ندبه وکمیل و...راکه قبلا همیشه مقید بودم بخونم ,این چند وقت حتی یک بار هم نخونده بودم,خلاصه از معنویاتی که از ابتدای کودکی بهم آموخته بودند کلی فاصله گرفته بودم,و تنها چیزی که کمرنگ نشده بود ,
(عشق به امام حسین ع )بود, آخه من ازکودکی باعشق حسین ع ,عشق میکردم ,نام حسین ع یک شیرینی وصف ناپذیری دروجودم به جوش میاورد
همین عشق مرا ازاین مهلکه نجات داد...
#ادامه_دارد ..
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان😈
#قسمت_چهاردهم 🎬
پدرم خیلی زود یک روحانی پیدا کرده بود که کارش برای همین جن زدگی بود.
بابام وقت گرفته بود که بریم پیش روحانیه.
وقت رفتن ، هرکارذکردم نتونستم از جام بلند بشم,
احساس میکردم دونفر دوطرفم را محکم گرفتن و به زمین دوختنم.
میخواستم به بابا بگم که فلج شدم
ناگاه صدای مردی از گلوم درآمد که اینبار با لهجهی ارمنی صحبت میکرد!
طفلک پدر و مادرم خیلی ترسیده بودند...
مادرم موند پیشم و بابا زنگ زد به آخونده که فامیلیش موسوی بود و براش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده...
آقای موسوی یک سری اذکار و کارها گفته بود که انجام بدهیم.
حالا دیگه خودمم خسته شده بودم ,گاهی یک درد تو بدنم میپیچید از پام میگرفت ، میومد تو دستم ،بعدش سرم ...همینطور میچرخید همهی وجودم و درگیر میکرد.
دوباره به یاد خدا افتادم.
حالا میفهمیدم بیژن با ارتباط اجنه مرا جادو کرد و پام را به این محافل باز کرد حتی باعث شد ناخواسته با اجنه ارتباط برقرار کنم...
ازخودم بدم میومد
تصمیم گرفتم هرطور شده با این ارواح خبیث بجنگم...
آقای موسوی گفته بود قرآن را ازش جدا نکنه,مدام دعا بخونه و نماز به جا بیاورد.
چند بار سعی کردم وضو بگیرم اما یک نیرویی نمیذاشت
تا میخواستم آب رو روی دستم بریزم ,همون موقع دستام خشک میشد,انگار فلج میشدند
مامان را صدا میزدم تا برام وضو بگیره
روی سجاده که مینشستم ,به یک باره مهر غیب میشد
سجاده خود به خود از زیر پام کشیده میشد...
حالا میدونستم واقعاً اجنه احاطهام کردند😰😱...
مامان برام غذا میآورد,توغذا خورده شیشه میدیدم وخیلی چیزای دیگه...
انگار میخواستن از من انتقام بگیرن...
اما از هیچ کدام این اتفاقات با پدر و مادرم حرف نمیزدم,آخه غصه میخوردن.
تو همین روزها بیژن زنگ زد گفت:چی شدی خانم خوشگلم؟چرا احوالی نمیگیری,زنگ زدم بهت تاریخ جشن را بگم...
با عصبانیت داد زدم :گورت را گم کن ابلیس , شیطان کثیف...
بیژن انگاری از برخوردم خبر داشت, خیلی ریلکس گفت:خانم کوچولو چه بخوای و چه نخوای اومدی توجمع ما ابلیسان,
تو الان همسر یک شیطانی ………
و با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن...
عصبی تر شدم و گفتم :دیگه نمیخوام صدات را بشنوم..
بیژن:جشن دو روز دیگهست,یعنی روز عاشورا,اگه بیای که با آغوش باز می پذیریمت و اگر نیای من دوستام را میفرستم پیشت تا جشن بگیرند😈
گفتم:تویک ابلیسی,من نمیام ,هرغلطی دوست داری بکن...
اما نمیدانستم چه جهنم سوزانی در پیش دارم..
.
.
.
امروز روز تاسوعا بود و علی رغم میل باطنی ام که دوست داشتم در عزاداریها شرکت کنم,همان نیروی شیطانی نگذاشت درسوگ اربابم شرکت کنم😔
,اما بابا رافرستادم اداره ی آگاهی و موضوع تهدید بیژن را گفتم که به اطلاع آنها برساند
قرارشد اگر باهام دوباره تماس گرفت ,اونها رو درجریان بگذارم,اما من اصلاً تمایلی به صحبت کردن با این ابلیس آدم نما نداشتم,هرچه آدرس از بیژن داشتم دراختیار آنها گذاشتم
وتصمیم گرفته بودم هرچه زنگ زد جواب ندهم.
از دم غروب ۱۳ تماس ازدست رفته از بیژن داشتم....
#ادامه_دارد ...
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان😈
#قسمت_پانزدهم 🎬
آخری بهم پیامک داد با این مضمون:خانم شیطونک,زور الکی نزن چون یک جن درون وجود تو حلول کرده , الآن درقالب تن تو ,روح یک جن وجود دارد!
انجمن روی تو برنامه ریزیها کرده, لطفاً خودت را خسته نکن,اول وآخرش مال مایی😏 , اینم آدرس جشن:تهران .......
بیژن , طبق شناختی که از من داشت محال بود به فکرش خطور کند که من بخوام از کارهاشون با کسی صحبت کنم.
اما با ذکرهایی که آقای موسوی بهم آموزش میداد خیلی وقتا ,اختیارم دست خودم بود اماگاهی اوقات هم اذیت کردن اجنه را احساس میکردم.
تمام متن پیامک بیژن را برای شمارهی همراه آقای محمدی (پلیسی که در جریان کار برد) فرستادم.
خودم رفتم مشغول ذکر شدم,آقای موسوی بهم گفته بود هرچه وسیله که علامت یک چشم روش هست را دارم,ببرم بزارم امامزاده یا یک جای مقدس تا اثرشون از بین بره,من یک گردنبند داشتم که به عنوان چشم زخم گرفته بودمش اما غافل از این که ,این گردنبند که روش تک چشم حک شده بود
برای چشم زخم کاربردی نداشت که هیچ
بلکه علامت چشم چپ شیطان بود
و باعث جذب اجنه و شیاطین اطرافم میشد.
اون گردنبند و انگشتری که بیژن بهم هدیه داده بود را سپردم به مامان تا بگذاره امام زاده وخودم مدام اسپند دود میکردم چون به عینه متوجه شدم تا دود اسپند بلند میشه ,جن درونم یک جورایی اذیت میشه و من را هم اذیت میکنه...
فردا عاشورا بود و من برنامه ها داشتم,
میخواستم با ذکر خدا و گریه بر ارباب ،خودم را پاک کنم....
میدونستم روز سختی در پیش دارم ,توکل کردم و به انتظار روزهای خوش نشستم.......
#ادامه_دارد ...
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
😈دام شیطان😈
#قسمت_شانزدهم🎬
امروز روز عاشورا بود چشم که بازکردم خودم را روی تخت با بولیز قرمز رنگم,دیدم.
مطمئنم دیشب توخواب, شیطان درونم تن مرابه حرکت دراورده.ولباس قرمزم راپوشیدم.
قبل از رفتن به بیرون اتاقم,رفتم سراغ کمد لباس ,بولیز مشکی رابرداشتم تابپوشم,هرچه میکردم ,بولیز قرمزه درنمیامد انگاربه بدنم چسبانده باشند.
با اراده ای قوی گفتم:کورخوندی ابلیس ,اگرشده پاره اش کنم ,درش میارم.
استینش را دراوردم دوباره کشیده شد تنم,دکمه هاش که انگار قفل شده بود,عصبی شدم.وگفتم اماده باش من ازت نمیترسم,نیروی من که اشرف مخلوقات هستم از توی رانده شده ی درگاه خدا,بیشتره...
بلند بلند خوندم (اعوذوبالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
یاصاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی....یاصاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی,,,,یاصاحب الزمان....)
هرچه این ذکر راتکرار میکردم اختیار خودم بیشتردستم میمود تااینکه به راحتی لباسم رابالباس مشکی عوض کردم.
دیروز بابا ومامان به خاطرمن عزاداری نرفته بودند اما امروز میخواستم به هرطریقی شده بفرستمشون عزاداری,
میدونستم خودم روز سختی درپیش دارم واز طرفی پدرومادرم نذرداشتند اخه وجودمن را از لطف ارباب میدونستند.
نذرداشتند تا باپای برهنه برای غم امام حسین ع درهیأت سینه بزنند وپدرم به یاد سقای دشت کربلا به تشنگان آب بدهد,پس باید میرفتند...
خودم نذر کردم که امروز قطره ای اب ننوشم ودست به دامان حسین ع,در خانه ی خدارابزنم...
وعجیب روزی بود ,چیزهایی دیدم که هرصحنه اش برای مرگ کسی کافی بود اما من بامدد خداوند تحملش کردم....
مامان وبابا رابزور راهی هیأت کردم.
خودم رفتم طرف دستشویی تا وضوبگیرم.
نگاهم افتادتو آیینه,احساس کردم کسی زل زده بهم,خیلی بی توجه شیرآب رابازکردم,منتها دستم به اختیارخودم نبود هی میخورد به آیینه,به دیوارو...
دوباره شروع کردم:اعوذوبالله من شیطان الرجیم,اعوذوبالله من الشیطان الرجیم و...
به هربدبختی بود دست وصورت وآرنجهام رااب ریختم ووضوگرفتم ,وقتی میخواستم پاهام رامسح کنم تاخم شدم ,یکی از پشت سر ,کله ام را کوبید به سنگ روشویی
دردوحشتناکی توسرم پیچید اما ازپا نیانداختم .
باهر سختی که بود وضوگرفتم وشاید بشه گفت این سخت ترین وشیرین ترین وضویی بود که درعمرم گرفته بودم
سخت بود به خاطراینکه نیرویی نمیگذاشت وضوبگیرم وشیرین بود به خاطراینکه اراده ی من براراده ی شیاطین پیروز شده بود..
سجاده راپهن کردم ,چادرنمازم انداختم سرم,سجاده از زیرپام کشیده شد وباسرخوردم به زمین.....
نتونستم به نماز بایستم,نشستم به ذکر گفتن دوباره صدای مردی ازحلقومم بیرون میامد واینبار فحشهای رکیکی از دهانم خارج میشد...
به شدت گلوم خشک شده بود,بی اختیار به سمت اشپزخانه رفتم ولیوان ابی پرکردم تابخورم
یک آن یادم افتاد نذر دارم آب نخورم,هرچی خواستم لیوان رابزرام رو ظرفشویی,نمیتونستم,لیوان چسبیده بودبه دهنم ,انگار شخصی به زور میخواست آب رابه خوردم بدهد.
دراثر تکانهای بیش ازاندازه ی دستم، لیوان روی سرامیکهای اشپزخانه افتاد وشکست ناگهان نیرویی به عقب هلم داد,پام رفت رو خورده شیشه های لیوان و زخم شدوخون بود که میریخت کف اشپزخونه
دست کردم یه قران کوچک رو اپن بود برداشتم,چسبوندم به خودم...
#ادامه_دارد ..
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان😈
#قسمت_هفدهم 🎬
❌اگر اضطراب و استرس شدید دارید از خواندن این قسمت خودداری نمایید❌
قران را محکم چسپوندم به سینه ام
و مدام تکرار میکردم(یاصاحب الزمان الغوث و الامان)
,لنگ لنگان در کابینت داروها رابازکردم وچندتا چسپ برداشتم ,نشستم کف اشپزخونه ومشغول چسپ زدن به پاهام شدم....
یک دفعه..دیدم....
همینجورکه چسب دوم را روی زخم میزدم وپیش خودم (یاصاحب الزمان ,الغوث.والامان) را می گفتم
احساس کردم یه چیزی داخل بدنم از پاهام داره میاد بالا,همینجور آمد و آمد و آمد و یکباره یه دود غلیظ و سیاه رنگ همراه با بازدمم که الان تند شده بود,بیرون میامد...
دود، درمقابل چشمای من تبدیل شد به آدم کریه المنظری که ناخن های بلندی داشت,
پاهاش مثل سم بود و یک دم هم پشتش داشت...😱
واااای خدای من ,این ابلیس داخل تن من لانه کرده بود؟؟
خوشحال شدم از اینکه بالاخره از تنم بیرون کشیدمش,جن یک نگاهی به من کرد ویک نگاه به خونهای کف آشپزخانه و شروع به لیسیدن خونها کرد .
حالا میفهمیدم که هیچ ترسی از این ابلیسک ندارم,مگر من انسان اشرف مخلوقات نیستم؟؟
مگر خدا برای نجات من قرآن و پیغمبران و دوازده نور پاک ,بر زمین فرونفرستاده؟
پس من قوی تر از این اهریمن هستم ,تا نخواهم نمیتونه آسیبی به من بزند...
آروم و بی تفاوت از کنارش رد شدم...دید دارم میرم تو اتاق,به دنبالم آمد,دیگه همه چی دست خودم بود به اختیار خودم.
با خیال راحت به نماز مستحبی ایستادم وای چه آرامشی داشتم...
اونم گوشه ی اتاق ایستاده بود خیره به من ,حرفهای بسیار رکیکی از دهنش خارج میکرد...
بی توجه بهش ادامه دادم...
نمازم که تموم شد ,متوسل شدم به ارباب,برای دل خودم روضه میخوندم و گریه میکردم و اونم با صدای بلند و بلندتر فحش میداد,
اما انگار میترسید بهم نزدیک بشه.
عزاداریم بهم چسبید.
از اتاق رفتم بیرون اما همچنان قرآن دستم بود,
اونم مثل سایه پشت سرم میومد.
رفتم آشپزخونه تا یک نهار ساده برای بابا و مامان درست کنم.
یکدفعه ایفون را زدند...
کی میتونست باشه؟؟
بابا و مامان کلید داشتند.کسی هم قرار نبود بیاد.
ایفونمون تصویری بود,تا چشم به تصویر پشت آیفون افتاد بدنم شل شد...
خدای من....
دونفر تو مانیتور ایفون ,یک تن بی سر را نشونم دادند
بعدش ,جسد را انداختن
وسر خونین پدرم را بالا آوردند.
از عمق وجودم جیغ میکشیدم
,حال خودم را نمیفهمیدم
,نگاه کردم گوشه ی حال اون جن خبیث با صدای بلند بهم میخندید
دوباره ایفون ,
دوباره سر خونین بابام
,جلوی در از حال رفتم ودیگه چیزی نفهمیدم...
نمیدونم چه مدت گذشته بود که با صدای گریه ی مامان که آب رو صورتم میریخت چشام را باز کردم.
درکی از زمان و مکان نداشتم,
مامان چرا سیاه پوشیده؟؟
,یکدفعه چهره ی خونین بابام اومد جلوی نظرم ,
بدنم به رعشه افتاد,
خدایااااااا
نکنه بابام را کشتن؟؟
تا شروع کردم به لرزیدن مامان صدا زد:محسن زود بیا , آب قند را بیار, داره میلرزه,
بابا با لیوان آب قند از آشپزخونه آمد بیرون
نفس عمیقی کشیدم
و خیالم راحت شد که بابا زنده است .
خواستم بگم من خوبم,چیزیم نیست,اما هرچه کردم نتونستم حرفی بزنم,انگار که قدرت تکلم را ازم گرفتن.
مادرم گریه میکرد و یاحسین میگفت.
به یکباره از گوشه ی اتاق صدای فحش شنیدم,
بازم اون شیطان خبیث روبه مادرم فحشش میداد!
دیگه طاقت نیاوردم,حمله کردم به طرفش ,میخواستم دهنش را خورد کنم,,
رسیدم بهش میزدمش...
مامان و بابا به خیالشون من دیوونه شدم
, آخه اونا جن را نمیدیدند.
محکم گرفتنم و بردن تو اتاقم به تخت بستنم...
#ادامه_دارد ...
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان😈
#قسمت_هیجدهم 🎬
بابا هی گریه میکرد ومیگفت,دختر باهوشم,دخترنابغه ام,دختر نخبه ام,مگه تونبودی که توکنکور رتبه ی تک رقمی آوردی؟
مگه توهمونی نیستی که توهوش سرامد همه ی بچه های تیزهوش بودی؟اخه چه کارباهات کردن؟؟😭😭
خدا ازشون نگذره که باجوونای مردم این کارمیکنن...
هی گریه کرد ومویه..مثل اینکه زنگ زده بودند ,اقای موسوی حضوری بیاد ببینتم.
یک قرص خواب دادنم بدون کلامی ,خوابیدم....
شب شده بود ,مثل اینکه بابا رفته بود دنبال اقای موسوی,مامان برام سوپ آورد وچون دستام بسته بود خودش دهنم کرد.
حق بهشون میدادم اخه بااین رفتارچندروزه ام فک میکردن من دیوونه شدم.
سوپ راکه داد ,صدای یاالله ,یاالله بابا امد.
مثل اینکه اقای موسوی امده بود,مامان روسریم را درست کرد وخودشم چادربه سر رفت توهال
چند دقیقه بعد اقای موسوی داخل شد ,مثل ادمهای لال سرم رابه نشانه ی سلام ,تکون دادم,اونم جواب داد.
مثل اینکه بابا توراه تمام اتفاقی راکه افتاده بود براش تعریف کرده بود
روکرد به بابا ومامان وگفتم ,اگر مشکلی نیست شما بفرمایید بیرون ,من باید تنها با دخترخانمتان صحبت کنم.
باباومامان بی هیچ حرفی رفتند بیرون.
اقای موسوی نشست رو صندلی روبرویم وگفت:میدونم نمیتونی صحبت کنی,آیا حرفهای منو.میفهمی؟؟
سرم راتکون دادم یعنی بله
موسوی:خوبه,ببین دخترم ازوقتی پام را تواین اتاق گذاشتم ,یه جورسنگینی وگرما حس میکنم,کسی داخل اتاق هست؟
#ادامه_دارد ..
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان😈
#قسمت_نوزدهم 🎬
سرم را تکون دادم وبه گوشه ی اتاق جایی که اون شیطان خبیث باچشمای آتشینش ایستاده بود, نگاه کردم.
آقای موسوی از درون کیفش یک نوشته درآورد فک کنم سوره ی جن با چهار قل بود,آویزون کرد چهار گوشه ی اتاق...
یکدفعه دیدم خبری از اون شیطان نیست,ناپدید شده بود ,اما وقتی خوب نگاه کردم دیدم از پشت پنجره ی اتاق زل زده توچشام,با چشام به پنجره اشاره کردم
آقای موسوی منظورم را فهمید,پاشد پنجره را که مامان برای تهویه هوا باز گذاشته بود بست و پرده هم کشید.
خوشحال بودم که یکی پیدا شده بدون اینکه کلامی حرف بزنم ,میفهمه و باورم داره , آخه میترسیدم آقای موسوی هم مثل بابا و مامان فک کنه من دیوونه شدم.
آقای موسوی در را باز کرد و بابا را صدا زد و گفت:
آقای سعادت من یک لحظه بیرون میایستم ,شما دستهای دخترتون رو باز کنید.
بابام باترس گفت:مطمئنید خطری نداره؟؟آخه میترسم مثل امروز یکدفعه به جایی حمله کنه...
موسوی:نه آقای سعادت,اتفاقا دخترخانمتون ازمن و تو هم هوشیارتر و فهیم تره,اون حرکتش هم علتی داشته که اگرصلاح بود بعداً به شما عرض میکنم.
حالا چادرم راسرکردم و راحت نشستم روصندلی کنارمیز مطالعه ام,
دوباره آقای موسوی آمد ,داخل
و گفت: دخترم به من اعتماد کن از اولین روزی که وارد این حلقه شدی تا همین ساعت را,هر اتفاقی افتاده برام بنویس..
شروع کردم به نوشتن,
آقای موسوی هم رو به قبله مشغول خوندن دعاهایی از داخل مفاتیح شد...
#ادامه_دارد ...
💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان😈
#قسمت_بیستم 🎬
ازهمون اول واقعه که آتیش تو چشمهای سلمانی دیدم تا آخرش, بیرون آمدن جن از بدنم و... مو به مو نوشتم و دادم به آقای موسوی.
آقای موسوی برگه را گرفت و شروع به خواندن کرد,گاهی لبخندی رو لبش مینشست وگاهی سرش را تکان میداد.
در همین هنگام دست کریه ، سیاه و پشمالوی اون شیطان ,پرده را کنار میزد اما من بدتر از این دیده بودم دیگه نمیترسیدم.
بالآخره مطالعه ی آقای موسوی تمام شد,سرش رابلند کرد و گفت :با خواندن و نحوه ی آشناییت با سلمانی میتونم بگم ,این آشنایی اتفاقی نبوده و اونها با برنامه ریزی پیش میرفتند.
و یکی از مسترهای قدرتمندشون را فرستادند جلو تا تو را جذب و آلوده کنند , حتماً چیزی درون شما هست که برای اونا باارزشه,اما چون روح شما پاک بوده درجلسه ی اول شیطانی بودن سلمانی راحس میکنی ,اما فی الواقع دست خودت نبوده ولی میتونستی ارتباط نگیری,تو اتصال دوم روح جن توسط دوتا مسترشون وارد بدن تو میشه .
مطمئن باش اونا به ذهنشون خطور هم نمیتونه بکنه که شمابتونی روح جن را از بدنت خارج کنی,تجربه نشون داده کسی که توسط اجنه تسخیر میشه,عاقبتش جنون هست!
اما روح شما بسیار قوی و حتما پاک و معصوم بوده وصد البته امداد غیبی به شما رسیده که توانستید جن را از کالبد خودتان بیرون کنید.
چون همچین کاری کردید مطمئنا از اذیت اجنه و شیاطین در امان نخواهید ماند که نمونه اش همین نشان دادن جسد و سر خونین هست..
شما باید با نماز و دعا و قرآن روحتان را تطهیر وقوی تر نمایید اینجوری کم کم ان شاالله , تکلم خودتان را بدست میآورید و از شر شیطانها هم در امان میمانید...
اشاره کردم به پنجره..
گفت:میدونم ,بهت خیره میشه سعی میکنه بترسونتت,اما تا زمانی که آیات قرآن در این اتاق باشه ,جرأت ورود ندارند...
واینم گوشزد میکنم ,اجنه به هیچ وجه قادر به ضرر زدن به بدن ما نیستند,
فقط گاهی ممکنه باعث ترس ما بشوند که آن هم اگر روح قوی ای داشته باشیم نمیتوانند انجام دهند...
آقای موسوی اذکار مختلفی گفت که انجام دهم....
منم کلی روحیه گرفتم و برای مبارزه بااجنه وشیاطین مصمم تر شدم..
یک نکته ی دیگری که گوشزد کردند این بود که:اجنه هم مانند ما کافر و مسلمان دارند,اجنه ی خبیث کافرند اما اجنه ی مسلمان یک فرقه و مذهب بیشتر نیستند,وآن هم شیعه ی اثنی عشریست ,زیرا سن اجنه گاهی قرنها وقرنها میباشد واکثر اجنه واقعه ی غدیر را دیدند و با پیغمبر برای ولایت بلافصل امیرالمومنین علی ع بیعت کردند وهیچ زمان بیعتشان را زیر پا نگذاشتند و مانند انسانهای فراموشکار نشدند!
موسوی گفت:از امام علی ع روایت داریم هر وقت نیازمند کمک ماورایی شدید بگویید (یاصالح اغثنی) چون (صالح)نام جنی شیعه هست که به کمک آدمیان شیعه میاید
...خلاصه خیلی توصیه وسفارش کردند.
و اما فردا و فرداهای من جالب تر بود...
چند روز بعد بابا رفت دانشگاه و برام یک ترم مرخصی گرفت , آخه من قدرت تکلم نداشتم و نمیخواستم بقیه ی دانشجوها از وضعیتم آگاه بشوند.
سرکار محمدی چند بار خواسته بود من را ببینه اما من با این وضعیت نمیخواستم با کسی روبه رو شوم.
نزدیک چهل روز فقط,عبادت خدا کردم و از خانه خارج نشدم, قرآن میخوندم به معنایش دقت میکردم,با کمک صوتهایی از قاریان مطرح که پدرم تهیه میکرد,تونستم دراین مدت دو جز قرآن را حفظ کنم,تصمیم گرفته بودم تا حافظ کل قران بشوم و مطمئن بودم با حافظه ای که دارم از پسش برمیام....
#ادامه_دارد ..