eitaa logo
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
460 دنبال‌کننده
145 عکس
194 ویدیو
4 فایل
بنام خدا سلام دوستان به منبع اصلی رمان‌های عاشقانه مذهبی و زیبا خوش آمدید. کانال ما را به دوستان خود معرفی نمائید. لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af رونق کسب و کار کانال و گروه @hosyn405 تبلیغات به ما بسپارید در دو کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت ظهر سه شنبه غذا خورد... و خون و زرد آب بالا آورد.... به دکتر شفاییان زنگ زدم. گفت: _ "زود بیاریدش بیمارستان" عقب ماشین نشستیم.به راننده گفت: _"یه لحظه صبر کنید " سرش روی پام بود. گفت: _"سرمو بگیر بالا" . گفت: _"دو سه روز دیگه تو بر می گردی" نشنیده گرفتم....😭😣 چشماش و بست.چند دقیقه نگذشته بود که پرسید: _ " رسیدیم؟ " گفتم: _"نه، چيزی نرفتیم " گفت: _"چقدر راه طولانی شده. بگو تندتر بره " از بیمارستان نفرت داشت... گاهی به زور می بردیمش دکتر... به دکتر گفتم: _«چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمیشه. یه سرم بزنید بریم خونه" منوچهر گفت: _"منو بستری کنید " بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده. توی اتاق چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا رو شکر کرد که است. تا خوابوندیمش رو تخت سیاه شد. من جا خوردم... منوچهر تمام راه و توی خونه خودش رو نگه داشته بود. باورم نمیشد آنقدر حالش بد باشه....😣 انگار خیالش راحت شد تنها نیستم... شب آروم تر شد. گفت: _"خوابم میاد ولی انگار یه چیز تیز فرو میره تو قلبم" صندلی رو کشیدم جلو. دستم رو بالای سینش گرفتم و خوندم تا خوابید. هیچ خاطره ی خوشی به ذهنم نمی آمد. هر چه با خودم کلنجار می رفتم،... تا می آمدم به روزهایی فکر کنم که می رفتیم کوه،⛰.. با هم مچ می انداختیم..، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردیم... و سر به سر هم می گذاشتیم، تفال دایی می آمد در دهانم... منوچهر خندیده بود، گفته بود: _" دیگر صبر کنید " نباید به این چیزها فکر می کردم. خیلی زود با منوچهر بر می گشتم خانه .... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت از خواب که بیدار شد، روی لباش خنده بود.... ولی چشماش رمق نداشت.... گفت: _"فرشته، " گفتم: _"حرفش رو نزن"😢 گفت: _"بذار خوابم رو بگم،خودت بگو، اگه جای من بودی می موندی توی این دنیا؟" روی تخت نشستم.... دستش رو گرفتم... گفت: _"خواب دیدم و پهنه.رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، دور سفره نشسته بودن.بهشون حسرت می خوردم که یکی زد روی شونم.حاج عبادیان بود. گفت: "بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمون رو گذاشتی" بغلش کردم و گفتم: _"منم خسته ام " حاجی دست گذاشت روی سینم...گفت: _"با فرشته وداع کن.بگو . اون وقت میای پیش ما... " اما من آمادگیشو نداشتم....😞 گفت: _"اگه باشه خدا راضیت میکنه" گفتم: _"قرار ما این نبود"😢 گفت: _"یه جاهایی دست ما نیست. منم نمی تونم دور از تو باشم" گفت: _"حالا میخوام بزنم. شاید دیگه وقت نکنم. چیزي هست روي دلم سنگینی میکنه. باید بگم... تو هم باید صادقانه جواب بدی" پشتش رو کرد .... گفتم: _"میخوای دوباره خواستگاری کنی؟ " گفت: _"نه، اینطوري هم من راحت ترم. هم تو" دستم رو گرفت....گفت: _"دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی " کسی جاي منوچهر رو بگیره؟! محال بود....😭💞 گفتم: _"به نظر تو، درسته آدم با کسی زندگی کنه، اما روحش با کس دیگه ای باشه؟" گفت: _"نه" گفتم: _"پس براي منم امکان نداره دوباره ازدواج کنم" صورتش رو برگردوند رو به قبله و سه بار از ته دل .... اونم قول داد صبر کنه... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت اونم قول داد صبر کنه... گفت: _"از خدا خواستم مرگم رو قرار بده، اما دلم میخواست وقتی برم که تو و بچه ها . الان میبینم علی براي خودش مردي شده. خیالم از بابت تو و هدي راحته..." نفساش کوتاه شده بود... یکم راهش بردم. دست و صورتش رو شستم و نشوندمش و موهاش رو شونه زدم. توی آیینه نگاه کرد و به ریشاش که یکمی پر شده بودن و تک و توك سیاه بودن دست کشید... چند روز بود آنکادرشون نکرده بودم... تکیه داد به تخت و چشمهاش رو بست. غذا رو آوردن.... میز روکشیدم جلو.... گفت: "نه... "👈✨ با دست اشاره میکرد به پنجره... من چیزی نميدیدم... دستم رو گذاشتم روي شونه اش... گفتم: _"غذا اینجاست. کجا رو نشون میدی؟" چشماشو باز کرد.گفت: _"اون غذا رو میگم. چه طور نمیبینی؟" و حرفاشو نمیفهمیدم... به غذا لب نزد.... دکتر شفاییان رو صدا زدم.گفت: _"نمیدونم چطور بگم، ولی آقاي مدق تا شب بیشتر دووم نمیاره. ریه ي سمت چپش از کار افتاده. قلبش داره بزرگ میشه و ترکش داره فرو میره توي قلبش" دیگه نمیتونستم تظاهر کنم... از اون لحظه اشک چشمم خشک نشد... 😭 منوچهر هم دیگه آروم نشد... از تخت کنده میشد... سرش رو میذاشت روي شونه ام و باز میخوابید... از زور درد نه میتونست بخوابه، نه بشینه....😣😭 همه اومده بودن... هدي دست انداخت گردن منوچهر و همدیگه رو بوسیدن... نتونست بمونه... گفت: _"نمی تونم این چیزا رو ببینم. ببریدم خونه " فریبا هدي رو برد.... یدفعه کف اتاق رو نگاه کردم دیدم پر از خونه...😱😰 آنژیوکت از دستش در اومده بود و خونش میریخت.... پرستار داشت دستش رو می بست که صداي اذان پیچید توي بیمارستان... منوچهر حالت احترام گرفت... دستش رو زد توي خون ها که روي تشک ریخته بود و کشید به صورتش.... پرسیدم: _"منوچهر جان، چیکار میکنی؟"😰😭 گفت: _"" دو رکعت نماز خوابیده خوند... دستش رو انداخت دور گردنم... گفت: _"منو ببر کنم" مستاصل موندم... گفت: _" نمیخوام اذیت شي " یه لیوان آب خواست.... تا جمشید یه لیوان آب و بیاره، پرستار یه دست لباس آورد و دوتایی لباسش رو عوض کردیم... لیوان آب رو گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب رو ریخت روي سرش... جایی از بدنش نمونده بود که خشک باشه. تا نوك انگشتای پاش آب میچکد ...😭 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت سرم رو گذاشتم روي دستش... گفت: _"دعا بخون" انقدر آشفته بودم که تند تند فاتحه میخوندم. حمد و سه تا قل هو االله و انا انزلنا میخوندم.😣😞 خندید گفت: "انگار تو عاشق تري. من باید داشته باشم. چرا قاطی کردي؟!" همدیگه رو بغل کردیم و گریه کردیم ...😭😭 گفت: _"تو رو خدا، تو رو به جان عزیز زهرا، " من خودخواه شده بودم... منوچهر رو براي خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترین دردا رو بکشه، ولی بمونه....😭 دستم رو بالا آوردم و گفتم: _"خدایا، من . دلم نمیخواد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشه" منوچهر لبخند زد و تشکر کرد.... دهنش خشک شده بود... آب ریختم دهنش... نتونست قورت بده.... آب از گوشه ي لبش ریخت بیرون... اما «یاحسین» قشنگی گفت...😭 به فهیمه و محسن گفتم وسایلش رو جمع کنن و ببرن پایین... میخواستن منوچهر رو ببرن سی سی یو... از سر تا نوك انگشتای پاش رو بوسیدم....😭 برانکارد آوردن.. با محسن دست بردیم زیر کمرش،.. علی پاهاشو گرفت و نادر شونه هاش رو. از تخت که بلندش کردیم کمرش زیر دستم لرزید... منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روي تخت بیمارستان نباشه.... او را بردند....🕊🌷 از در که وارد شدم، منوچهر را دیدم. چشمهایم رابستم. گفتم: "تو را همه جوره دیده ام. همه را طاقت داشتم. چون بودم، ولی دیگر نمیتوانم این جسم را ببینم" صورت به صورتش گذاشتم و گریه کردم.😭 سر تا پاش را بوسیدم... با گوشه ي روسري صورت منوچهر را پاك کردم و آمدم بیرون.... دلم بوي خاك می خواست. .. دراز کشیدم توی پیاده رو و صورتم را گذاشتم لب باغچه ي کنار جوي آب.... علی زیر بغلم را گرفت، بلندم کرد و رفتیم خانه... تنها بر می گشتم.... چه قدر راه طولانی بود... احساس می کردم منوچهر خانه منتظرم است.... اما نبود.... هدي آمد بیرون. گفت: _"بابا رفت؟" و سه تایی هم را بغل کردیم و گریه کردیم ....😭😭😭 دلم میخواست منوچهر زودتر به خاك برسه .. فکر رو میکردم... دلم نمیخواست توي اون کشوهاي سرد خونه بمونه.... منوچهر از سرما بدش میومد... روز تشییع چه قدر چشم انتظاري کشیدم تا اومد.... یه روز و نیم ندیده بودمش،.. 😭💓 اما همین که تابوتش رو دیدم، نتونستم برم طرفش.... اونو هر طرف میبردن، می رفتم طرف دیگه، دورترین جایی که میشد... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت ( آخر ) از غسالخونه گذاشتنش تو ي آمبولانس... دلم پر می زد... اگه این لحظه رو از دست می دادم دیگه نمی تونستم باهاش خلوت کنم...😣😭 با علی و هدي و دوسه تا از دوستاش سوار آمبولانس شدیم.... سالها آرزو داشتم سرم رو بذارم روی سینش،... روي قلبش که آرامش بگیرم،... ولی ترکش ها مانع بود.... اون روز هم نذاشتن،.. چون کالبد شکافی شده بود.... صورتش رو باز کردم.... روي چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودن... گفتم: _"این که رسمش نشد. بعد از این همه وقت با چشم بسته اومدي؟ من دلم می خواد چشماتو ببینم " ... .... هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم.... علی و هدي هم حرف میزدن... گفتم: _"راحت شدي. حالا آروم بخواب "😭 چشماشو بستم و بوسیدم... مهر ها رو گذاشتم و کفن رو بستم... دم قبر هم نمی تونستم نزدیک برم... سفارش کردم توي قبر رو ببینن،.. زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشه.... بعد از مراسم،.. خلوت که شد رفتم جلو.... گلا رو زدم کنار... و خوابیدم روي قبرش.... همون آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت....😭😣 بعد از چند روز بی خوابی،... دو ساعت همون جا خوابم برد.... تا چهلم،.. هر روز می رفتم سر خاك.... سنگ قبر رو که انداختن، دیگه رو حس کردم.... رفتم کنار پنجره.... عکس منوچهر را روي حجله دیدم. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزي بودم اما حالا نه.... گفتم: _"یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید باهم می رفتیم ...." گریه امانم نداد....😭😩 دلم میخواست بدوم.... جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزنم.... این چند روزه... اسم منوچهر عقده شده بود توي گلویم... دویدم بالاي پشت بام.... نشستم کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زدم،...😭😩😫😭 آنقدر که سبک شدم .... تا چهلم نمی فهمیدم... چی به سرم اومده... انگار توي خلأ بودم... نه کسی رو میدیدم،... نه چیزی میشنیدم... بعد از اون بود.... نه بهشت زهرا و نه خواب ها ارومم میکرد.... یه شب بالاي پشت بوم نشستم... و هر چی حرف روي دلم تلنبار شده بود زدم... دیدم یه کبوتر سفید🕊 اومد وکنارم نشست... عصبانی شدم.😠 داد زدم: _"منوچهر خان، من دارم با تو حرف می زنم، اونوقت این کبوتر و می فرستی؟ " اومدم پایین.... تا چند روز نمیتونستم بالا برم.... کبوتر گوشه ي قفس مونده بود و نمیرفت.... علی آوردش پایین.... هر کاري کردم نتونستم نوازشش کنم... ... گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشه.... بوي تنش میپیچه توي خونه... بچه ها هم حس میکنن... سلام میکنه و می شنویم.... میدونم اونجا هم خوش نمیگذرونه.... اونجا تنهاست و من این جا... تا منوچهر بود،.... رو ندیده بودم. حالا رو نمیفهمم.... این همه چیز توی دنیا اختراع شده،.... ... "پایان" 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🏖داستان زندگی ما مثل یک کتاب رمان است. ما رمان را تند ورق میزنیم تا به پایان قصه و پایان ماجرای کاراکترهای داستان برسیم اما دریغ از اینکه داستان و قصه در پایانِ آن نیست بلکه در تک تک ورق های این کتاب است روزهای زندگی را هم تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی آن سوی روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود. زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم. یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ رمان خوب بود؟ منتظر رمان زیبای بعدی باشید رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
❤️ رمان شماره :34❤️ 💛نام رمان : من غلام ادب عباسم💛 💙نام نویسنده:بانو خادم کوی یار💙 🖤ژانر: مذهبی_عاشقانه🖤 💜تعداد قسمت :74💜 💝با ما همراه باشید💝 رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت روبروی تلویزیون نشسته بود... شبکه ها رو عوض میکرد..تا رسید به اخبار.. صدایش📺🔉 رابلند کرد. عاطفه از اتاق بلند گفت _عبــــــااااس..! صداشو کم کن.. سرم رفـــت...!! دارم درس میخونمـــــااا😵😵 اعتنایی بحرف خواهرش نکرد... میخ تلویزیون شده بود.. عادت داشت اخبار ساعت ١۴ را.. حتما نگاه می‌کرد.. زهرا خانم_ عاطفه مادر.. بیا کمک... سفره رو زودتر پهن کنیم..الان بابات میاد! از همان اتاق صدایش را به مادر رساند عاطفه _فردا امتحــــــان دارم مامان😵😵 زهراخانم بلند گفت _ عــــــاطفــــــه!!😕 عاطفه از اتاق بیرون امد..😑🚶‍♀ مستقیم بسمت عباس رفت.. که روی مبل راحتی نشسته بود... دستش را دور گردنش انداخت.. سرش را کج کرد و گفت _چطوری اقای همیشه اخمو😜😁 چهره عباس بود..😠 اما باز عاطفه.. مدام سر به سرش میگذاشت..🤪 با حرف عاطفه.. اخم عباس باز نشد.. ثابت و بدون هیچ حرکتی به اخبار گوش میداد..😠 عاطفه.. بوسه ای.. روی سر برادرش کاشت..☺️😘و به کمک مادر رفت.. تا میز را بچیند.. تنگ اب را.. در سفره گذاشت.. که با صدای زنگ خانه همزمان شد.. زهراخانم بی حواس به عاطفه گفت _برو مادر ببین کیه عاطفه سری تکان داد.. به سمت ایفون رفت.🚶‍♀سریع عباس بلند شد و گفت عباس_ نمیخواد خودم باز میکنم...😠 ایفون را برداشت _کیه؟😠 صدای حسین اقا بود ک گفت _باز کن😊 دکمه ایفون را زد.. و با به عاطفه و مادرش گفت _مگه نگفتم.. وقتی من خونه هستم.. خودم باز میکنم؟!😠 در با تقه ای باز شد.. حسین اقا با دست پر🍏🥔🥩 وارد خانه شد. همه به اخلاق عباس عادت داشتند.. در هیچ حالتی اخم😠از روی صورتش کنار نمیرفت.. دوست نداشت حتی.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت دوست نداشت حتی.. کسی از پشت ایفون.. مادر و خواهرش را بشنود..😠 گاهی عاطفه جوابش را میداد..🙁 بحث میکردند.🙄 اما در اخر خواسته عباس میشدند..😑چرا که باید حرفش به کرسی مینشست..😠👎 ساعت ۴ عصر🕓 بود.. آماده میشد که به مغازه رود... مغازه پدرش حسین اقا.. ک لباس مردانه🧢👕 بود.. گرچه زیاد بزرگ نبود.. ولی خداروشکر رزق شان داشت.. حسین اقا خیلی دقت می‌کرد.. که را.. به مشتری هایش بگوید.. تا راضی باشند... اما برعکس.. عباس مدام سعی میکرد اجناس مغازه را.. زودتر بفروشد.. و زیاد به مشتری کاری نداشت.. کم کم غروب🌄 میشد.. حسین اقا و پسرش.. همان گوشه مغازه.. سجاده را پهن کردند.. ✨ حسین اقا_ عباس بابا در رو ببند! عباس در را بست.. و به سمت پدر رفت..حسین اقا اذان و اقامه میخواند..✨💎✨ از پدر نمازش را خواند.. سجاده اش را برداشت... هنوز در را کامل باز نکرده بود.. که خانم و اقایی وارد مغازه شدند.. چند لباس روی پیشخوان.. پهن کرده بود تا مشتری بپسندد.. مشتری خانم_ برای یه پیرمرد میخوام! 😕 عباس_ اینم خوبه خانم، مارکش بهترینه😎 مشتری اقا_ ولی پدر من از این رنگ اصلا نمیپوشه😐😐 مشتری خانم.. حرف همسرش را تایید کرد... و دراخر با نارضایتی.. از مغازه بیرون رفتند.🙁🙁 حسین اقا_ چرا رنگ تیره تر رو ک پشت سرت بود.. نیاوردی براشون؟😐 عباس_مدت زیادیه..این چن تا پیرهن رو دستمون مونده😕 حسین اقا_دلیل خوبی نیست😐 عباس_نظر من اینه😐 _عباس بابا نظرت اشتباهه...! مشتری حرف اول میزنه نه جنس های مغازه😊 _حرفتون قبول ندارم😕 هر بار باهم بحث می‌کردند.. حسین اقا میخواست.. به او بفهماند ک کارش اشتباه است.. اما عباس زیر بار نمیرفت.. ساعت از ١٠🕙🌃 گذشته بود... ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت ساعت از ١٠ گذشته بود.. پدر و پسر سوار ماشین حسین اقا، به سمت خانه میرفتند..💨🚙 به سر کوچه شان رسیده بودند.. هنوز همان جمع پسرهایی..که همیشه سرکوچه می ایستادند.. بودند.👥👥👥 و صدای خنده و حرف زدنشان.. کل محله را برداشته بود. کوچه پر از ماشین بود 🚙🚙🚗🚙🚗🚗🚕🚕و جای پارک نداشت...حسین اقا ماشین را.. همانجا سرکوچه پارک کرد... پیاده شدند.. تا مسیر خانه را طی کنند... که عباس، نامش را از زبان یکی از آنها شنید.👤 درجا.. اخم هایش در هم رفت...😠رو به پدر کرد و گفت _بابا شما برید خونه من الان میام😠 _عباس بابا نرو😐 عباس .. به پدرش کرد..و بی جواب.. قدمهایش را تند تر برداشت..😡 با زنجیری⛓ که در جیبش بود.. از جیب درآورد.. عصبی به سمت پسرها میرفت.. اخمهایش را بیشتر کرد...بلند نعره زد😠🗣 _چی گفتییییی؟؟؟😡 مردشی دوباره تکرار کن بینممممم...!!!!😡🗣 پسرها.. 👥👥 بی توجه به عباس..صحبتشان را ادامه میدادند...و حتی بیشتر و بلند تر میخندیدند..😏😏😏😂😂😂🤣🤣🤣 تیکه کلامهایش را.. به باد گرفته بودند..و خنده هایشان بیشتر شده بود.. کارشان،.. عباس را.. بیشتر عصبی میکرد..😡⛓ به دقیقه نکشید.. زنجیرش را چرخاند و با مشت و لگد به جانشان افتاده بود..😡😡👊👊👊👊 آنها هم دفاع میکردند.. یک سرو گردن.. از همه بزرگتر و درشت تر بود.. زورش میچربید.. گرچه گاهی مشتی میخورد.. اما تا توانست.. همه را زیر مشت و لگد با زنجیر میزد..😡😡👊⛓⛓⛓👊😡😡 حسین اقا سریع دوید تا انها را از هم جدا کند..😨🏃‍♂ به قدری صداها و جنجال بلند بود.. که همه محله را.. به بیرون از خانه هاشان کشیده بود.. در اخر.. با وساطت اهل محل.. و آمدن پلیس.. عباس اروم شد.. و دعوا خاتمه پیدا کرد..🚓 همه با سر و دست کبود و خونین.. به گوشه ای افتاده بودند.. گویا از میدان جنگ برمیگشتند.. همه از عباس... ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت همه از عباس شکایت کردند.. او را به کلانتری محل بردند.. تا در بازداشتگاه بماند.. بار اولش که نبود..هربار به بهانه ای.. دعوا و جنجال به پا میکرد..😡👊همه را خسته کرده بود..پدر و مادرش کلافه شده بودند.. مدام بودند..😓 نگرانی های زهرا خانم و عاطفه.. تمامی نداشت.. حسین اقا به خانه آمد.. و با سند به کلانتری رفت..😥 افسر پرونده _من که عرض کردم خدمتتون.. فقط رضایت شاکی ها!😊 حسین اقا_ ولی جناب سروان من سند اوردم!😔 _خیر نمیشه😊 _خب اجازه بدید ببینمش🙁 _فعلا نمیشه.. تا فردا باید صبر کنین!😊 حسین اقا..با موهای سپیدش.. آرام به سمت پسرهای جوان رفت..😔هرچه میگفت آنها جوابش را با عصبانیت میدادند..😠هرچه اصرار میکرد.. هیچ کدام قبول نمیکردند..😔 مانده بود حیران ک چه کند.. برای پسری که بود.. و زود عصبی میشد.. و وقتی هم عصبی بود.. را نداشت..😥 حسین اقا به خانه برگشت.. در را باز کرد... وارد پذیرایی شد.. و روی اولین مبل.. خودش را بی حال انداخت.. زهراخانم.. که صدای پای همسرش را.. شنیده بود.. از آشپزخانه بیرون امد..بی قرار و پشت سر هم سوال میپرسید _سلام..چی شد..؟؟چی گفتن..؟؟قبول کردن سند رو؟؟😨😥 حسین اقا.. سرش را.. به معنی جواب سلام تکان داد... و سند را مقابل زهراخانم گرفت.. زهراخانم ناامید و غمگین.. آرام روبروی همسرش.. روی مبل نشست..😔😥 عاطفه که صحنه را نگاه میکرد.. با قدم های سنگین و آهسته.. جلو آمد.. اشک در چشمش حلقه زده بود.. _سلام بابا حالا یعنی چی میشه😢😥 حسین اقا با صدای آرامی جواب داد _سلام دخترم.. نمیدونم.. گفتن فقط رضایت از شاکی ها.. وگرنه میفرستنش دادسرا..!😥 زهراخانم _دادسراااا...؟؟؟؟😨😳 حسین اقا با تکان دادن سرش..حرفش را تایید کرد..صدای گریه عاطفه بلند شد😭 حسین اقا با آرامش گفت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار